فرشته جوادی – نخست روایت هرودوت را بشنویم درباره قضیهای که دانشآموزان ایران نیز در کتاب تاریخ با آن آشنا میشدهاند: داستان برادران مجوس (Magus) از قوم ماد و «بردیای دروغین» [گئومات Gaumata magus] که بجای پادشاه پارسیان به آنها قالب شد.
سنگ نبشتهی بیستون
هرودوت در کتاب «جنگهای پارسیان» مینویسد:
«هنگامی که کمبوجیه پسر کوروش، مدتی طولانی در مصر ماند دو برادر مجوس (Magus) علیه او شوریدند. یکی از آنها توسط خود کمبوجیه برای سرپرستی خانوادهاش انتخاب شده بود که شورش را آغاز کرد. او میدانست که بردیا (Smerdis) به قتل رسیده و به غیر از چند پارسی کسی از موضوع خبر ندارد. برادرش را که همدست او در شورش بود و بسیار شبیه بردیا، پسر کوروش، که کمبوجیه او را به قتل رسانده بود را به سلطنت رساند. پاتیزیتس (Patiziethes) بردیای دروغین را تشویق میکرد که میتواند از عهده این کار برآید وبعد از به تخت نشاندن او نمایندگان خود را به تمام سر زمینها و مصر فرستاد با این پیام که همه باید از بردیا پسر کوروش اطاعت نمایند و نه از کمبوجیه.
نمایندهای که به مصر فرستاده شده بود زمانی که به اگباتانا در سوریه رسید کمبوجیه و ارتش او را در آنجا دید و دستورات مجوس (Magus) را به اطلاع همگان رساند. کمبوجیه بعد از شنیدن داستان و تصور اینکه پرکساسپس (Prexaspes) او را فریب داده و بردیا را به قتل نرسانده از او پرسید که آیا دستور مرا اینگونه اجرا کردی؟ که او در جواب گفت که هیچ حقیقتی در اظهارات این مرد نیست من با دستان خودم بردیا را به قتل رسانده و او را دفن کردم بنابراین مطمئن باشید که هرگز از طرف او آسیبی به شما نخواهد رسید و ما باید این شخص را پیدا کرده و از او بپرسیم که چه کسی از او خواسته که این پیام را بیاورد.
بعد از موافقت کمبوجیه نماینده را تعقیب و به حضور پادشاه آوردند .او اظهار داشت که هیچوقت بردیا را ندیده و این پیام را مجوس که کمبوجیه خاندانش را به او سپرده بود فرستاده.
کمبوجیه بعد از توضیحات پرکساسپس (Prexaspes) به یاد کابوسی افتاد که یک بردیا شورش کرده و بجای او به تخت سلطنت نشسته.
متوجه اشتباهش شد وفهمید که بیهوده برادرش را به قتل رسانده است. گریه و زاری کرد و به بخت بد خود لعنت فرستاد و با عجله بر روی اسبش پرید تا ارتشاش را به شوش علیه مجوسها هدایت کند.
در موقع پریدن به روی اسب، نیام خنجرش افتاد و خنجر ران او را زخمی کرد و درست محلی را زخمی کرد که او ران «اپیس» خدای مصریان را زخمی کرده بود (البته چون این موضوع از زبان کشیشان مصری گفته شده قابل تردید است).
در این موقع کمبوجیه متوجه شد که زخم پایان عمرش را دریافت کرده و پرسید که در چه مکانی هستند. و به او گفته شد که در اگباتانا در سوریه و چون پیشگویی شده بود که او در مکانی به این نام فوت میکند ولی باور داشت که در سن پیری در اگباتانای ماد که تمام خزانهاش را در آنجا گذاشته بود خواهد مرد. پس شوک مضاعف باعث شد که متوجه شود که پیشگویی مربوط به این مکان بوده و گفت «اینجاست که کمبوجیه پسر کوروش خواهد مرد».
بیست روز بعد او سران ارتش را به حضور طلبید و به آنها گفت: «پارسیان، باید موضوعی را که سعی در مخفی نگهداشتن آن داشتم با شما در میان بگذارم. زمانی که در مصر بودم کابوسی دیدم که نمایندهای آمد و گفت که بردیا بجای من به تخت نشسته و سرش کائنات (بهشت) را لمس میکند. و من کاری از روی شتاب تا عقل انجام دادم .از آنجا که نمیتوان از تقدیر فرار کرد پرکساسپس را به شوش فرستادم تا برادرم را به قتل برساند و هرگز تصور نمیکردم که تاج و تخت خود را از دست بدهم. چون این بردیای مجوس و نه برادرم بردیا بود که خداوند در کابوسم هشدار داده بود. در این شرایط هولناک باید به شما پارسیان آنچه را که بعد از آخرین نفسهایم درخواست دارم بگویم. از همه شما میخواهم که اجازه ندهید امپراتوری ما دوباره به دست مادها بیفتد آن را به هر طریق که ممکن است باز پس بگیرید با زور و یا تقلب به هر راهی که آنها موفق شدهاند این مهم را انجام دهید. دعا میکنم که زمینهای شما به وفور میوه دهند و همسران شما فرزند بیاورند و دامهایتان فزونی یابند و آزادی سهم همیشگی شما شود .ولی اگر شجاعانه برای باز پس گرفتن امپراتوری تقلا نکنید، نفرین من بر شما؛ و تمام آرزوهایی که برایتان کردم برعکس شود و نه تنها این بلکه همه شما مانند من به فنا روید».
آنگاه برای تمام بدبختیهایش از شروع تا پایان به زاری پرداخت و پارسیان جامه دریدند و به گریه و زاری مشغول شدند. سپس چون استخوان ران عفونی شد و به قانقاریا انجامید کمبوجیه پسر کوروش فوت کرد. او برای هفت سال و پنج ماه فرمانروایی کرده بود و هیچ وارث پسر یا دختری نداشت. پارسیان حرفهای او را باور نکردند و تصور کردند که به دلیل انزجارش از بردیا این اظهارات را کرده و خواسته که آنها بر ضد برادرش شورش نمایند و یقین داشتند کسی که جانشین او شده بردیای حقیقی است.
بنابر این کمبوجیه اینگونه فوت شد و مجوسها در امنیت کامل برای هفت ماه فرمانروایی کردند و به غیر از پارسیان، مجوسها و سایرین به مزایای فراوانی دست یافتند چون تمام ملل تحت حاکمیت خود را برای سه سال از مالیات و شرکت در جنگ معاف کرد .اما در ماه هشتم اوتانس (Otanes) پسر پارناسپس (Pharnaseps) که درجه و ثروتش مطابق بالاترین طبقه پارسیان بود به دلیل آنکه بردیا هرگز از شهر خارج نمیشد و هیچوقت پارسیان را به حضور نمیپذیرفت به او مظنون شد و بعد از فرستادن نمایندهای به نزد دخترش که با تمام همسران دیگر کمبوجیه به همسری گرفته شده بود از او خواست که موقعی که بردیا به نزد او میرود و خوابش سنگین شد ببیند که آیا گوشهایش بریده شدهاند یا نه چون میدانست که گوشهای بردیا [دروغین] را برای جرم سنگینی بریده بودند. فادیما (Phaedima) به محض اینکه توانست بفهمد که گوشهای بردیا بریده شده است شخصی را به حضور پدرش فرستاد وموضوع را با او در میان گذاشت .پس اوتانس (Otanes) به دو نفر از رؤسای پارسیان موضوع را در میان گذاشت و قرار شد که هر کدام یک نفر را که مورد اعتمادشان است برگزینند. در این زمان داریوش پسر گشتاسب از پارس به شوش آمد و شش نفر موضوع را با او در میان گذاشتند .هفت نفری در مکانی جمع شده و همقسم شدند. نوبت صحبت به داریوش که رسید اظهار داشت تصور میکردم که تنها کسی هستم که از این اتفاق خبر دارم و حالا که شما هم میدانید نباید لحظهای درنگ کنیم. اوتانس (Otanes) به داریوش گفت که در این مورد باید با صبر و بدون عجله رفتار کرده و به تعدادمان بیفزاییم .داریوش مخالفت کرد و گفت اگر دیگران را وارد موضوع نماییم حتما یک نفر ما را لو خواهد داد و همه ما از بین خواهیم رفت .بعد از داریوش، گوبریاس گفت که ما پارسیان اکنون توسط یک مجوس مادی که گوشهایش هم بریده شده است فرمانروایی میشویم و نباید لحظهای درنگ کنیم پس همگی به اتفاق تصمیم به اجرای نقشهشان گرفتند.
در این میان مجوسها سعی کردند که دوستی پرکساسپس را به دست آورند و از او خواستند به پارسیان که در پایین دیوارهای قصر جمع خواهند کرد بگوید که بردیا پسر راستین کوروش است و کسی جز او نیست. ولی پرکساسپس تمام حقیقت را به پارسیان ابراز داشت و آنها را نفرین کرد که اگر اقدامی برای باز پس گرفتن امپراتوریشان نکنند و خودش را از بالای برج قصر به زیر انداخت.
گروه هفت نفری بدون آنکه بدانند پرکساسپس چه کرده تصمیم به حمله گرفتند ولی نیمه راه به آنان خبر رسید؛ پس شش نفر گفتند که باید نقشهشان را به تعویق بیندازند ولی داریوش مخالفت کرد در این حال دو کرکس و هفت عقاب که به دنبال آنان بودند به ناگهان در آسمان ظاهر شدند و عقابها با پنجه و نوکهایشان کرکسها را پاره پاره کردند. پس از دیدن این صحنه همه با شتاب به سوی قصر روان شدند. گاردهای جلوی دروازه بدون سوءظنی آنها را راه دادند. در داخل قصر با خواجهای مواجه شدند که آنها را نگه داشت و پرسید کارشان چیست و به دروازهبانان اعتراض کرد که چرا آنها را راه دادهاند. پس گروه با سر و صدای زیاد خنجرهایشان را کشیدند و افرادی را که به مبارزه با آنان آمده بودند از پای درآورده و به سوی اقامتگاه مردانه رفتند در حالی که دو مجوس درباره اتفاق پرکساسپس مشورت میکردند متوجه سر و صدا شده و به سمت سلاحهای خود که یکی تیر و کمان و دیگری نیزه بود شتافتند. برادری که نیزه داشت توانست دو نفر را زخمی کند، ولی تیر و کمان به دلیل فاصلهی کم اثری نداشت، پس به داخل اقامتگاه فرار کردند و خواستند در را ببندند.
داریوش و گوبریاس هم وارد شدند. گوبریاس با یکی از برادرها درگیر شد، در حالی که داریوش به دلیل تاریکی بالای سر آنها ایستاده بود و نمیدانست چه کند. گوبریاس پرسید که چرا دستهایت بیکار است. داریوش جواب داد که میترسم به تو آسیب برسانم .دوستش گفت که نترس بزن حتی اگر مرا هم بکشی؛ داریوش با خنجر حمله کرد و از روی بخت مجوس را به قتل رساند. پس با بریدن سر دو برادر و باقی گذاردن دو مجروح خود برای اینکه مواظب قصر باشند با داد و فریاد در حالی که سرهای بریده را به همه پارسیان نشان میدادند داستان را شرح میدادند. پارسیان که تازه متوجه حقیقت شده بودند شروع به کشتن مجوسها کردند واگر شب فرا نرسیده بود هیچ مجوسی زنده نمیماند و این روز به نام کشتار مجوسها تبدیل به جشن با شکوهی شد که در آن روز هیچ مجوسی نمیبایست از منزل خارج شود.»
*****
و اکنون، تقریبا سه هزار سال پس از آن رویدادهایی که روایتهای راست و دروغ از آنها بر جای مانده است، فرازهایی از کتاب «پاسخ به تاریخ» محمدرضا شاه پهلوی بدون دعا و نفرین که جز حقیقت و تجربهی عینی ما نیست:
«آرزوی من این بود که آینده ملت ایران افتخارآمیز، سعادتمند و پر رونق باشد؛ آیندهای فراخور تاریخ چند هزار ساله کشورم.
آرزو داشتم که در هزاره سوم، ایران کاملا نو سازی شده و اقتصادش پر رونق، جامعهاش متحول و پیشرو باشد.
آرزو داشتم که نسلهای آینده ملتم با سربلندی و غرور مقام والایی را که شایسته آنان است در خانواده بزرگ انسانی به دست آورند.
امیدوار بودم سیاهیهای قرون وسطایی را که پنجاه سال پیش ایران از آن نجات یافته بود. برای همیشه از میهنم دور کنم و حکومت روشنایی و روشنبینی را که چکیده تمدن و فرهنگ ایرانی است برای همیشه پا بر جا سازم.»
به راستی همه نیک میدانیم که اکنون در قیمومیت دکانداران دینی هستیم که هنوز بر سر رفتن به خلا با پای چپ ویا راست گیر کردهایم. ولی اکنون نسلهای سوخته مصمم به بازگشت به عظمت دیرین و برآوردن آرزوهای پادشاه پهلویاند.
با همه یقین باید اطمینان داشت که تجربه بسیار تلخ چهل ساله ایران امروز امید قاطعانهای را به فردای وطن همراه با میراث فرهنگی سعدی و حافظ و مولوی و خیام و دستاوردهای سیاسی و اقتصادی رضاشاه و محمدرضا شاه در دل ایرانیان ایجاد کرده و دیری نخواهد گذشت که میلیونها ایرانی بار دگر در میدانهای بزرگ شهرها با شور و شوق و هیجان به روی هم لبخند خواهند زد و آزادی ایران را به یکدیگر تهنیت خواهند گفت.
*روایت هرودوت درباره بردیای دروغین از کتاب «جنگهای پارسیان» نقل شده است.
تارنمای کیهان لندن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر