همانندیِ ستَم ضحّاکيان با آيين و روش تازيان
در نامهء رستم فرّخزاد به برادرش!
تارنمای دکتر علی میرفطروس - نامهء رستم فرخزاد به برادرش، يکی از درخورنگرش ترين راز و رمزهای شاهنامه را در خود پنهان دارد. راز و رمزهايی که استاد سخن کوشید تا هم سخنش را به گوش ها برساند و هم جانش را از گزند نامردمان دور نگهدارد.
برای پی بردن به چرايی رمزآلود بودن بخش هايی از اين کارِ ستُرگ، بايد از آنچه در آن هنگام بر ايران، ايرانی و فرهنگ و زبان اش می رفت آگاهی داشت تا بتوان به ژرفای آن پی برد.
می دانيم که اين داستان ها پيش از فردوسی نيز بود و کسانی ديگری درخدای نامه ها بدان ها پرداخته بودند و استاد سخن تنها آنها را سرودين کرد.با اين همه نبايد فراموش کرد که گزينش داستان ها، رويداد ها و به ويژه، چگونگی پرداخت آنها آمیخته به دیده و دیدگاه استاد سخن بوده است. فردوسی از آنجا که میدانست بر زبان راندن و يا نوشتن هر سخنی می توانست به بهای از دست دادنِ جانش باشد(آنچنانکه بر دقيقی رفت) پس بسیاری از گفته ها را در لايه هايی از رمز و راز پوشاند و به خواننده و شنونده هشدار داد که:
تـو اين را دروغ و فسانـه مـدان
به يک سان روش در زمانه مدان
از او هر چه اندر خورَد با خِرَد
دگــر در ره رمــز وُ معنی بـــرَد*
* خالقی: (تو اين را دروغ و فسانه مدان/ به يکسان روشنِ زمانه مدان/ ازو هرچه اندر خورد با خرد/ دگر بر ره رمز معنی برد)
مسکو : (تو این را دروغ و فسانه مدان/ به رنگ فسون و بهانه مدان/ ازو هر چه اندر خورد با خرد/دگر بر ره رمز و معنی برد )
نامه رستم و فرخزاد نيز، بر پايه نکته هايی که در خود نهفته داشت و می توانست موجی بزرگ را در برابر فردوسی به پا خيزاند، رمز و رازگونه شد. رازهايی که پيش بينی رستم فرخزاد درباره يورش تازيان و آمدن ضحاکيان را هشدار می دهد و به گونه ای به خواننده می رساند که يادتان باشد رويدادِ ضحاک پليد و ستمکار تا هزار سال به درازا کشيد و چنانچه به خود نياييد اين رويداد نيز چنان خواهد بود. يادمان باشد که در آغاز سرايش شاهنامه استاد سخن، بيش از سه سده و نيم از آمدن تازيان گذشت بود و هنوز تا دو سده ای که ضحاک فرمانروايی داشت، راه درازی در پيش بود(1)
استاد سخن هنگامی که می خواهد به داستان ضحاک بپردازد، چنان از ندانم کاری هم ميهنان در گزينش ضحاک و ضحاکيان و راندن جمشيد شاه دل شکسته می گردد که آرزوی مرگ می کند:
چنيــن اسـت کيهـــان نـا پـايــــدار
تو در وی به جز تخم نيکی مکار
دلـم سيـر شـد زين ســرای سپنـج
خـدايا مــرا زود بــرهان ز رنـج
اينک و پيش از پرداختن به نامه رستم فرخزاد، شايسته است گوشزد آغازين استاد سخن(تو اين را دروغ و …)رابه ياد داشت تا توانست آن را در کنار سرودهای چندی که درباره دوران ضحاک گفته است، نهاد و به رمز و راز آن پی برد. استاد دربارهء دوران ضحاکی می سرايد:
چو ضحاک بر تخت شد شهريار (چو ضحاک شد بر جهان شهریار؟*)
بر او ساليـان انجمن شد هــزار
سـراسـر زمانـه بــدو بـاز گشـت
بـرآمـد بـر اين روزگاری دراز
نهـــان گشـت آييـن فـــرزانگـــان
پـراکنــده شـد کــام ديـوانگــان
هنـر خـوار شد جادويی ارجمنــد
نهـــان راستـی آشکــــارا گزند
شــده بـر بـدی دسـت ديوان دراز
ز نيکی نبودی سخن جز به راز
*. اگر اشتباه نکنم، اين سرود را در شاهنامه ای خواندم که چاپ اميرکبير و به گمانم ويراستاری زنده یاد محمدعلی فروغی بود.در جستجوی اينترنتی نيز اين سرود، بدون آنکه از سرچشمه اش نامی برده شود، ديده می شود.
استاد سخن درست در هنگامی که می خواهد شاهنامه را به پايان برساند، نخست نامه رستم فرخزاد را گواهِ بازگشتِ ضحاکيان (از ديدگاه رستم فرخزاد) می آورد، سپس و در نامه به سعدبن وقاص نيز «تفو بر تو ای چرخ گردون تفو»، را می سرايد.
اينک به بخشی از نامه رستم فرخزاد می پردازيم:
رستم، سرگذشت ساسانيان و ايرانيان در آن دوران ويژه را به يکديگر پيوند داده و يادآور می شود که چه بسا 400 سد سال بگذرد تا مردم به آنچه بر سرشان رفته آگاه شوند!
فراموش نکنيم که اين 400 سال همزمان با به پايان رسيدن شاهنامه است:
به ايــرانيان زار و گـــريان شـدم
ز سـاسـانيـان نيـز بـريـــان شـــدم
دريغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دريغ آن بزرگـی و آن فر و بخـت
کــز اين پس شکست آيد از تازيان
ستـــاره نگــردد مگــــر بـر زيــان
بــديـن ســاليــان چـارسد بگـــذرد
کــزين تخمــه گيتــی کسـی نسپــرد
نامه رستم را در چهار بخش می توان دسته بندی کرد:
1-گزارش آنچه می گذرد.
2-گفتگوی فرمانگونه با برادر که گويی سخن پيش از مرگ و وصيت نامه ی اوست.
3-پيام و پيشنهاد بردباری به مادر
4-پيش بينی ناخوشايندش در باره ايران و ايرانی و از دست رفتن هرآنچه هنر و نيکی است و جايگزين شدن آن با …
در بخش يک و گزارشی، برای برادر می نويسد:
از ايشــان فرستــاده آمــد به مـن
سخن رفـت هــر گونه بـــر انجمن
که از قادســی تا لـب جويبـــــار
زميـن را ببخشيـــم بــا شهــريـــار
وزآن پـس کجــا بـرگشـاينـد راه
به شهــری کجـا هسـت بـازار گـاه
بـدان تـا فـــروشيـم و خريم چيـز
وزان پـس فزونـی نجوييــــم نيـــز
پذيريـم بــا ســــاو و بـاژ گــران
نجوييـــــم ديهيـــــم کنـــــــد آوران
شهنشاه را نيــز فرمان بــريــم
گــر از مــا بخواهد گــروگان بريم
در اين گزارش دوگانگی گفتار و کردار تازيان را گوشزد می کند که خود انگيزه نپذيرفتن سخنان آنان می توانسته باشد:
چنين است گفتـار و کــردار نيست
به جــز اختــر کــژه در کار نيست
در دنبالهء گزارش از همراهانش نام می برد و هماهنگی همگان در رويارويی با کيشی که آنرا اهريمنی می خواند، يادآور می شود و در هر روی تنها چاره را جنگ با آنان می داند:
بــدين نيــز جنگـی بـود هر زمان
که کشته شــود سـد هـژبــر دمان
بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتـــار ايشـــان همـی ننگـرند
چو گلبوی طبـری و چون ارمنی
به جنگنـد بـا کيـش اهـريمنی
چو ماهوی سوری و اين مهتران
که کوپـال دارند و گــرز گــــران
همـی ســرفــــــرازنـد آنـان که اند
به ايـــران و مـازندران بر چه اند
اگر مرز و راهست اگر نيک و بد
به گــرز و به شمشيـــر بايــد ستد
بکــوشيـم و مــردی به کار آوريم
بر ايشان جهان تنـگ و تار آوريم
دريغا که در ميان همين سرداران نام برده، ماهوی، شاه کُش می گردد و ايران ويرانگر!
بخش دو دربردارنده ی پيامِ فرمانگونه و سفارش پيش از مرگ يا وصيّت به برادر است:
چـــو نامـه بخوانی تو با مهتــران
برانداز و بـر ساز ولشگر بـران
همه گرد کن خواسته هر چه هست
پرستنـــده و جــام هـای نشستت
همـــی تــــــاز تـــا آذرآبادگــــــان
به جــــای بزرگــان و آزادگــان
هميدون گله هر چه داری ز اسب
ببـر سـوی گنجـور آذرگشسـب
ز زابلستــان گــر ز ايـــران سپــاه
هر آنکس که آينـد زنهـار خــواه
سپس بخش سه (پيام به مادر و درخواست از او) را به ميان می کشد:
سخن هرچـه گفتم به مادر بگوی
نبينــد همانـا مــــرا نيــــز روی
درودش ده از مـا و بسيــار پنـــد
بدان، تـا نبـاشـد بـه گيتـی نژنـد
ور از مــن بـد آگـاهی آرد کسـی
مباش اندرين کار غمگين بسـی
چنان دان که اندر سـرای سپنج
کسی کــو نهـــد گنج با دسترنج
ز گنج جهــان رنـج پيـــش آورد
از آن رنج او، ديگری بر خورد
چه سودت بسی اينچنين رنج و آز
که از بيشتـر کــم نگــــردد نياز
در اين بخش است که يادِ «بادِ نوشين ايران زمين»، را پيش از نبردی که به مرگ او می انجامد بر زبان می آورد. و اين همان سخنی است که هنوز هم ما-ايرانيان دورازمیهن – بر زبان می رانیم:
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختـــی درم
رهايی نيابـم سـرانجــام از اين
خوشـا بـادِ نوشيـن ايــران زمين
دنباله سخن به بخش دو و پيام فرمانگونه به برادر باز می گردد که به هوش باشد و برای پايداری ميهن به پاسداری از شهريار بپردازد:
چو گيتی شود تنگ بر شهــريار
تـو گنج و تن و جان گرامی مدار
کز آن* تخمه ی نامدار ارجمنـــد
نماندست جــــز شهـــريـار بلنــد
نگهدار او را به روز و به شب
که تا چـون بود کار من با عرب
ز کوشش مکن ايچ سستی به کار
به گيتی جـز او نيست پروردگار**
*. خالقی، مسکو، جنيدی ژول مُل: (کزين تخمه)
**. مسکو- جنيدی: (ز کوشش مکن هيچ سستی به کار / به گيتی جزو نيستمان يادگار)
رستم به ويژه از برادر برای پاسداری از ميهن و به ناچار شهريار جانفشانی درخواست می کند:
تو پدرود باش و بی آزار باش هميشـه به پيش جهانــدار بـاش
(تو پدرود بـاش و بی آزار باش/ ز بهرِ تـنِ شـه بـه تيمـــار بـاش)
گر او را بد آيد تو سر پيش اوی به شمشير بسپار و ياوه مگـوی*
*. خالقی، جنيدی: (گر او را بد آيد تو شو پيش اوی/ به شمشير بسپار و يافه مگوی)
*. مسکو، ژول مُل: (گر او را بد آيد تو شو پيش اوی/ به شمشير بسپار پرخاشجوی)
در اينجاست که بخش چهار و مهم ترين بخش پيام به ميان کشيده شده و چرايی اين همه درخواست گوشزد می شود:
چـو با تخـت منبـر برابـر شود
همه نام بوبکـر و عمـر شـود
تبـه گــردد اين رنج هـای دراز
نشيبـی دراز است پيش فــراز
نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهـر
گـز اختر همه تازيان راست بهـر
چــو روز انـدر آيـد بـه روز دراز
شودشان سر از خواسته بی نياز
بپوشنـد از ايشـان گـروهی سيـاه
ز ديبــا نهنـــد از بـــر ســـرِ کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرينه کفش
نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش
بــرنجـــد يکـی ديگـری بر خورد
به داد و به بخشش کسی ننگــــرد
سپس به دزدی و دروغگویی و پيمان شکنی آنان می پردازد. پيمانی که در ميان ايرانيان جايگاه درخور و ويژه ای دارد و پيمان شکنی -اگرچه با دروغزن- نيز ناروا شناخته شده است:
شب آيد يکی چشــم رخشـــان کند
نهفتـه کسـی را خــروشـــان کنـد
شتابان همه روز و شب ديگر است
کمــر بر ميان و کله بر سر است
ز پيمان بگردنــد و از راستی
گـرامی شود گـژی و کاستـی
در دنبالهء اين چرايی ها، آنچه که درباره دوران ضحاکی سروده شده بود را به ياد بياوريم تا دريابيم که رستم به برادر گوشزد می کند که ضحاکيان در راه اند:
چو ضحاک بر تخت شد شهريار
بر او ساليـان انجمن شد هــزار
سـراسـر زمانـه بــدو بـاز گشـت
بـرآمـد بـر اين روزگاری دراز
نهـــان گشـت آييـن فـــرزانگـــان
پـراکنــده شـد کــام ديـوانگــان
هنـر خـوار شد جادويی ارجمنــد
نهـــان راستـی آشکــــارا گزند
شــده بـر بـدی دسـت ديوان دراز
ز نيکی نبودی سخن جز به راز
پيامی که چه بسا اگر استادِ سخن، بيم جان نداشت، آن را بسيار روشن بر زبان می آوُرد.
گوشزدِ چرايی نامه به برادر،با پيش بينی های رستم فرخزاد- که هم اکنون نيز گواه گونه ای همانند آن هستيم- چنين پی گرفته می شود:
پيــاده شـود مــــردم رزم جــــوی
سـوار آن که لاف آرَد و گفتگوی
کشــاورز جنگــی شود بـی هنـــر
نـــژاد و بزرگــی نيـــايــد به بـر
ربايد همی ايـن از آن، آن از ايـن
ز نفــرين نداننـــد بـــاز، آفــرين
نهانـی، بتــــر زاشکــــارا شـــود
دل مردمـان سنـگ خـارا شــود
بـد انديش گردد پــدر، بــر پســـر
پسـر همچنيـن بر پدر چاره گــر
شـــود بنــده ی بی هنــر شهريار
نــژاد و بــزرگی نيايـــد بـه کـار
بـه گيتـی نمانــد کســی را وفـــــا
روان و زبان ها شود پـــر جفـا
از ايــران و از تـرک و از تازيان
نــژادی پديـد آيـــد انـدر ميـــان
نه دهقـان نه ترک و نه تازی بود
سخن هــا بــه کــردار بازی بود
همـه گنج هــا زيــر دامـن نهنــــد
بميرند و کوشش به دشمن دهند
رستم برای اينکه برای ايرانيان (اگرچه به نام برادر)، روشن سازد که روزگار چگونه خواهد گشت، نمونه ای می آورد:
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش به هنگام بهرام گـور
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونـه ســازند دام*
زيـان کسان از پـی سـود خويش
بجوينـد و دين انـدر آرنـد پيَش
* خالقی، مسکو، :نه جشن و نه رامش، نه بخشش نه کام
همـه چـاره ی ورزش و ساز دام
جنيدی: نه جشن و نه رامش،نه بخشش نه نام
هبه کوشش، به هر چيز سازند دام
ژول مُل: نه جشن و نه رامش، نه کوشش نه کام
همـه چـاره و تنبل و ساز دام
رستم به برادر يادآور می شود که گذشت زمان ،آزادگان را به فراموشی می سپارد و در راه خونريزی در ستمکاری و خونريزی، دست ضحاکيان را گشاده:
چو بسيار از اين داستان بگذرد
کسی سـوی آزادگـان ننگــرد
بريـزند خــون از پــی خواستـه
شــود روزگـار بـد آراستــــه
مـــرا کـاشـی ايـن خـرد نيستی
گـر آگــاهی روز بـد نيستــی
رستم فرخزاد پس از هشدار دادنِ بسيار درباره ی تازيان و آيين و روش دروغ پرداز و پيمان شکن شان، همچون فردوسی که در داستان ضحاک آرزوی مرگ کرد (دلم سير شد زين سرای سپنج/ خدايا مرا زود برهان ز رنج)، نامه ای را به پايان می رساند که با بدبياری بسيار امروز نيز با آن روبرو هستيم.
آیا سخن دیروزفردوسی،سرنوشت تلخِ امروزما نیست؟
پانویس:
(1)-اين رمز و راز در پی پژوهش های چند دهه ای به دست آمد و در چند سخنرانی و برنامه راديويی و يا تلويزيون (برای نمونه سخنرانی در انجمن فرهنگ ايران در يوتوبوری سوئد در سال 2012، و نيز برنامه های تلويزيونی و راديویی)، به آگاهی دوستاران رسانيده شد.
يادآوری:
سرودها، از شاهنامه چاپ اميرکبير (1341) به کار برده شده، اگر چه شاهنامه های ديگری چون چاپ مسکو، جنيدی، ژول مُل، 1351 اميرکبير(2500ساله)، اميرکبير 2537 و به ويژه استادجلال خالقی مطلق در دسترس و پژوهش بوده اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر