۲۳ آذر ۱۴۰۴

ایران؛ ریشه‌ای که فراموش نمی‌شود

گاهی آدم برای وطنش نه از روی خشم، نه از روی ناراحتی، بلکه از روی عشقی می‌نویسد که در دل مانده؛ عشقی که مثل آتشی آرام در دل می‌سوزد و خاموش نمی‌شود. برای سرزمینی که هزار سال، دستش را گرفته، زخمش را بسته، اما امروز باید با چشمانی پر از سؤال، رفتارهای جوانی سیاست‌زده را نگاه کند؛ جوانی که نامش جمهوری آذربایجان است و گویی ریشه‌هایش را پشت غبار سیاست پنهان کرده.

این نوشته تحلیل خشک نیست، سخنرانی نیست؛ صدای دل کسی‌ست که ایران را نفس می‌کشد؛ خاکی که هنوز بوی ستارخان و شهریار و سهند و ارس از آن بلند می‌شود.

ارس… همین رود پیر. اگر زبان داشت، اگر می‌توانست بغضش را بریزد، شاید می‌گفت: «من هرگز مرز نبودم، مرا مرز کردند.» ارس قرن‌ها دو سویش یک خانه بود، یک زبان، یک آواز، یک درد و یک شادی. اما حالا سیاستمداران باکو روی همین رود خط می‌کشند، دیوار می‌سازند، فاصله می‌سازند. نمی‌دانند آب هر شب، آرام زیر لب می‌گوید: «من دل‌ها را جدا نکرده‌ام؛ شما کردید.» کاش تاریخ گوش داشت، می‌فهمید هیچ سخنرانی آلوده‌ای نمی‌تواند هزار سال خاطره و ریشه و خونِ مشترک را پاره کند.

ایران… چه روزهایی کنار باکو ایستاد. روزهایی که جهان تنها نگاه می‌کرد. ایران مرزهایش را باز کرد، نان داد، پناه داد، نفس داد. اما امروز سیاست باکو جواب مهربانی را با کینه می‌دهد؛ گاهی با رسانه‌هایی که پر از دشمن‌تراشی‌اند، گاهی با تحریک‌هایی که از هیجان خام می‌آید، و این بی‌مهری، نه در شأن مردمِ شریف آن سرزمین است، نه در قواره‌ی تاریخ مشترکمان. درد دارد؛ مثل تیغی که از دوست بخوری، نه از بیگانه.

رفتارهای کودکانه‌ی سیاست باکو آدم را یاد جوانی می‌اندازد که تازه قدرت چشیده و می‌خواهد خودش را با فریاد ثابت کند. اما ایران؟ ایران پیر دانایی‌ست که جهان را دیده، صلح را لمس کرده، جنگ را چشیده، و می‌داند هیچ هیاهویی در حافظه‌ی ملت‌ها جاودانه نمی‌ماند. ایران آرام است، باوقار است، اما این آرامش ضعف نیست؛ احتیاط است، بزرگی است، ریشه‌داری است. ایران هزار سال ایستاده، و هر کس تاریخ خوانده باشد می‌داند ایستادگی ایران شوخی نیست.

درد آن‌جاست که کشوری که باید دوستی‌اش با ایران را جشن بگیرد، خودش پلی را می‌سوزاند که روزی نجاتش داده بود. با حساسیت‌های قومی بازی می‌کند، تاریخ را کالای مصرفی جمله‌های سیاسی می‌کند، و به بازیگران بدطینت منطقه دل می‌بازد. اما ملت آذربایجان… نه، آنها چنین نیستند. مردم آن سرزمین هنوز وقتی «آمدی جانم به قربانت» را می‌شنوند، بغض می‌کنند. هنوز عاشیق‌هایشان آوازهایی می‌نوازند که از روح ایران زمین برخاسته. هنوز شعر شهریار در خانه‌هایشان زمزمه می‌شود. اما گوش سیاستمدارانشان سال‌هاست سنگین شده؛ صدای مردمشان را نمی‌شنوند.

آذربایجان ایران همیشه ستون ایران بوده؛ از مشروطه تا جنگ، از ستارخان تا شهریار. رگ غیرت آذربایجانی در رگ‌های ایران جریان داشته و هنوز دارد. و حالا، آن‌سوی چند کیلومتر، سیاستمدارانی نشسته‌اند که هویت را مثل کالای بازاری دست‌به‌دست می‌کنند تا قدرت بخرند. تلخ است. تلخ‌تر از هر زخمی که از دشمن بخوری؛ چون این یکی از کسی‌ست که باید برادر باشد.

ایران ساکت است، اما نه از ضعف؛ از بزرگواری. ایران صلح می‌خواهد، اما نه به قیمت امنیتش. ایران مسوولیت منطقه را می‌شناسد، اما کسی حق ندارد حوصله‌ی ایران را با خامی اشتباه بگیرد. ایران اگر سکوت می‌کند، یعنی چشمش به آینده است، نه به هیجان امروز. اما این سکوت، جا برای سوءبرداشت ندارد؛ ایران همان کشوری است که اگر لازم باشد، چنان می‌ایستد که تاریخ تکرار کند.

با همه این‌ها، امید هنوز زنده است. باور من، نه به سیاستمداران، بلکه به مردمِ آن سوی ارس است. همان‌ها که نوروزشان بوی سبزه و سمنو دارد؛ همان‌ها که وقتی تار می‌نوازند، ایران در صدای سازشان می‌لرزد؛ همان‌ها که شب یلدا را مثل ما جشن می‌گیرند، بی‌آنکه بدانند این جشن ریشه‌اش از ایران می‌آید. سیاست می‌گذرد، دولت‌ها می‌روند، اما ملت‌ها… ملت‌ها ریشه‌اند، و هیچ اره‌ای به ریشه‌ی هزارساله کار نمی‌کند.

این نوشته بغض و عشق یک ایرانی است؛ ایرانی که از رفتار سیاستمدار همسایه می‌رنجد، اما هنوز امید دارد روزی در باکو، پرده‌ی غبار هیجان کنار برود و حقیقت در آینه‌ی تاریخ روشن دیده شود: اینکه ایران نه دشمنشان، بلکه خانه‌ای بوده که همیشه سایه‌اش را روی سرشان نگه داشته.

و شاید روزی برسد که ارس،

نه مرز باشد،

نه دیوار،

بلکه دوباره پلی باشد برای وصل، برای دوست داشتن، برای یادآوری اینکه ما از هم نیستیم—ما با هم بوده‌ایم.


امرداد - فرهاد رویین‌تن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر