جاوید اشکانی: از برآیشِ پیشدادیان تا کیانیان، از فراشُدِ (بامداد) هخامنشیان تا فروشُدِ (شامگاه) ساسانیان، آفتابِ زرینِ ایرانشهر آنچنان درخشش دیرپا و پایداری داشت که جنگها و تازشهای ویرانگرِ سالهای دراز نتوانست گوهر درونیاش را در گذرِ زمان بزُداید و از میان بردارد. این گوهرها، کارْنشانِ کیستی شهریاران[۱]، کشوربُدان (شاهان)، پهلوانان، دلاوران، موبدان، دهگانان و دیگر باشندگانی بود که توانستند یادگارها، برماندها و یادْنگاشتْهای خود را در دلِ کوهها، سنگنبشتهها، تندیسها، دشتها و دانگها(سکهها) برنمایانَند[۲]، تا فروغ رخشان آن، چراغ راه باشندگان فردای ایرانیان باشد.
این کارنشانها و یادگارها -جدا از شبیخونهای فرهنگی- چنان سوهشِ(حس) آرامبخشی در روان مردمان ایرانشهر گذاشتهاند که هرآینه میتوان آنها را در نای و نوای سرایندگان و چامهپردازان چونان بخت نیک و مُروای خُجسته دید. بدینسان، گذشتِ هزارهها نتوانسته مهر نیاکان را ز دلها بزُداید.
پرسش این است: ویژگیی این گوهر ناب چه بود که با گذشت روزگار، نه تنها از فروغش کاسته نشد که هر بار درخشندهتر و چشمگیرتر نیز شد؟ آیا این درخشندگی در مینهی نویسندگان، سرایندگان، دهگانان و اندیشندگان، آنگونه ژرفمندانه ماندگارید که دُشامدها و بدآمدهای ناگوار تاریخی نتوانسته آنها را بخاموشاند؟ چرا نویسندگان، سرایندگان و زندگینامهنویسان، هریک به شیوهی خود، توانستند نام شهریاران، پهلوانان و ایرانسازان را در در دیوانها، نبیگها، سنگها و پلمهها برنگارند و آن را برای پسینیان به یادگار گذارند[۳]؟ مگر در سینهی مردمانِ این خاک چه گُهرِ گرانبهایی نهفته بود؟
ای خاک اگر سینهی تو بشکافند / بس گوهر قیمتی که در سینهی توست[۴]
این جُستار میکوشد بازتابِ استورهی ایرانْسازان ـ شهریاران و یلان را در سرودههای خیام و حافظ بَررسد. یادآورشویم که شهنامهی سخنسرای توس در این جستار گُنجانده نشد. زیراک، شهنامه خود به تنهایی همهی گُهرهای فرهنگ ایران را در خود دارد و این جای خوشبختی است. ناگفته پیداست که دیگر چامهپردازان و سخنسرایان از پیشگاه دانای توس بهره برده و میبَرَند.
نامها
بدون شک نامها و فرنامهای برآمده از یک سرزمین کهنی چون ایران، ریشه در تاریخ و، در سدههای بسیار کهنتر، ریشه در باورها و افسانههای کشوربُدان، فرمانروایان، پهلوانان، ایزدان، دهگانان و کسانی که آن کشور را ساختندی و از آب و خاک آن پاسداری کردندی، دارد. این نامها در گذرِ روزگار، چونان جاودانانِ نامیرا در سینهها ماند و نمادِ کیستی(هویت) آن سرزمین گشت. به نامهای زیر بنگرید:
هُرمزد، بَغ، سپنتمینو، امشاسپندان[۵]، بهمن، اردیبهشت (ایزدان ماههای سال)، آناهید، هوشنگ، جمشید، دهاک(ضحاک)، فریدون، گرشاسب، اسفندیار، کیکاوُس،کیخسرو، تشتر، مهر، سروش، سیمرغ، فروهر، نوروز، کیومرس، منوچهر، هوشیدر، بهرام، تهمورس، رخشِ رستم، شبدیز، ایزدان، کیانیان، کیقباد، کیگشتاسب، کیلهراسب، ویشتاسپ، نوذر، هامون، کوه، فَرّ، زمین، البرز…[۶] و دهها نام دیگر.
خاستگاه بسیاری از این نامها در یشتها گفته شد. نبیگ دیباچهای بر فلسفهی تاریخ دربارهی «جمشید» چنین گوید:
«جمشید … به معنی جم درخشان است. جم در زبان اوستایی ییمَ (Yima) پسر ویوَنگهان [Vivaŋhan] نامیده میشود و دوران زندگی او در سالیانی پیشتر و کهنتر از زردتشت دانسته شده است. این نام در سرودههای هندی باستان نیز به گونهی یَم (Yama) پسرِ«ویوَسوَت» (Vivasvat) آمده است. از اینجا برمیآید که نگارهی جم پیش از آنکه ایرانیان از هندیان جدا شوند در سرزمین یگانهشان پرورده شده و یادگار آن در هر دو شاخه به جای مانده است. ولیک جم در سرودههای ودا فرمانفرمای جهان مُردگان خوانده شده است. نگارهی وی نیمچهخدایی افسانهای است. در اوستای جوانتر جم از خدایان نیست، بلکه مانند دیگر پهلوانان زمینی، با آنکه هالهای افسانهای گرداگرد وی را فراگرفته، بر روی هم، یک مرد تاریخی است. … آیا این مرد در آغاز نگارگر یک مرد زمینی بوده و سپس هالهای از افسانهها گرداگرد آن روییده یا از آغاز پندارهای اساطیری و یا نام یکی از خدایان آریایی بوده و سپس در اوستای جوانتر چهرهی زمینی یافته است؟»[۷].
بر این بنیاد، میتوان گفت بیشینهی این نامها، پیش از آنکه به میدان استوره و تاریخ پا نهند، نخست در یشتها، یسنا، وندیداد[۸] و بُندهشن[۹] نگاشته و سپس به دیگر بُنخانها مانند خوداینامگ، شاهنامه و دیگرها راه یافتهاند. با نگر بر یشتهای کهن که به سدههای نهم و دهم پیش از زادن مسیح برمیگردد، نام گشتاسپ و درباریان او در گاتاها و حتا از نیای او به نام کی (کوی، کَوَ (Kava) در اوستا) و نامهای آنان در یشتهای کهنتر مانند فروردینیشت و آبانیشت سخن رفته است[۱۰]. بدینسان، ریشهی شاهان و پهلوانان را از کهنترین روزگار در پهنهی ایرانشهر میتوان دید. در گزارشهای دینیِ مزدیسنان تاریخ مردمان به سه دوره بخشبندی شده است: نخست، دورهی مردمی زیرنامِ «پَرَداتَ»[paradāta] «پَرَ»بهچمِ«پیش» و«دات» یعنی «داد و قانون». دورهی دوم، به نام کیشبانان (= آموزندگان کیش) «پئوئیریوتکَئیشَ» [paoiryotkaêša] و دورهی سوم، به نام «نبانزدیشت» (Nabānazdišta) یا نیای نزدیک است که «هوشنگ از گروه دستهی نخست در اوستا با پاژنام «پَرَذاتَ» آمده است[۱۱].
اگر بخواهیم سیمای تاریخ میهنی(ملی) که از بُنخانهای کهن به خداینامه و شاهنامه[۱۲] راه یافته را در فرادید خود نهیم، دستکم با چهار دورهی بنیادی روبهرو خواهیم شد که در کانونِ(مرکز) هرکدام یک دودمان شاهی فرمانروایی میکند: (۱) پیشدادیان که نخست شاهانی بودند که به فرمانروایی برجهان پرداختند و نهادهای مردمگانی را پیافکندند؛ (۲) کیانیان که پادشاهان ایرانی راستین بودند که همواره با همسایهی خود، تورانیان، در کشاکش پایدار و جنگ به سر میبردند، (۳) اشکانیان که سامانهی کدگخدایی(فئودالی) داشته و بر پهنهی تاریک تاریخ ایران فرمانرواییکردند؛(۴) ساسانیان که به نامِ بازگرداندن یکپارچگی سرزمین ایران و پایهگذار نهادهای شهرمداریک(سیاسی)، هازمانی و دینی نیرومند فرانموده شدهاند[۱۳].
با این پیشآگاهی، اکنون ببینم «خیام» و «حافظ» چه اندازه توانستهاند سیمای میهنی سرزمین ایران را در سرودههای خود بازتاب دهند.
خیام
بر پایهی نوشتهی نظامی عروضی سمرقندی در چهارمقاله، همچنین بر پایهی پژوهش «روزنفلد و یوشکویچ[۱۴]» و جلالالدین هُمایی در طربخانه[۱۵]، خیام زادهی ۴۲۶ خورشیدی (۱۰۴۱م)، درگذشت ۱۹ آذر ۵۱۰ خورشیدی (۱۱۳۱م) در ۸۳ سالگی در «نیشابور» است[۱۶]. گفته میشود نیشاپور بخشی از ساتراپ پارتِ هخامنشیان بود وُ «شاپور یکم» آن را بساخت و جایگه آتشکدهی «آذر برزین» نیز آنجاست. این شهر با ویژگیِ سپاهآرایی(سوقالجیشی) در برابر همسایگان خاوری ساسانی، از شهرهایی بود که در آن دانگ(سکه) میزدند و بر سرِ راه ابریشم جای داشت[۱۷]. بدینسان، شهر نیشابور از دوران کهن دارای آتشگاه بود و بر سَرِ «راهِ ابریشم»سنگنبشتهی داریوش در ساتراپ (پرثو)، زیبایی بیمانندی بدان میبخشید[۱۸].
در فرهنگ ایران، دانشمندان و سرآمدان بسیاری درخشیدند که برخی از آنها «همهچیزدان» بودند. اگر بخواهیم در تاریخ اندیشهورزان ده تن را نام بریم، بدون شک، خیام یکی از آن ده تن خواهد بود[۱۹]. سُخن نغز این است که هر دانشمند، نویسنده یا سُراینده فراوردهی آوَردگاه زمانهای است که در آن زاده، بالیده و برآمدِ اندیشهی زمان خود شده است. در روزگار سلجوقی[ها] سه گرایش اندیشهورزی چیره بود: نخست اندیشهی زمینی و آسمانیِ سلجوقها که از فراسو به نیشابور درآمدند، دوم اندیشهی مینوگان(لاهوتی) و این جهانیِ(ناسوتی) «اسماعیلیها» در بخشهایی از ایران، سوم اندیشههای «ایرانشهری» خواجه نظامالملک در برابر یورش غزنویان و سلجوقیها… . از سوی دیگر، خیام بسیار از فردوسی هَنایش پذیرفته است. فردوسی از «خرد» و «دانش» در شاهکارش بهره گرفته و پهلوانان (قهرمانان) شاهنامه پیوسته با سرنوشت در پیکارند؛ گاه پیروز و گاه ناکام. و خیام نیز چنین میاندیشید. بدینگون میتوان فردوسی را یکی از آموزگاران خیام دانست[۲۰].
سرچشمهی اندیشه: گذشتهی ایران
پس از شامگاه(غروب) شهریاری ساسانیان، تا روزگار خیام، شاید اندک سرایندگانی را بتوان یافت که بیپروا و سربسته دربارهی تازش تازیان لب به خردهگیری و پرسشگری زده باشند. خیام سربسته دربارهی نهشته(موضوع)های گوناگون در چارانه(رباعی)های خود از آن سخن گفته است. او بهخوبی از اندیشههای پیکارگرانی چون روزبه پوردادویه، بهآفرید، بومسلم، بابک و دیگرها، که در بازگرداندنِ شکوه گذشتهی ایران سخت کوشیدند، آگاهی داشته و از شکست و ناکامی آنها اندوهگین بوده است. خیام با آهنگ افسوسانگیزی از پادشاهان پیشین یاد میکند. شاید این افسوس و اندوه از خواندن شاهنامهی فردوسی در او پیدا شده باشد که پیوسته در ترانههای خویش فرّ و شکوه و بزرگیی پایمالشدهی آنان را گوشزد مینماید[۲۱].
خیام به کاخهای برجایمانده، ولی ویرانشدهای که روباه در آنها لانه کرده و جُغد در آنها آشیان نموده میاندیشد. لبخندهای خشمآلود او به گردش روزگار(کائنات)، گفتههای پیدا و پنهانی که به ایرانِ گذشته مینماید، پیداست که از ته دل از راهزنان تازی و اندیشههای پست آنان بیزار است و همدلی او به سوی ایرانی میرود که در دهنِ این اژدهای هفتادسر فرو شده است و با تَنجِش(تشنج) دست و پا میزند[۲۲]. هدایت میگوید آماج خیام از یادآوری شکوه گذشتهی ساسانی، نشانهی سنجش ناپایداری و کوچکشماری شهریگری(تمدن)ها و زندگی مردم نبوده است و تنها یک فرتور ایرمانی(مجازی) و گوشهزنی(کنایه) بیش نیست، ولی با شوری که از آن سخن میگوید جای شکی به جا نمیگذارد. برای نمونه آوای فاختهای که شب مهتاب روی ویرانهی تیسفون کوکو میگوید مو را به تن خواننده راست میکند[۲۳]:
آن «قصر» که بر چرخ همی زد پهلو / بر در گه او «شهان» نهادندی رو
دیدم که بر کنگرهاش فاختهای / بنشسته همی گفت که : کوکو، کوکو؟
خیام چون فردوسی نمایندهی خردِ آگاه ایران است. او همواره بر گذشتهی پرشکوه ایران افسوس میخورد و فرمانروایان استورهای و تاریخی ایران را یادآور میشود که سرانجام، هیچکس ماندنی نیست تا خردمندان را به اندیشش فراخواند[۲۴].
جمشید
خیام دربارهی جمشید گوید:
آن قصر که «جمشید» در او جام گرفت / آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
«بهرام» که گور میگرفتی همهعمر / دیدی که چگونه گور «بهرام» گرفت؟»
در یسنا، بند ۸، نام جمشید گفته آمد[۲۵]. در فرگرد دوم، «ویدیوداد»، اهورامزدا با جم در ایرانویج گفتوگو میکند:
«آنگاه اهورامزدا به جم گفت: ای جمِ ویوُنگهانِ زیبا! به جهان هستومند زمستانهای بد خواهد رسید…[۲۶]»
در «زامیاد یشت» از کردهی ۳۱ تا ۳۸ از جمشید سخن میگوید:
«… که دیر زمانی از آنِ جمشید خوبرمه بود، چنانکه بر هفت کشور شهریاری کرد و بر دیوان و مردمان [دُروند] و جادوان و پریان و کَویهای ستمکار و کَرَپها چیره شد[۲۷]».
بر این بنیاد، بدون شک، فرتور «جمشید» در چارانههای خیام نشان میدهد که این سراینده به بُنخانهای گوناگون چون خداینامهها و شاهنامه[ها] دسترسی داشته و نیز به دیگر بُنخانها که در آنها از «جمشید» و دیگر چهرهها فراوان سخن رفته، حتا از «بهرام گور» که یک چهرهی تاریخی[۲۸] است. «بهرام گور» در شاهنامه اینگونه شناسانده شده: «چو بر تخت بنشست بهرام گور/ به شاهی بر او آفرین خواند هور[۲۹]». پس، خیام این نامها را نیک میدانسته که اینگونه دستاوردهایشان را در چارانهی خود، چونان نماد برنمایاند و بازتاباند:
کیقباد
خیام دربارهی «کیقباد» گوید:
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است / هر ذره ز خاک «کیقباد»ی و «جم»ی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست / خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
«در اوستا «کیقباد» به دیسهی Kavi Kavāta آمده، در پهلوی «کواد» است[۳۰]. در فروردینیشت، بند ۱۳۲، چنین گفته آمده است: «فروهر پاکدین کیقباد را میستاییم…»[۳۱]، پس از آن در زامیادیشت: «[فَرَی] که به «کیقباد» پیوست؛ که از آنِ «کی اپیوَه»، «کاووس»، «کی آرش»، «کی پَشین»، «کی بیارَش» و «کی سیاوَش» بود…»[۳۲].
فزون بر آن، نام کیقباد در بندهش (افزوده بر بخش چهاردهم) بند ۳۳ و ۳۵ آمده است:«به دیگر زمان آمد به کیقبادِ نیای کیان، بدان آراست شهریاری ایران را، برخویش پیوست شهریاری را به تخمهی کیان، بسی کرد بدان، وَرجاوندیِ سوددار برای آفریدگان». «در زمانهی دیگر آمد به کی آرش برادران از خاندان قباد، [که] بودند بدان [فر] دارای همهگونه چالاکی و نیرومندی و پرهیزمندی و شگفت کردارترین کی، از ایشان، آن مهتر برادر، کاوس، گرفت شهریاری هفت کشور را، بود بسی ورجاوند [و] فره»[۳۳].
نیز، «کیقباد»[کی کواذ=کَوی کَوات] پایهگذار دودمان «کیانیان[۳۴]» دانسته شد. وی پادشاهی نیکومنش بود که پادشاهی او مایهی رستگاری مردمان شمرده میشد. کشور را آبادان کرد، شهرها بساخت[۳۵].
شاهنامه فردوسی گوید:
ز تخم فریدون منم «کیقباد» / پدر بر پدر نام دارم به یاد
به شاهی نشست از برش «کیقباد» / همان تاج گوهر به سر برنهاد [۳۶]
کیکاوس
خیام دربارهی «کیکاوس» گوید:
مرغی دیدم نشسته بر بارهی توس / در پیش نهاده کلّهی «کیکاوس»
با کلّه همی گفت که افسوس افسوس / کو بانگ جرسها و کجا نالهی کوس
«کیکاوس» دومین پادشاه کیانی است. به گفتهی بندهشن و بسیاری از تاریخنگاران او پسر ابیوه نوهی «کیقباد» است. در کتاب نهم دینکرد، فرگرد ۲۱، بندهای ۱۲-۴، دربارهی وی آمده است: «چگونه کیکاوس در روی هفت کشور پادشاهی نمود، چگونه دیوها و مردمان را فرمانبردار خود کرد، چگونه او در بالای کوه البرز هفت کاخ برپا کرد، یکی زرین و دو سیمین و دو پولادین و دو آبگین و چگونه گروه دیوهای مازندران را از ویران کردن جهان بازداشت…» [۳۷].
زینرو، با استواری میتوان گفت که خیام دلبستگیِ ژرفی به گذشتهی ایران داشته است.
حافظ
دیوان حافظ در خانهی بسیاری از ایرانیها یافت میشود. برخی از مردم آنچنان به دیوان حافظ دلبستهاند که نه تنها پیشگویی آیندهی خود را در آن جُسته، که بخت خود را هم با آن میسنجند. دلبستگی مردم به حافظ میتواند گویای بازتابِ دلبستگی حافظ به شکوه گذشتهی ایران باشد که آشکار و پنهان نامهای استورهای را در سرودهی خود آورده است. اگر چنین باشد، راز چنین رویکردی چیست؟ شاید پس از شاهنامه هیچ نوشتهی پارسی دیگری اینگون «جانِ ایران» را در خود نتابانده است. گرچه در دیوان حافظ نام ایران نیامده ــ به انگیزهی فرمانفرمایی ایلخانان مغول ـــ ولی نام «فارس» سه بار و نام «شیراز» یازده بار آمده است[۳۸]. و خواهیم دید که نام شهریاران، استورهسازان و نامآوران تا چه اندازه در آن بازتاب یافته است.
بر این پایه، میتوان حافظ و خیام را فرزندان راستین فردوسی شمرد. اگر فردوسی سرگذشت تاریخ، فرهنگ و استورهی کهنِ ایران را میسراید تا یاد آن دوران را زنده نگهدارد، حافظ «روان فروخفته»ی ایران را فرامیخواند ـ گرچه از روزگار فردوسی تا حافظ ۴۰۰ سال گذشته است، با اینهمه، از نگاه حافظ، نام ایران همان سرزمین و همبودگاه جغرافیایی است، ولی آنچه در سرش میجوشید، بازتاب همان فرهنگ و تاریخ و استورهای است که در شاهنامه از زبان فردوسی گفته شده است[۳۹].
از آنجایی که حافظ باشندهی شیراز، استان فارس، است، بیگمان نام شهرهای پیرامون و شهرهای بزرگ استانهای دیگر را نیک میدانسته. هنگامی که نامهای «جمشید یا جم»، «رستم، فریدون، شهریاران، آتشکده، مغان، مهر، زرتشت، سیاوش، کیخسرو، افراسیاب و…» را در سرودهی خود میآورد، چه آهنگی در سر داشته است؟ آیا میخواسته از شکوه بربادرفتهی گذشته سخن راند؟ آیا خود به ویرانههای تختجمشید، آتشکدهی فارس، نخش رستم، غار شاپور (بیشابور) نیایشگاه آناهیتا، خدایخانه زرتشت و دیگر جاهای استان خود رفته، آن شکوه و بزرگی را در برابر چشم خود گذرانده؟ و حتا اگر ندیده، به شاهنامه و دیگر نبیگهای همروزگار خود، چون جهانگشای جوینی و جامعالتواریخ، دسترسی داشته که نام شاهان و پهلوانان و استورهها را در دیوان خود بازتاب میداد[۴۰].
سالها دل طلبِ «جام جم» از ما میکرد / وانچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد
آماج حافظ از «وانچه خود داشت…» به چه برمیگردد؟ آیا به فرهنگِ ورجاوند این سرزمین، کیستی(هویت) و داشتههایش برمیگردد؟ «جم» کیست و «جام جم» از آنِ که بود؟ پس حافظ بهسانِ خردِ مردمان، این نامها را میدانسته و آنها را آگاهانه و هوشمندانه در سرودهی خود آورده است.حافظ داستان «جمشید» را اینگون بازگو میکند:
دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن / از فیض «جام» و قصهی «جمشید» کامگار
و یا دربارهی «جام جم»
کمند صید بهرامی بیفکن «جامِ جم» بردار / که من پیمودم این صحرا نه «بهرام»است و نه گورش.
دربارهی «جمشید» در بالا به کوتاهی سخن رفت. گمان بر این است که هم خیام و هم حافظ دربارهی «جامِ جهاننما»یی که فردوسی در شاهنامه (داستان بیژن و منیژه) گزارش کرده آگاهی داشتند. و آن داستان دربارهی زندانی شدن «بیژن» از سوی افراسیاب در چاه و چگونگی جستوجوی «گیو»، پدر بیژن، و یاری خواستن از «جامِ گیتینما»ی «کیخسرو» (هئوسروَنگه) برای یافتن و رهایی فرزند خود است[۴۱]. فردوسی گوید:
چو نوروز خرم فراز آمدش / بدان «جام» فرخ نیاز آمدش
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید/ دلش را به درد اندر آزرده دید
بیامد، بپوشید رومیقبای/ بدان تا برد پیش یزدان ثنای
خرامان از آنجا بیامد به گاه / به سر برنهاد آن کیانی کلاه
پس آن جام بر کف نهاد و بدید/ در او هفت کشور همی بنگرید
ز کار و نشان سپهر بلند / همه کرد پیدا، چه و چون و چند
ز ماهی به جام اندرون تا بره / نگاریده پیکر بدو یکسره
چه کیوان، چه هرمز چه بهرام و شیر/ چه مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر
به هر هفت کشور همی بنگرید/ که آید ز بیژن نشانی پدید
سوی کشور گرگساران رسید/ به فرمان یزدان مر او را بدید
بدان چاه بسته به بند گران/ ز سختی همی مرگ جست اندر آن[۴۲]
شگفت آنکه حافظ داستان یادهشده را با گوش و نیش (= گواژهگونه) زینگون آورده است:
سوختم در «چاه» صبر از بهر آن شمع چِگل / شاه ترکان فارغ است از حال ما کو «رستمی»(حافظ)
روشن است «چاه» یادآور زندانی شدنِ «بیژن»، «شمعِ چِگل» گواژه(کنایه) از «منیژه» و سرانجام، «رستم» را، که رهانندهی بیژن است، در سرودهی خود به زیبایی آورده است. «بیژن»، پهلوان نامدارِ پورِ«گیو»، دلباختهی«منیژه»، دُختِ افراسیاب، گرفتار وُ در بند، که سرانجام «رستم»، پهلوانِ پهلوانان، او را با شگردهای ویژه میرهانَد. زینرو، حافظ از داستان «بیژن و منیژه»ی شاهنامهی فردوسی نیک آگاهی داشت و در سرودهی خود آورده است[۴۳].
بدینسان، میتوان دریافت این نامها آگاهانه برگزیده شدهاند، نه بختکی(تصادفی). و گویای آن است که داستانهای مردمی در میان مردم رواگمند بوده و حافظ توانسته آنها را بازتاب دهد.
دربارهی واژهی«چِگِل»، دهخدا گوید:«نام شهریست از ترکستان که مردم آنجا بهغایت خوشرو میباشند، … مردم آن شهر به زییایی معروف بودهاند و بدین مناسبت شاعران در اشعار خود خوبرویان را بدین شهر نسبت داده یا به مردم این شهر تشبیه کردهاند»[۴۴].
پیر مغان
حافظ، از«پیر مغان» و «میِ مغان» در دیوان خود بسیار یاد کرده است:
مشکل خویش بَرِ «پیرمغان» بُردم دوش / کو به تأیید نظر حل معمّا میکرد
نیز
آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه «پیرِمغان» شدم.
«پیر مُغانِ»حافظ چکیدهای از تاریخ است که از میان انبوه اندیشهها و باورها و دانستههای مردمی، از هر گونه و رنگ، سر برآورده و بهسانِ گوهر روشنگری و انگار مردمی، بودشِ همیشگی خود را هرجا برمینمایاند. چرا «پیر» است؟ چون از پلهها و سدهها فرود آمده است. چرا این«پیر» با «مغان» پیوند دارد؟ زیراک «مغ» وابسته به ایران مزدایی است. ارجمندی حافظ به «پیرمغان» نشان از یک «انسان آرمانی» است؛ آنچه که آدمی آرزو میکند و بدان دست نمییابد. آیا حافظ با چنین ویژگیبخشی خواسته است از فرزانگی ایران باستان سخن بگوید؟ «پیر مغان» افزاری در دست دارد که ژرفای جهان هستی را درمینگرد[۴۵]».
دربارهی مهر
بر دلم گَردِ ستمهاست خدایا مپسند / که مکدر شود آیینهی «مهرآیینم».
«گرایش حافظ به کیش رازآمیز مهر چندان پنهان نماند و با وجود در پرده سخن گفتن، بر سرِ زبانها افتاد. از این روی، هنگامی که دشمنان(مخالفان) حافظ او را به همین انگیزه میآزارند و ستم روا میدارند، به خداوند گلایه میکند و به او پناه میبرد و سرودهی بالا را میسراید»[۴۶].
حافظ و دیگر سرایندگان دربارهی «مهر» بسیار سخن گفتهاند. «مهر» در اوستا و سنگنبشتههای پادشاهان هخامنشی «میثرَ» (Miθra) و در سنسکریت Mitra آمده است و در پهلوی Mihr شده و امروزه بدان «مهر» گوییم که نشان ایزد پیمان و دوستی و خورشید است. نام هفتمین ماه سال و شانزدهمین روز نیز «مهرروز» نام دارد. مسعود سعد سلمان همهی این معنیها را در سرودهی زیر آورده است: روز «مهر» و ماه «مهر» و جشن فرّخ «مهر»گان / «مهر» بفزا ای نگارِ«مهرْ»چهرِ«مهر»بان[۴۷].
در بخشهای گوناگون شاهنامه دربارهی «مهر» نیز سخن رفته است:
خداوند کیوان و گَردانسپهر / فروزندهی ماه و ناهید و «مهر»
چه آذرگشسب و چه خرداد«مهر» / فروزان چو ناهید و بهرام و «مهر»
در سنگنبشتهی پادشاهان هخامنشی پنج بار نام «میثرَ» آمده است، از آن میان در سنگنبشتهی اردشیر دویم هخامنشی (۴۰۴-۳۵۹) که در ویرانههای شوش بر جای مانده:
«این ایوان را (اپدانَ Apadāna) داریوش یکم، از نیاکان من، بساخت و سپس در زمان اردشیر یکم، پدربزرگ من، دچار آتشسوزی شد. من به خواست اهورامزدا و آناهیتا (ناهید) و «میثرَ» دوباره این ایوان را ساختم که اهورامزدا آناهیتا و میثرَ از همهی دشمنان مرا نگاهبان باشد و آنچه من بساختم خراب نسازند و آسیب نرسانند[۴۸]».
از اردشیرسیُم نیز دو سنگنبشته بر جای مانده، یکی در تختجمشید و دیگری در شوش. در سنگنبشتهی اردشیر سیم نام «میثرَ» هم به کار رفته است: «پسر اردشیرشاه گوید: اردشیر پسر داریوش، داریوش پسر اردشیر، اردشیر پسر خشایارشا شاه، خشایارشا شاه پسر داریوش، داریوش پسر وِشتاسپ، وشتاسپ پسر ارشام هخامنشی؛ این کاخ(قصر) را من به پایان رسانیدم… من به یاری اهورمزدَ خانهی پسین را هم … این … انجام شد. اردشیرشاه از نو گوید: اهورا مزدا و «میثرَ» آنچه را که کرده ام، از هر بدی بپایند[۴۹]».
در یشتها، «مهریشت[۵۰]»، بر روی هم سیوپنج کرده، به گستردگی دربارهی ویژگیهای «مهر» یا «میترا» سخن گفته شد. «میترا گذشته از آنکه خدواند پیمانها، قراردادها و دادگری بود و ایزد کشت و خوراک و مسئول تأیید مشروعیت شاهان از طریق خوارنا، رفتهرفته به سَرورِ آتش نیز شهرت پیدا کرد و کمکم با شعاع نور خورشید و سپس نور خورشید و در نهایت [به] خود خورشید پیوند داده شد[۵۱]».
نام «جمشید» در دیوان حافظ
چنانکه پیشتر گفته شد، در دیوان حافظ بارها و بارها از «جمشید»، «جم» و «جام جم» سخن رفته است. شاید پس از فردوسی، حافظ بیشتر از همه از این نام بهره جُسته است. چند نمونه از «دیوان حافظ»[۵۲]:
سرودهی(غزل) شمارهی ۴۸
هر آنکه رازِ دو عالم ز خطِ ساغَر خواند / رُموزِ «جامِ جم» از نقشِ خاکِ ره دانست
سرودهی شمارهی ۸۰
ساقی بیار باده و با محتسب بگو / انکارِ ما مَکُن که چنین جام، «جم» نداشت
سرودهی شمارهی ۱۳۶
سالها دل طلبِ «جامِ جم» از ما میکرد / و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
سرودهی شمارهی ۱۷۶
سرودِ مجلسِ «جمشید» گفتهاند این بود / که جامِ باده بیاور که «جم» نخواهد ماند
سرودهی شمارهی ۲۴۱
دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن / از فیض «جام» و قصهی «جمشید» کامگار
سرودهی شمارهی ۲۷۲
کمند صید بهرامی بیفکن «جام جم» بردار / که من پیمودم این صحرا نه «بهرام» است و نه گورش
سرودهی شمارهی ۳۴۳
کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار / تا من حکایتِ «جم» و «کاووسِ» کِی کنم
سرودهی شمارهی ۴۰۵
ای جرعهنوش مجلس «جم» سینه پاک دار / کآیینهای است «جام جهانبین» که آه از او
سرودهی شمارهی ۴۲۳
بده جام می و از «جم» مکن یاد / که میداند که «جم» کی بود و «کِی» کی
سرودهی شمارهی ۴۴۱
گوهر «جامجم» از کان جهانی دگر است / تو تمنا ز گل کوزهگران میداری
سرودهی شمارهی ۴۷۷
«جمشید» جز حکایتِ جام از جهان نَبُرد / زنهار! دل مَبَند بر اسبابِ دنیوی
ساقینامه
بیا ساقی، آن مِی که عکسش ز جام / به «کیخسرو» و «جَم» فرستد پیام
فزون بر نامهای استورهای ایران، حافظ از «مهر»، «زرتشت»، «مُغ»، «افراسیاب»، «سیاوش»، «تهمتن/ رستم»، «سیامک»، «خسرو و شیرین»، «فریدون»، «کاوس» ،«کیخسرو»، «کسرا»، «پرویز»،« قباد»،«سیمرغ»، «بهمن»، «سلم» و دیگر نامها در دیوان خود یاد کرده، که دلبستگی ژرف او به گذشتهی ایران را برمینمایانَد. چند نمونه:
سرود[۵۳] (غزل) شمارهی ۴۱ دربارهی «کسری»
سپهرِ برشده پرویزنیست خونافشان / که ریزهاش سر «کَسری» و تاجِ «پرویز» است
سرود شمارهی ۱۰۱ دربارهی «جمشید، بهمن، قباد»
قدح به شرطِ ادب گیر زانکه ترکیبش / ز کاسهی سرِ«جمشید» و «بهمن» است و «قباد»
سرود ۱۰۱ دربارهی «کاووس، کی، تخت جم»
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟ / که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد؟
سرود شمارهی ۱۰۵ دربارهی «سیاوش»
شاه تُرکان سخنِ مدعیان میشنود / شرمی از مَظلَمِهی خون سیاووشش باد
سرود شمارهی ۱۲۰ دربارهی «جمشید، کیخسرو»
بیفشان جرعهای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو / که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
سرود شمارهی ۱۷۶ « خسرو شیرین»
سَحَرم دولتِ بیدار به بالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
سرود شمارهی ۲۱۹ دربارهی «زردشت»
به باغ تازه کن آیینِ دینِ زردشتی / کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرود
سرود شمارهی ۳۴۵ دربارهی «تهمتن»
شاهِ تُرکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دستگیر ار نشود لطفِ تَهَمتَن چه کنم؟
سرود شمارهی ۳۵۱ دربارهی «جم و کاووس»
کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار / تا من حکایتِ جم و کاووسِ کِی کنم
سرود شمارهی ۳۹۰ دربارهی «پشنگ»
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او / در همه شهنامهها شد داستان انجمن
سرود شمارهی ۴۰۶ دربارهی »سیامک»
شکل هلال هر سر مه میدهد نشان / از افسر سیامک و ترک کلاه زو
سرود شمارهی ۴۱۰ دربارهی کلاهِ «خسروی»
آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد / از کلاهِ خسروی رخسارِ مهسیمایِ تو
سرود شمارهی ۴۳۳ دربارهی «کیخسرو، افرسیاب»
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ، شاد باش / جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
سرود شمارهی ۴۵۸ دربارهی «جمشید، فریدون»
تاج شاهی طلبی، گوهر ذاتی بنمای / ور خود از تخمهی جمشید و فریدون باشی
همین نامها را در ساقینامه[۵۴] هم میبینیم:
بیا ساقی، آن می که عکسش ز جام / به «کیخسرو و جم» فرستد پیام
بده تا بگویم، به آواز نی / که «جمشید» کی بود و «کاووس کی»
بده ساقی آن می کز او جام «جم» / زند لاف بینایی اندر عدم
به من دِه که گردم به تأیید جام / چو «جم»، آگه از سر عالم تمام
همان منزل است این جهان خراب / که دیدهست ایوان «افراسیاب»
همان مرحلهست این بیابان دور / که گم شد در او لشکر «سلم و تور»
بده ساقی آن می که عکسش ز جام / به «کیخسرو و جم» فرستد پیام
چه خوش گفت «جمشید» با تاج و گنج / که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی، آن آتش تابناک / که «زردشت» میجویَدش زیر خاک
مُغَنّی کجایی؟ به گلبانگ رود / به یاد آور آن «خسروانی»سرود
به اقبالِ دارایِ دیهیم و تخت / بهین میوهی «خسروانی»درخت
فلک را گهر در صدف چون تو نیست / «فریدون و جم» را خلف چون تو نیست
به جایِ «سکندر»، بمان سالها / به دانادلی کشف کن حالها
مغنّی نوایی به گلبانگ رود / بگوی و بزن «خسروانی» سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن / ز «پرویز» و از «باربد» یاد کن
دگر رندِ «مُغ» آتشی میزند / ندانم چراغ که بَرمیکُند
از آنجایی که زمان بسنده برای واشکافی نامهای گفتهشده نیست، یک نام را که در دیوان حافظ پررنگ است میبررسم:
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ«پهلوی» / میخواند دوش درس مقامات معنوی
مرغان باغ قافیهسنجند و بذلهگوی / تا خواجه می خورد به غزلهای «پهلوی»
سرچشمهی «گلبانگ پهلوی» و «غزلهای پهلوی»چیست و کجاست؟ به گاهی که باربد و نکیسا با نواهای پهلوی و ترانههای خسروانی در دیوار کاخ خسروان خیزابههای شور و شادی را به گوش مردم میرساندند، به گاهی که زبان پهلوی که سراسر اندرز و دانش بود و داستانهای شیرین پادشاهان گذشته در خداینامه[ها] بازتاب مییافت، به گاهی که زبان پهلوی در درخت آسوریک و یادگار زریران و … به شیوایی نگاشته و درخت تناور فرهنگ را پُربار میکرد، آیا پس از فروپاشی ساسانیان این زبان، گویشها، نبیگها و نسکهای آیینی به «زبان گمشده» در آمده بود[۵۵] که حافظ از زبان «پهلوی» سخن میگوید؟
ولی پیوند «بلبل[۵۶]» با «گلبانگ پهلوی» در چیست؟ اسلامی ندوشن گوید، بلبل بر شاخ سرو نوید آمدن بهار و درخت همیشه سبز است. حافظ میکوشد بلبل را بر شاخ سرو نشاند و در این جایگاه بلند، این انگاره را در مردم برمیانگیزد که چون این مرغ میباید بانگِ بلندی سر دهد وآگاهی بزرگی را به مردم برساند. فردوسی هم بارها از تذرو و شاخ سرو یاد کرده است. گلبانگ در معنای بانگ رسا و شیرین نشانگر چنین چِمی است[۵۷].
همو گوید: ولی چرا به «پهلوی»؟ چرا «بلبل» به زبان «پهلوی»، که یک زبان فراموش شده است، سخن میگوید؟ به دو انگیزه: یک- فهلویات؛ یعنی سرودههای ترانههای ایرانی و نیز نام آهنگی به همین نام. دو-پاژنامِ دیگر بلبل «زندواف»است، که هیربدان زرتشتی در نیایش خود سرودههای زندی میخواندند. همانگونه که «سرو» درخت ایران است «بلبل» نیز مرغ ایرانی پرآوازه است. پیش از حافظ، دو تن در اینباره نوشته اند. فردوسی در دیباچهی رستم و اسفندیار: نگه کن سحرگاه تا بشنوی / ز بلبل سخن گفتن «پهلوی»
و خیام: بلبل به زبان «پهلوی» با گل زرد / فریاد همی زند که می باید خَورد[۵۸].
زبان پهلوی زبان پیش از اسلام بود. فردوسی داستان «رستم و اسفندیار» را از زبان «دهقان زردشتی»چنین بازمیگوید:
ز «بلبل» شنیدم یکی داستان / که برخوانَد از گفتهی باستان
همی نالد از مرگ اسفندیار / ندارد به جز ناله زو یادگار[۵۹]
بانگ«بلبل» با زبان «پهلوی» در سرودهی فردوسی، خیام و حافظ چهبسا چندچیز باشد: یکم- تراداد و فرهنگ کهن این سرزمین، موسیقایی از سوی هیربدان زرتشتی در نیایشگاهها. دوم-«گوشهی پهلوی»در ردهی موسیقی ایرانی، گوشهای از همایون و بیداد، سوم- آواز خسروانه و خسروانی و شاهانه.
فردوسی نام «پهلوی» را در جای دیگر در شاهنامه به چم «خسروانی، خسروی» نیز به کار برده است، چون:
بنه بر سرت افسرخسروی / نگارش همه گوهر پهلوی
در همان داستان «رستم و اسفندیار» میتوان دریافت نام «بلبلِ» به کار رفته در سروده به چه برمیگردد.
به پالیز «بلبل» بنالد همی / گل از نالهی «او» ببالد همی
شبِ تیره «بلبل» نخُسبد همی / گل از باد و باران بخندد همی
«بلبل» بازتابندهی آوای سخن«پهلوی»است، بانگِ آوازگویِ مردمانْ که دیرگاهیست زبانشان ز یادها رفته ولی نامشان در سینهها و مینهها مانده است. فردوسی، خیام و حافظ نمایندهی خرد آگاهاند و آنها را برای پسینیان به یادگار برنگاشتهاند.
شاید چکیدهی سخن را به گونهی دگر، در سرودهی زیر توان یافتن:
ای سرزمین کودکی من …
ای «خاک یادگارْ»، ای لوح جاودانهی ایام…
ای کاخ زرنگار، ای بام لاجوردی تاریخ
فانوس یاد توست که در خوابهای من …
ای زادگاه «مهر» ای جلوگاه آتش «زردشت»
شب گرچه در مقابل من ایستاده است،
چشمانم از بلندی طالع به سوی «تو»ست …
وز پشت قلههای مهآلودهی زمین، در آسمان صبح «تو» پیداست اخترم
ای مُلک بیغروب، ای «مرز و بوم» پیر جوانبختی
ای آشیانهی کهنهی «سیمرغ»
یک روز ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان
میبینم آفتابِ «تو» را در برابرم[۶۰].
پینوشت:
[۱] پوریا، ارسلان. دیباچهای بر فلسفهی تاریخ ایران. به کوشش بزرگمهر لقمان. کتاب سده. (۱۳۹۶) تهران. رویهی ۱۲۶
[۲] دربارهی کاوشها و پژوهشهای گستردهی باستانشناسی در سرتاسر ایران بنگرید به نبیگ ارزشمند باستانشناسی ایران باستان از لوئی وندن برگ(Berghe,Louis Vanden)، برگردان: عیسی بهنام. ناشر: مؤسسهی دانشگاه تهران. تهران ۱۳۹۰ از رویهی ۳ تا ۱۴۶ و بهرست نبیگها رویهی ۱۳۷ و نیز باستانشناسی پیش از تاریخ رویهی ۱۹۳ بدانسو و نگارههای پیوست آن.
[۳]همان. برای نمونه بنگرید به فهرستی از برماندهای یافتهشده در رویههای ۱۹۴ تا ۱۹۶ و پلمه(لوحه)های پیوست در یایان نبیگ
[۴] هدایت، صادق. ترانههای خیام. تهران انتشارات جاویدان ۲۵۳۶ رویهی ۶۹
[۵] دربارهی «امشاسپندان»، افزون بر«یشتها» (پورداود) بنگرید به تاریخ اساطیری ایران ژاله آموزگار. انتشارات سمت. تهران ۱۳۷۴ رویهی ۱۵ بدانسو. نیز جستار سودمند «ایرانیکا آنلاین» زیر نام AMƎŠA SPƎNTA به این نشانی
[۶] نامهای بالا برگرفته از فهرست «یشت ها»ی ۱ و ۲ نگاشتهی ابراهیم پورداود است. تهران، انتشارات اساطیر. ۱۳۹۴ (پوشینهی یکم رویهی ۸ تا ۱۱ و پوشینهی دویم از ۱۵ تا ۲۰ که هریک به گستردگی در همان نبیگ بازگویی شد.
[۷] دیباچهای بر فلسفهی تاریخ ایران، رویههای ۱۹۸-۱۹۹.
[۸] همان. برای اندریافت ژرف در اینباره، بنگرید به رویههای ۱۷۵ تا ۱۹۰
[۹] بهار، مهرداد. بندهش. انتشارات توس. تهران. ۱۳۹۰. بخش چهارم، نیز رویههای ۱۱۱ و ۱۱۲
[۱۰] صفا، ذبیح الله. حماسهسرایی در ایران. تهران. انتشارت فردوس. ۱۳۹۰ رویهی ۳۹۰
[۱۱] همان. رویهی ۳۹۱ و ۳۹۳
[۱۲] بنگرید به جستار «چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشی ذکری نیست»، احسان یارشاطر، ایراننامگ، سال سوم ، زمستان ۱۳۶۳
[۱۳] یارشاطر، احسان. تاریخ ایران پژوهش دانشگاه کمبریج. برگردان: حسن انوشه.تهران، امیرکبیر ۱۳۸۷ رویهی ۴۷۸
[۱۴] روزنفلد، یوشکویچ. عمرخیام و زندگی و آثار. برگردان، باقر مظفرزاده. تهران انتشارات علمی و فرهنگی. ۱۳۸۳. رویهی ۹ بدانسو که دارای پژوهش گسترده پیرامون زادروز و مرگروز خیام است.
[۱۵] همایی، جلال الدین. رباعیات خیام (طربخانه). تهران. نشر هُما، ۱۳۶۷ رویهی ۱۴۷ بدانسو
[۱۶] پژوهش دانشگاه کمبریج. ر.ن. فرای. پوشینهی چهارم. برگردان حسن انوشه .تهران. انتشارات امیرکبیر. ۱۳۸۷. رویهی ۵۵۸
[۱۷] بیانی،شیرین. خیام کیست، تهران. نشر یزدا. ۱۳۸۹. رویههای ۲۳ تا ۲۵
[۱۸] فاضلی پور، طوبی. خیام کیست. ایراننامگ، سال ۵ شمارهی ۱، بهار ۱۳۹۹/۲۰۲۰ رویهی ۵۸ و ۵۹
[۱۹] شیرین بیانی، برگرفته از دایرهالمعارف بزرگی اسلامی. (در گفتوگو با روزنامه اطلاعات ۲۶/۴/۱۴۰۲)
[۲۰] همان.
[۲۱] هدایت، صادق. ترانههای خیام. تهران انتشارات جاویدان ۲۵۳۶ رویهی ۳۱ و ۳۲.
[۲۲] همان. رویهی ۳۲.
[۲۳] همان، ۳۲.
[۲۴] فاضلی پور،طوبی، رویهی ۶۳
[۲۵] پورداود، ابراهیم. یشتها. پوشینهی یکم. تهران. اساطیر ۱۳۹۴ رویهی ۱۸۰. همچنین دربارهی «جمشید» بنگرید به اوشیدری، جمشید، دانشنامهی مزدیسنا. تهران. نشر روزگار. رویهی ۲۳۵
[۲۶] دیباچهای بر فلسفهی تاریخ ایران، رویهی ۱۷۸
[۲۷]دوستخواه، جلیل. اوستا کهنترین سرودههای ایرانیان.تهران. مروارید ۱۳۹۱ پوشینهی یکم رویهی ۴۸۹- ۴۹۰ (زامیاد یشت)
[۲۸] کریستنسن، آرتور امانوئل.، ایران در زمان ساسانیان.تهران .صدای معاصر ۱۳۹۳ رویهی ۲۰۰
[۲۹] دربارهی پادشاهی «بهرام گور»یا «بهرام پنجم» بنگرید به شاهنامه فردوسی «پادشاهی بهرام گور». تهران. امیرکبیر. ۱۳۶۹ رویهی ۴۰۰
[۳۰] پورداود، یشتها، پوشینهی دویم، رویهی ۲۲۴
[۳۱] پورداود، یشتها پوشینهی دویم، کردهی ۲۹ بند ۱۳۲ رویهی ۱۰۳، نیز بنگرید به مینو خرد فرگرد ۲۷ بندهای ۴۵-،۴۸ و بند ۳۳ دیباچهی دینکرد هفتم
[۳۲] دوستخواه، پوشینهی یکم، کرده دهم بند ۷۱ رویهی ۴۹۸
[۳۳] بهار،مهرداد. پژوهشی در اساطیر ایران. تهران .نشر آگه.۱۳۹۱ رویههای ۲۰۸ و ۲۰۹
[۳۴] برای ازدای گُستردهتر دربارهی «کیانیان» بنگرید به ایرانیکا به این نشانی
[۳۵] کریستنسن، آرتور امانوئل. کیانیان. تهران، انتشارات علمی و فرهنگی. ۱۳۹۳ رویههای ۱۰۶ و ۱۵۹
[۳۶] بهفر، مهری. شاهنامه فردوسی. دفتر سوم. تهران. نشرنو ۱۴۰۱. رویههای ۲۹۴ و ۳۰۵
[۳۷] پورداود، یشتها، پوشینهی دوم، رویهی ۲۲۷ و ۲۳۰
[۳۸] ندوشن، محمدعلی. ماجرای پایانناپذیر حافظ، تهران. انتشارات یزدان ۳۷۴ رویهی ۲۷۸
[۳۹] همانجا، ۲۷۹-۲۷۸
[۴۰] همان ۲۷۰
[۴۱] معین، محمد. فرهنگ اعلام. تهران.امیرکبیر.رویهی ۴۲۲
[۴۲] شاهنامه. تهران، چاپ امیرکبیر، ۱۳۶۹ « پادشاهی کیخسرو» رویهی ۲۲۱
[۴۳]دربارهی داستان بیژن و منیژه شاهنامهی فردوسی، بنگرید به مهدی قریب، داستان بیژن و منیژه. تهران. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. ۱۳۷۶ رویهی ۶۲ بدانسو. نیز، نبیگ بیژن و منیژه، ناصر مجرد. تهران. انتشارات مجرد. ۱۳۷۶. (بازگفت تکتک سرودهی فردوسی) و دیوان غزلیات خواجه حافظ شیرازی. خطیب رهبر. انتشارات صفی علیشاه. تهران ۱۳۷۰ رویهی ۶۴۱
[۴۴] دهخدا (لوح فشرده). ناشر: مؤسسهی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران. مؤسسهی ویستاآرا
[۴۵] اسلامی ندوشن، ۲۸۴
[۴۶] انقطاع، ناصر. حافظ و کیش مهر. شرکت کتاب ۱۳۸۷ رویهی ۵۳
[۴۷] پورداود. یشتها. پوشینهی یکم ۳۲۹
[۴۸] پورداود، ۳۹۶ و ۳۹۷
[۴۹] پیرنیا، حسن. تاریخ ایران باستان. تهران، انتشارات نگاه ۱۳۹۱ پوشینهی دوم.رویهی ۱۳۱۷
[۵۰] نگ. دوستخواه ۳۵۳ از رویهی ۳۵۰ تا ۳۸۸
[۵۱] پورشریعتی، پروانه. «مهرپرستی و ساختارهای اجتماعی و آرمانی عیاری در حماسه سمک عیار». ایراننامه سال ۲۹ شمارهی ۲ تابستان ۱۳۹۳/۲۰۱۴ رویهی ۹۰
[۵۲] برای ازدای بیشتر بنگرید به: ناتل خانلری، پرویز، دیوان غزلیات حافظ، تهران چاپخانه نیل (انتشارات خوارزمی) ۱۳۶۲ پوشینهی نخست
[۵۳] همهی این سرودهها (غزلها) از دیوان غزلیات حافظ خطیب رهبر گرفته شد
[۵۴] برگرفته از کلیات دیوان حافظ، به کوشش صالحه صالحپور (دو زبانه: فارسی انگلیسی برگردانHenry Wilberforce) ۱۳۸۲. تهران/ مشهد نشر بوته. رویهی ۴۹۱
[۵۵] زرینکوب، عبدالحسین، دو قرن سکوت. تهران. جاویدان. ۲۵۳۶ «زبان گمشده» رویهی ۹۳ تا ۹۵
[۵۶] دربارهی واژهی «بلبل» بنگرید به: ناطق، هما. در بزم حافظ خوشخوان. انتشارات خاوران. پاریس ۱۳۸۳ رویهی ۶۱
[۵۷] اسلامی ندوشن، محمدعلی. تأمل در حافظ، بررسی هفتادوهفت غزل در ارتباط با تاریخ فرهنگ ایران.۱۳۸۲، تهران. انتشارات یزدان. رویهی ۳۶۳
[۵۸] همان، رویهی ۳۶۲
[۵۹] اسلامی ندوشن، پیشگفته، ماجرای پایانناپذیر حافظ، رویهی ۲۴۷
[۶۰] نادرپور، نادر. مجموعه اشعار. انتشارات نگاه ۱۳۹۹. رویهی ۷۶۲
تارنمای پارسی انجمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر