در روزهای پایانی اردیبهشت دلفریب برای گفتوگو با هنرمندی که دلباختهی فرهنگ ایرانیست و این را از آثارش میتوان دریافت، راهی خانهموزهی «عزتالله انتظامی» شدم. این گفتوگو بیشتر از آنکه یک تجربهی کاری باشد، بستری بود برای بیشتر آموختن و بیش از آن بالیدن به فرهنگی که از آن سخن به میان آمد. فرهنگی که ریشههای ما را در خود نگاه داشته و شاخههایمان را پربار کرده است.
شکرِخدا گودرزی، نویسنده، کارگردان بازیگر و مدرس تیاتر، اردیبهشتماه 1403 نمایش موزیکال «بیژن و منیژه» را به روی صحنه برده است. پیش از گفتوگو با این کارگردان توانمند به دیدن نمایش رفتم تا توشهی این گفتوگو را برداشته باشم. دوساعت نمایش در کنار موسیقی و آواز چونان لحظهای در نظرم گذشت و ایستایی زمان در رویارویی با هنر را تجربه کردم.
در گفتوگو با کارگردان و بازیگر نقش فردوسی نمایش «بیژن و منیژه»، سخنها و پرسشهایی پیش کشیده شد که برآیند تماشای این نمایش بود.
نمایش موزیکال «بیژن و منیژه» تا پایان اردیبهشتماه هر شب در پردیس تیاتر شهرزاد به روی صحنه میرود.
– در آغاز این گفتوگو از نمایش موزیکالتان – بیژنومنیژه- برایمان بگویید.
– اینکه ما چگونه میبینیم و چگونه سخن میگوییم، اساس هستی ما را شکل میدهد. حکیم توس، فردوسی، بهدرستی این را معیاری برای سنجش خِرد دانسته است. هنگامی که میگوید: «نخست آفرینش خِرد را شناس»، سنجه و معیاری برمیشمارد که خِرد پایهی آن است. هر بخش از اثر بزرگ حکیم خِردگرای توس، درخور تفسیر، توجیه و انطباق با زمانه است. پیش از آن که به پرسش شما پاسخ بدهم، دوست دارم به اهمیت شاهنامه بپردازم و این را مقدمهای برای گفتوگویمان میدانم.
مهمترین سپهر و ساحتی که هر قوم و مهاجمی به آن رفتار میکند و نخستین عرصهای که به آن وارد میشود، زبان است. هر قوم غالبی میکوشد که زبان کشور مغلوب را بزداید و زبان خودش را جای آن بگذارد، این همان چیزی است که اکنون به آن تهاجم فرهنگی میگویند.
از دید من، فردوسی تلاش و تجلی پایداری یک ملت است در طول هزاران سال. از همینروست که میگوید: «بسی رنج بردم در این سالسی/ عجم زنده کردم بدین پارسی؛ نمیرم از این پس که من زندهام/ که تخم سخن را پراکندهام؛ پی افکندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و باران نیابد گزند». یعنی هیچ چیز نمیتواند به این کاخ بلند سخن، گزندی برساند. یا پیش از آن گفته است: «بناهای آباد گردد خراب/ ز تابیدن و گردش آفتاب». یعنی همه چیز در حال فرسایش است و سبب از یادرفتن میشود، اما کاخ سخن من چنین نیست. فردوسی، به زبانی سخن گفته است که مهمترین عرصهی هویت ماست. او کوشیده که بزرگترین کاری را که در عرصهی فرهنگی میتوان تصور کرد، انجام بدهد- یعنی حفظ زبان.
آن زبان، در چه راهی پدید آمده؟ ارجاعات آن کدام بوده است؟ آبشخورش (:منابعش) چه بوده؟ مهمترین آن منابع، متنهای مانده از پیش است؛ مانند خداینامهها و زندگینامهی پادشاهان. یکی از مهمترین منابعی هم که وجود داشت، اوستا بوده و دیگر کتابهای دین زرتشتی. یکی از اتهامهایی هم که به فردوسی میزدند آن بود که او رافضی است (رافضی یعنی ترککننده، رها کننده) یعنی فردوسی تارک شریعت بود و به معنایی او را زرتشتی میدانستند. حتا پس از مرگ هم اجازه ندادند که در گورستان مسلمانان خاکسپاری شود.
ارجاعهای فردوسی به داستانهای پیشین و متنهای کهن است، مانند اوستا، بُندهش، ایاتکار زریران (یادگار زریران) و نمونههای دیگر است. حتا کسی بوده به نام «آزادسرو»، از گردآوران روایتهای ملی ایران در سدهی چهارم که گفته شده در زمان سلطان محمود غزنوی، کتابدار بوده است. او کتابهایی را به فردوسی میداده که نشانههایی دارد که روشن میسازد آزادسرو زرتشتی بوده است. فردوسی نیز کاری کرد که جنبشی که از سدهی دوم آغاز شده بود، ادامه پیدا کند. چون زمانی که اعراب آمدند، زبان رسمی ایران، زبان عربی شد. کوششها و پایداریهای بسیاری شد تا ایرانیان به زبان فارسی و پهلوی برگردند. اوج این کوششها در زمان سامانیان بود. پس از آن بود که فردوسی بنای بلند شاهنامه را پی افکند.
یکی از داستانهایی که از متنهای پارتی و اشکانی بازمانده بود، «داستان بیژنومنیژه» بود. میگویند فردوسی نخستین داستانی را که به نظم کشید همین داستان بود. حتا آن را پیش از پرداختن به شاهنامه، به نظم کشیده است. زیبایی قصهی بیژنومنیژه در این است که راوی آن یک زن است. آن زن، در 1100 سال پیش، که فردوسی این داستان را سروده، میگوید: «بپیمای می تا یکی داستان/ ز دفتر بَرت خوانم از باستان». یعنی بانویی در 1100 سال پیش، سواد خواندن متنهای پهلوی را داشته است. این نکتهی مهمی است. این زن میتوانسته از «دفتر» بخواند. پس نهتنها بیسواد نبوده بلکه راوی قصهای کهن نیز بوده است. مهربان، بانویی است که نه از بَر، (از شنیدهها) بلکه از روی کتاب، داستانهای پیشین را میخوانده است. برخی میگویند آن بانو همسر فردوسی بوده است، برخی نیز میگویند خُنیاگری است که داستانی کهن را برای فردوسی بازگو کرده است. به هر روی، خاستگاه و جایگاه آن داستان به روزگار پارتیان (اشکانیان) بازمیگشته است.
داستان بیژن و منیژه شکل شگفتی دارد. شگفتی آن در چیست؟
نخست اینکه در آغاز تصویری به دست میدهد که بهتمامی استعاری است و نیز سترگ: «شبی چون شبه روی شسته به قیر/ نه بهرام پیدا نه کیوان و تیر». یعنی شبی بسیار تیره و تار بوده است و ماه در محاق. این ویژگی یک شب سیاه است. سپس میگوید: «سپاه شب تیره بر دشت و راغ/ یکی فرش گسترده چون پر زاغ». یعنی همهجا تاریکی مطلق است. در این تاریکی مطلق، روشنایی اندکی دیده میشود. آن روشنایی، از نور ماه است. پیش از آن توصیفی از ماه میکند که بسیار شاعرانه و زیباست: «دگرگونه آرایشی کرد ماه/ بسیج گذر کرده بر پیشگاه».این بیت ما را به یاد تصویرهای تغزلی حافظ میاندازد. توصیف فردوسی در آغاز این داستان، بسیار ظریف و تغزلی است. همهجا را در سکون و سیاهی میبیند: «فرو مانده گردون گردان به جای/ شده سست خورشید را دست و پای». این تصویرها آن اندازه زیبا و گویاست که شگفتآور است.
در آن شب سیاه، آن بانو به جای آن که بد رفتاری کند، همه کام به فردوسی میبخشد. سپس شمع و چراغی میآورَد و برای او چنگ مینوازد. پس بانویی هنرمند بوده است و نمونهای برجسته از زنان خردمند و هنرمند ایران. زنی که هم خِرد داشته و هم هنر، هم خانوادهمحور است و هم همسردوست. همهی ویژگیهای بانوی آرمانی در او دیده میشود.
به هر روی، شب تاریکی که در آغاز داستان به آن اشاره شده، آغاز نبرد روشنایی و تاریکی است و چیرگی روشنایی بر تاریکی. داستان میان دو «سور» آغاز و پایان اتفاق میافتد. در این میانه، داستانی روایت میشود پُر از چاره و سنگ و نیرنگ و جنگ. یعنی همهی عناصر در آن هست. ما در این داستان با یک پدیدهی پدیدارشناسانه رودررو هستیم.
قصهی آن چیست؟ داستان اینگونه است که کیخسرو بزمی آراسته است و همه شاد هستند. ارمانیان میآیند و میگویند که گرازها به ما حمله کردهاند و از کیخسرو درخواست کمک دارند، کیخسرو رو به پهلوانان دربارش میکند و میپرسد چه کسی میتواند به جنگ گرازها برود؟ بیژن بهپا میخیزد و میگوید: من میروم! پدرش میخواهد او را بازدارد، اما بیژن راهی این سفر میشود و کیخسرو گرگین را نیز به عنوان بلد راه با او همراه میکند. زمانی که آن دو به ارمان میرسند، گرگین به بیژن کمک نمیکند و بیژن خود گرازها را از میان میبَرد. گرگین با خود میاندیشد که اگر بیژن به ایران برسد و یاری نرساندنش را بازگو کند، آبرویش میرود. پس دسیسهای میچیند و به بیژن میگوید که در این نزدیکی، دختران ماهروی جشنگاهی دارند. بیژن به هوای دیدن دختران به آنجا میرود و گرفتار میشود و چنانکه در ادامهی داستان میآید، در چاه میافتد. این چاه، چاه خودشناسی و معرفت است. انسانی که درون چنین چاه تیرهای میافتد باید از مرحلهای گذر کند و چیزهایی را یاد بگیرد. باید ارزش فداکاری را بفهمد و منزلت خود و انسان را دریابد. اینها به دستیاری یک هدایتگر شدنی است. این هدایتگر، رستم است. رستم، در همهی جنگهای شاهنامه با گرز و کوپال و شمشیر به نبرد میپردازد. داستان بیژنومنیژه تنها جایی است که رستم با شمشیر نمیرود. ببینید فردوسی فرزانه چگونه حکمت در حکمت را در این داستان آورده است! گویی پنجرههای بسیاری گشوده که هر کدام را باز میکنیم پهنهای گسترده روبهرویمان قرار میگیرد.
سالهاست که داستان بیژن و منیژه را میخوانم و روی آن کار میکنم. سالها هم هست که دنبال این بودم که ببینم از چه راهی میشود این داستان را اجرای امروزی کرد. چون داستانی تغزلی، حماسی و حکمتی است و چند عنصر را با هم دارد. میخواستم ببینم چگونه میتوان این متن را اجرای موسیقیایی کرد؛ موسیقیایی نه بهشیوهی اپرا و شیوهی غربی؛ بلکه شیوهای که بتوان در آن از همهی توانمندیهای موسیقی ایرانی بهره برد، چه از دید ساز بندی و چه آوازی. افزونبر اینکه یک قصهی دراماتیک داشته باشیم که بتواند مخاطب را جذب و لحظاتی همآمیختگی موسیقی و شعر و درام را تجربه کند.
ما در این داستان، سه روایت داریم. یک روایت را راوی امروزین اثر بازگو میکند که روایت اصلی است و امروزین و اکنونی است؛ روایت دوم از آن ِ زن فردوسی است و روایت سوم را خودِ فردوسی میگوید. پس ما یک اَبَر روایت داریم که با آدمها و پوشش امروزی به صحنه میآید. بسیار هم صمیمانه این را روایت میکنیم و زبان روایتخوان هم امروزی است و همه چیز با تماشاگر قرارداد میشود. روایت دیگر از همسر فردوسی است و در پایان فردوسی را میبینیم که داستان را روایت میکند. پس ما در این اجرا با روایت در روایت در روایت روبهرو هستیم.
من کارهای اقتباسی از شاهنامه بسیار انجام دادهام. بهرام چوبینه از شاهنامه، داستان سیاوش، داستان کیخسرو، داستان رستمواسفندیار و داستان شغاد را کار کردهام و میتوانم بگویم که تا اندازهای به شاهنامه مسلط هستم. اما مهم این است که در اقتباسها چه عنصر امروزینی را میخواهیم کشف کنیم و به گذشته پیوند بزنیم. این که من تنها راوی گذشته باشم، برای تماشاگر امروز جذابیتی ندارد. من دوست دارم کنش و واکنشهای قصهی من با مخاطب امروز انجام بگیرد و او خودش را در روایت من ببیند. اگر چنین نشود، با قصه بیگانه خواهد شد.
– از گفتههای شما دریافتم تغییرات در چهره و گریم شخصیتها آگاهانه بوده است. برای نمونه، ما تصورمان این بود که رستم با کلاهخود و ریش دوفاق به روی صحنه بیاید، اما اینگونه نبود.
– رستم برای من همیشه نماد خِرد ملی بوده است. رستم تنها جنگجویی دلاور نیست. نخستین سخنی که به بیژن میگوید این است که: چاه برای تو راه بود یا هنوز به بیراهی و دچار غرور؟! این سخنِ بسیار مهم و تکاندهندهای است. بیژن پاسخ میدهد: بسیار اندیشیدم و فکر کردم. رستم میپرسد: با چه اندیشهای به جنگ آمدهای؟ خِرد یا منیت؟ باز به بیژن میگوید از رنجهای تو ناراحت هستم اما یک چیز را از تو میخواهم و آن این است که گرگین را ببخشی. بیژن در آغاز نمیپذیرد. رستم میگوید: پس تو در این چاه باید بمانی. ما برمیگردیم به ایران و تو در چاه بمان! یعنی تو –بیژن- هنوز خامی و به خودشناسی نرسیدهای. میبینیم که در مسیر تاریکی به روشنایی، ظاهر و درونمایه با هم پیش میروند.
– در روایت شما بیژنِ خام و جوان شاهنامه، چهرهای جوانتر از پدرش یا رستم نداشت. از آنجا که یادآور شدید این دگرگونیها آگاهانه بوده، در پی بازگفت چه چیزی بودید؟
– در هر سن و سالی میتوان خطا و اشتباه کرد. این را بزرگانمان گفتهاند. این که ما گمان ببریم که دور از اشتباه هستیم، توّهم نسبت به خودمان است. همهی ما پُر از اشتباهیم. تنها میرانش تفاوت دارد. در روانشناسی نظریهای داریم به نام نطریه انعکاسی یا بازتابی. برپایهی این نظریه، هر آنچه میکنیم بازتاب آن به ما برمیگردد. رستم به بیژن میگوید: خودت را در گرگین ببین. و مولانا چقدر از این سخن فردوسی وام گرفته است: «بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست/درخود بطلب، هرآنچه خواهی که تویی». ما دوست داریم فرافکنی کنیم و همیشه دیگران را مسبب شکستهایمان بدانیم و موفقیت ها را از آن خود! این یعنی سلب مسوولیت کردن از انتخاب های خود؛ حتی اگر اشتباه انتخاب کرده باشیم. چرا سهم خودمان را در خطاها نپذیریم؟ این را هم بگویم که یکی از زیباییهای داستان بیژنومنیژه آن است که رستم سخنهای معرفتی و حکمتیاش را شعارگونه نمیگوید. خیلی معمولی سخن میگوید.
– خانوادهها با فرزندانشان آمده بودند و نمایش شما را میدیدند. به گمان میرسد که برای خانوادهها مهم است که کودکانشان را با این داستانها آشنا کنند.
– در معاصرسازی اثر، یکی از هوشمندیهایی که مولف و کارگردان، به عنوان مولف دوم، باید به کار بگیرد، نیاز و ضرورت زمانه است. ما به شکلی بازگشت به گذشته را در جامعهمان میبینیم. یعنی حسرت دیروز. این دیروز، دیروز نمادی است. شُکوه دوهزار و سههزار سال پیش هست و اینکه چرا زبان ما دچار اختلاط شده است؟ این فارسیانگلیش گفتنها، یا آمیخته شدن فارسی با زبانهای دیگر، برای چیست؟ خانوادههای ایرانی از این پیشامد ناراحت هستند. نمیخواهم بگویم شکلی از وطنپرستی افراطی و شوونیسم گرفته؛ نه، یک حالتی است که مردم دوست دارند از کشورشان گفته بشود، نه غیر صادقانه، بلکه بسیار هم صادقانه و هنرمندانه. زمانی که حرف دل مردم را بزنیم، مردم هم با ما ارتباط میگیرند. بهویژه در جایی که غرور ملی جریحهدار و لکهدار شده است و ما قرار است مرهمی بر آن بگذاریم و التیام ببخشیم.
ما میخواهیم دعوت به شاهنامه کنیم و بگوییم که در این کتاب چه نکتههای معرفتشناسانه، زیباییشناسانه و حکیمانهای هست و شما میتوانید با ارجاع به شاهنامه این را بگویید؛ چون شاهنامه کتاب معمولیای نیست. از دید من شاهنامه، خِردنامه، فرهنگنامه و حکمتنامه است. شاهنامه دستور و روش زندگی است. شما ببینید که در این کتاب چه اندازه آزادگی تجلی پیدا میکند: «که گفتت برو دست رستم ببند/ نبندد مرا دست چرخ بلند؛ اگر چرخ با من بپیچد دوال/ به گرز گرانش دهم گوشمال». آزادگی را میبینید؟ سَر خم نکردن را میبینید؟ رستم نمایندهی خِرد ملی است. از دید من سخن رستم را بچههای دههی هشتاد و نود هم باید بفهمند. مهمترین موضوع در معاصرسازی و اقتباسسازی این است که ارتباط ایجاد شود و ایجاد بیگانگی نکند.
– شما در محتوا دست نمیبرید ولی فرم را جوری چیدهاید که امروزی باشد.
– آنچه نگهبان جان است، چشم و گوش و زبان است. یعنی هر آنچه میبینی و میشنوی و میگویی. جان مهمتر از وجود فیزیکی ماست. قرار است من خوراک جان به مردم بدهم و آنها باید این خوراک را با جانشان پذیرا بشوند. بخشی از این عناصر را زیباییشناسی بصری پُر میکند و بخشی را زیباییشناسی شنیداری. موسیقی، زیباییشناسی شنیداری میدهد و عناصر بصری آن را کامل میکنند. پس آنچه در میزانسنها، در تابلوهایی که ساخته شده و عکسهایی که روی صحنه میبینیم و هر لحظه در حرکت هستند، تجلیشان در فُرم است. دورهی هنر معاصر، دورهی غلبهی فُرم است. اما من تنها به فُرم بسنده نمیکنم. من میگویم فُرم و محتوا اثر را پیش میبَرد و این روایت من است. شاید کارگردانی دیگر بیاید و بیژنومنیژه را جور دیگری کار کند. اما من به این نتیجه رسیدم که بیژنومنیژه این توانمندی را دارد که از دید فرم به امروز نزدیک بشود و سرشناسههای (:مولفههای) امروز را با خودش داشته باشد. یعنی در همهی اشکال فُرمی. کوشیدم فرمی را رعایت کنم که با مخاطب امروزی ارتباط بگیرد. نخستین برخورد تماشاگران با بازیگران صمیمانه انجام میگیرد. هنگامی که در سالن باز میشود هنرپیشهها در حال آمادهسازی و نرمش و گرم کردن صدا و گروه موسیقی در حال صدابرداری هستند. سپس یک عنصر مهم، سرود «مرغ سحر» خوانده میشود. این سرود معاصر ارتباط را برقرار میکند. به سخن دیگر، ارتباط تماشاگر از همان آغاز برقرار میشود و او را به گذشته میبَرم و به اکنون میآورم. شکست زمانی برای او ایجاد میکنم. هر لحظه سعی میکنم با من همراه بشود. این از دید شیوهی اجرایی سخت بود. گروه تردید داشتند که درست باشد. من میگفتم: نگران نباشید این شیوهی اجرایی پاسخ خودش را از مخاطب میگیرد. به هر روی، من همیشه در حال تجربهکردن هستم و از تجربهکردن نمیهراسم. ریسک من در تجربهکردن است و نهراسیدن از تجربه و باز کردن دَر و پنجرهی تازهای برای تماشاگر.
– نمایش موزیکال نسبت به نمایش روایتگونه (به هر شکلی که هست) چه دشواریهایی دارد؟
– ما خواننده- بازیگر در تیاتر کم داریم. انگشتشمار هستند کسانی که هم خواننده و هم بازیگر باشند؛ آن هم خوانندهای که بر دستگاههای موسیقی ایرانی چیره باشد. آنهایی که هستند ممکن است موسیقی پاپ را کار کرده باشند، اما کسانی که دستگاههای موسیقی ایرانی را بشناسند و آواز ایرانی را در دستگاه بخوانند، بازیگر هم باشند، انگشتشمار و کم هستند.
من نزدیک به یکسال این کار را کردم. بسیاری از بچههایی را که تنها آواز میتوانستند بخوانند، آوردم و بازیگرشان کردم. کسی که در نمایش من نقش منیژه را بازی میکند، خواننده بود، نه بازیگر. بازیگر نقش کیخسرو برای نخستینبار است که بازی میکند او آواز میخواند، صدای زیبایی هم دارد. بازیگر نقش مهربان هرچند در رادیو کار کرده اما نخستین بازی جدی او همین نقشی است که در نمایش موزیکال من بردوش داشته است. هرکدام از آنها در کار خود توانمند بودند اما من از آنها بازیگر-خواننده ساختم. صبر کردم، آموزش دادم، حتا تمرینات جدا از گروه برایشان گذاشتم و اکنون خوشحالم که چنین کردم، چون مخاطب آنها را باور میکند و ارتباط میگیرد.
به هر روی، هنگامی که کار تیاتر موزیکال را آغاز میکنی و با یک گروه بازیگر متناسب با نقش سروکار دارید اما در میان آنها کسانی هستند که خوانندگی نمیدانند یا خوانندههایی هستند که بازیگری نمیدانند، باید تعادل برقرار کنی و این کار سختی است.
-بیژن و منیژه نخستین تجربهی موزیکال شما بود؟
– بله. موزیکال به شکل اُپرایی از دورهی رضا کمالشهرزاد و میرزادهی عشقی وجود داشته است. ما دورهای نمایش های موزیکال و اُپرت گونه داشتهایم که برپایهی روش و قاعدهی غربی اجرا میشده است. هنگامی که بخواهی آن را از روش غربی بیرون بیاوری و سازبندی ایرانی را بهکار بگیری، سختی کار معلوم میشود. باید بدانی چه دستگاهها و گوشههایی را انتخاب کنی که تنوع بایسته و شایسته را داشته باشد و آن ظرفیت را بتواند بکِشد و از بار حماسه و تغزل کم نکند. بسیار راه سخت و پُرآزمون و خطایی بود. چون ما تنها شکل موسیقایی ایرانی را در تعزیه داریم که بسیار هم زیباست. بهقول مرحوم خالقی، تعزیه توانست موسیقی ایرانی را حفظ کند. بنابراین من آمدهام و در جایی که سوگ فرزند را داریم، از توانمندی تعزیه بهره بردهام.
به نظر من، نمایشی که اجرا میکنیم باید هم سرشناسههای تیاتر معاصر، یعنی دوران مدرن را با خودش داشته باشد و هم سرشناسههای گذشته را. یک آمیختگی میان اینها باید پدید بیاید تا هم از دید بصری و هم زیباییشناسانه، بتواند جهان را با خودش همراه کند. من سعی کردم که چنین کنم. یکجاهایی بسیار سخت بود و به بُنبست خوردم و فکر کردم چگونه میتوانم راه تازهای باز کنم. اکنون که بازخورد تماشاگر را میبینیم و میبینم که در پایان نمایش برمیخیزد و من و گروه را ده دقیقه تشویق میکند، پُر از شادی میشوم؛ نه شادی هیجانی و بیجا؛ میبینیم زحمت ما دیده میشود و قدردانی میشود، بسیار خرسند میشوم. پس از دید تجربی میگویم که نمایش موزیکال بیژنومنیژه در تیاتر ایران مهم است. پیش از این دوستان ارجمندی مانند لوریس چکناواریان، و دیگران اُپرا نوشته، بهروز غریبپورهم کار اُپرایی انجام داده و بهزاد عبدی آهنگسازی اُپرایی کرده است، اما این کار ویژگی موسیقی ایرانی را دارد.
– اینکه بیایید و داستانی از شاهنامه را اُپرایی کنید و موسیقی ایرانی را بهکار بگیرید و موفق هم باشد، کار بسیار ارزندهای است.
– زبان فارسی شاید به اندازهی زبانهای دیگر توانایی اُپرایی را ندارد، اما نوشتهاند و کار هم کردهاند. ببینید، یکبخش مهم فرهنگ، به سخن کارل گوستاو یونگ، ضمیر ناخودآگاه جمعی است که بروز آن به اکنون برنمیگردد و مربوط به کهنالگوهاست. کهنالگوهایی که در شما وجود دارد. هنگامی که شما با این کهنالگوها ارتباط داشته باشید و بهشکل ناخودآگاه و نامحسوس بهکار بگیرید، ناخودآگاه، با ناخودآگاه ِ تماشاگر ارتباط برقرار میکند. اینجاست آن اتصالی که باید صورت بگیرد، تجلی پیدا میکند. یعنی پیوند با بخش ناخودآگاهی تماشاگر. این رمز و راز، در ضمیر ناخودآگاه جمعی است. این هم به میزان تسلط و پژوهش ما دربارهی پیشینهی فرهنگیمان بستگی دارد. هر اندازه این پیشینه قویتر و استوارتر باشد، ناخودآگاه فرهنگی هم قویتر خواهد بود. به سخن دیگر، شما به شکل ناپیدا توری را پهن کردهاید و مخاطب در آن تور نشسته است. اگر تماشاگر بداند که عامدانه این کار را انجام شده است، جبهه میگیرد.
من باور دارم که اثر نمایشی مانند یک سفر است. شما با گروهی همسفر میشوید. قرار است در این سفر دست آنها را بگیری و از بخشهای گوناگون گذر بدهی. شما یک راهنمای بَلَد هستی تا آنها را به پایان سفر برسانی و قصه را درست برایشان تعریف کنی. برخی ممکن است در راه بترسند و کم بیاورند. باید جوری با آنها مدارا و مراقبه کرد و گذرشان داد تا همه احساس کنند که چه سفر خوب و قشنگی بود!
گاهی در هنگام اجرا چنان سکوتی سالن را فرامیگرفت که من فکر میکردم هیچکس نیست، از بس تماشاگر با تمرکز اثر را میدید. میرفتم پشت صحنه. نگاه میکردم. بچهها میگفتند چرا این تماشاگرها اینقدر سنگیناند؟ میگفتم امشب بهترین اجرایمان را داریم و متمرکزترین تماشاگر را. با دل قُرص بروید. نتیجهاش را در پایان اجرا میبینید و میدیدیم.
اگر کنش نمایشی، چه در فُرم و چه در محتوا، درست انجام بگیرد، کشش آن هم درست خواهد بود. یعنی کنش و کشش پیوندی مستقیم با هم دارند. کنش به وسیلهی عوامل اجرا صورت میگیرد و کشش در تماشاگر است که دوست دارد همراه باشد و چیزی در این میان آن را قطع نکند. به سخن دیگر، تو باید بتوانی زمان فیزیکی را با زمان دراماتیک جوری تنظیم کنی که زمان فیزیکی به چشم نیاید. یعنی همپوشانی زمان فیزیکی با زمان دراماتیک. زمان دراماتیک آن زمانی است که قصه در آن جریان پیدا میکند. زمان فیزیکی زمان در حال گذر است (زمان ساعتی).
من فکر میکنم و نکتهی اصلی همین است که توانایی فرهنگی متون ما این امکان را میدهد که ما با جهان وارد گفتوگوی فرهنگی بشویم. در متون ما ریزبینیها (:ظرافتها) و نکتههایی وجود دارد که میتواند برای جهان زیبا باشد. این توانمندیها تنها باید به نمایش گذاشته شوند و روشنایی بر آنها تابیده شود.
– داستان بیژنومنیژه چه قابلیت تصویریای دارد که شما از آن در این نمایش موزیکال استفاده کردهاید؟
– هنرمندانی هستند که به اقتباس علاقه دارند، مانند شکسپیر یا برشت یا سارتر. یعنی میدانند از متون کلاسیک جهان چگونه استفاده کنند. من به اقتباس علاقه دارم و با متون کهن وارد گفتوگو میشوم. این، یک دیالکتیک میان من و گذشته است. من ِ اکنون با گذشته وارد گفتوگو میشوم و از آن راه جدیدی بیرون میآید. آن نگاه هگلی آنتیتز- سنتز در این گفتوگو هست. سنتز آن اثری است که تولید میشود و تز مخاطبی که شما هستید. سنتزِ آن میشود نتیجهای که میگیریم. این یک جهان دیالکتیکی است. من با متن باید وارد گفتوگو بشوم. اکنون و آگاهی و دانش و تجربهی من، همه با آن متن گفتوگو دارد و بدینگونه از آن متن چیز تازهای زاده میشود که برآیندش (:محصولش) بیژنومنیژهای است که اکنون روی صحنه است. این بیژنومنیژه میآید و با شما وارد گفتوگو میشود. اینگونه است که گفتوگوی تازهای شکل میگیرد. به سخن دیگر، چرخهی گفتوگو ادامه پیدا میکند؛ چرخهای که ثابت و ایستا نیست، یک چرخهی زاینده است. زمانی که داریم گفتوگویی انجام میدهیم از حرفهای من جرقهای در ذهن شما زده میشود. از آن جرقه دریافت تازهای در من ایجاد میشود و تبدیل به گفتوگو میشود. تیاتر، محل گفتوگو است. پایهی تیاتر، گفتوگوست. من میگویم که اگر نادانسته، وارد راهی بشوید مانند بیژن خواهید شد و آنگاه است که نیاز داری بیاندیشی، راهت را پیدا کنی و اشتباهت را اصلاح کنی.
– برای کودکان میتوانیم داستانی در شاهنامه پیدا کنیم که ویژهی آنها باشد؟
– صبا و غزل، کوچکترین اعضای گروه ما هستند. پدر صبا و غزل میگفت: فرزند من بهرهی خود را از این کار بُرده است. پرسیدم: چطور؟ گفت: سفر نوروزی که رفته بودیم، بچههای من شاهنامه و حافظ میخواندند. ما در حال شدن هستیم. خانمی به نام جمیله سنجری پایاننامهی دکترایش را دربارهی شش کار من مینویسد و تاثیری که این کارها بر کودکان دارند. کتابهای من را به شورای کتاب کودک داده بود. شورا تصویب کرده بود که این داستانها در کتابهای درسی بیایند اما با تغییراتی که به زبان کودکان نزدیک بشوند. با اینکه کتابهایی برای بزرگترهاست، اما شورا چنین قصدی داشت، چقدر عملیاتی شود نمیدانم. عنوان پایاننامهی خانم سنجری هم تاثیر آثار من بر کودکان و نوجوانان است.
مدتها کار کردهام، اما به فکر نیفتاده بودم که برای بچهها بنویسم. اکنون تصور میکنم با دستکاریهایی جزیی میشود این قصهها را برای بچهها هم نوشت؛ البته با یک نگاه دیگر. شما ببینید که آثار جهانیای که برای کودکان ساخته میشود، مانند ارباب حلقهها، هریپاتر و …، بستر بیشتر آنها از افسانهها و تاریخ است. ما در این زمینه بسیار کم کار کردهایم. کمکاری هم بهویژه از کوتاهی نهادهای دولتی است. کمکاری میراث فرهنگی و ارشاد اسلامی و آموزشوپرورش و وزارت علوم است. ما که نباید فرافکنی بکنیم. نتیجهی این کمکاریها هم روشن است. بچهها را بیاورید و ببینید که چندتای آنها شعری از حافظ را حفظ هستند؟ چندتای آنها فردوسی را میشناسند؟
زمانی که نمایش سهروردی را کار میکردم، میکروفن را به دست فیلمبردارم دادم و به او گفتم به خیابان سهروردی برو و از مردم بپرس که آیا سهروردی را میشناسند؟ از صد نفر یک نفر هم پیدا نشد که سهروردی را بشناسد یا درست بشناسد. این نتیجهی چیست؟ پیداست که اداره فرهنگ عمومی مسوول است. آن اداره و سازمان فرهنگ عمومی باید پاسخگو باشد. کمکاریها نتیجهی سیاستبازیهاست. آنها از این بخش فرهنگی غفلت کردهاند. اتفاقی دارد دربارهی نمایش سهروردی من میافتد که خبرش را خواهید شنید. سهروردی را در سال 1396 اجرا کردم. سالها از اجرای آن گذشته است اما اکنون دارد اثرش روشن میشود.
من میگویم که خداوند و جهان آفرینش این مسوولیت را روی دوش من گذاشته و این توانایی را هم به من داده است که بنویسم و با آوردن نمایش بر روی صحنه، کارم را انجام دهم. این مسوولیت و خویشکاری (:وظیفهی) من است که باید درست انجام بدهم.
متونی را هم که مینویسم به سفارش کسی نیست. به سفارش دلم و آگاهیام است. روی میز من شاهنامه و تذکرهالاولیا و مجموعه مصنفات سهروردی و عطار را میبینید. در خانهام هم همینها را دارم. من اگر سر زلفم را با این بزرگان ادب و هنر کشورم گره نزنم، مسوولیتام را انجام ندادهام. این کتابها میراث بشر هستند. چرا شعر سعدی در سردر سازمان ملل نوشته میشود و ما خود به سعدی بیتوجهی میکنیم؟ گوته در برابر حافظ سر تعظیم فرود میآورد. هانری کُربن به سهروردی تعظیم میکرد. خیام جهانی است و فردوسی جهان گستردهی عجیبی دارد. من از خودم میپرسم زمانی که دکارت دربارهی شک حرف میزند ریشهاش در کجاست؟ زمانی که کانت خِرد محض را مطرح میکند ریشهی این سخن به کجا برمیگردد؟ خِردگرایی که در شاهنامه داریم و دعوت به گفتوگویی که در این کتاب هست، بیمانند است شاهنامه. باید شاهنامه را خواند تا فهمید که جایگاه خِرد در کجای شاهنامه است.
– و به همینگونه جایگاه دیپلماسی در شاهنامه.
– بله، ما در شاهنامه زنی به نام سیندخت داریم که مراقبت میکند که جنگی میان ایران و کابل روی ندهد. ببینید که این زن چقدر خردمند است. زنی دیگر داریم به نام منیژه که زنی عاشق است. این دیالوگ نمایش من است که رستم به منیژه میگوید: «من، رستم، از تو، ای زن، ای فداکارِ عاشق، قدردانی میکنم». رستم سرش را در برابر منیژه خم میکند. منیژه دختر پادشاه است، اما گدایی میکند تا نان به بیژنی برساند که در ته چاه است. این کار را میکند تا او گرسنه نماند. این، خیلی باشُکوه است. منیژه همهی سختیها را به جان میخرَد. آنگاه بیژن -مرد- چه میگوید؟ میگوید: «زنان را زبان هم نیاید به بند»! یعنی زنان زبانشان را نمیتوانند نگه دارند! عجیب است که آن زن آن همه فداکاری کرده است و بیژن چنین سخن ناروایی میگوید. باید رستم راهنمای او باشد و به او هشدار بدهد. بعد جملهی آخر کیخسرو را داریم که مهم است. کیخسرو به بیژن میگوید که هوای منیژه را داشته باش. حرف سرد به او نزن و دلش را میازار. ببین که از روزگار چه بر سر این زن آمده است. این را شاه یک کشور میگوید. میگوید زخم زبان به او نزن. طبیعی است که این کار برای من کاری زنمحور است. من میخواهم با زمانه پیش بروم. محوریت این نمایش، زن است. دو تا از روایتگرها هم زن هستند. نه شعار دادهام، نه اهل شعار دادن هستم. من بر بستر فرهنگی- اجتماعی جامعه خودم حرکت میکنم.
– خوشحالم که این بخت را داشتم که با شما گفتوگو کنم. سخنی هست که بخواهید به این گفتوگو بیفزایید؟
– من زمانی که تاثیر گفتههایم را در دیدگان شما میبینم، چه چیزی میتوانم به آن گفتهها اضافه کنم؟ من شبیه گفتههایم هستم؛ شبیه اثرم هستم. هنر هم مانند آب است. جلویش را بگیرند، از گوشهای راهش را پیدا میکند و سرریز میشود. اتفاقا زمانی که راهش را میبندند با نیروی بیشتری حرکت خواهد کرد.
خبرنگار امرداد: نگار جمشیدنژاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر