۱۰ مهر ۱۳۹۸

گزارش شاهنامه از جشن مهرگان - کاوه، خشماگین و خروشان، گواه‌نامه‌ی ضحاک بردرید

کاوه خشماگین و خروشانسالیان بسیاری از فرمانروایی ضحاک می‌گذشت. پیران و سالخوردگان هنوز یادهای دور و روزهای بدفرجامی را فراموش نکرده بودند که جمشید، آن شاه فرهمند و دارنده‌ی سرزمین‌های فراخ، به‌ناگاه بیدادگر و بداندیشی شد که سربرافراختنش را از کوشش خود می‌دانست، نه از بخشش ایزدی. آوای سرمستانه‌ی او در کوه‌ها و دره‌ها می‌پیچید، از فراز شهرها و روستاها می‌گذشت و به گوش مردمانی می‌رسید که سر در گوش هم فرو می‌بردند و به نجوا می‌گفتند: «او را بنگرید، ناسپاس مردی است که از راه ایزدی دور شده است». آن‌گاه از سرانجام اهریمن‌خویی‌های او، ترسان و بیم‌زده بر خود می‌لرزیدند. تو گویی روزهایی را می‌دیدند که شادمانی و نیکبختی از سرزمین‌ جمشید رخت برخواهد بست. اما شاه را خوابی جاودانه و افسانه‌ای خوش فریفته بود. مردمان می‌پرسیدند: «کو آن فره‌ی ایزدی و خِردی که از جمشید، شهریاری یگانه و نامور ساخته بود؟ اینک همه بیداد است».

چنین گفت با سالخورده مهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من تاجور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم / چنان گشت گیتی که من خواستم
گر ایدون که دانید من کردم این / مرا خواند باید جهان آفرین

جمشید با غروری که گویی مرز و اندازه‌ای نمی شناخت، فریاد برمی‌آورد: «با شما هستم: آیا شهریاری سرافرازتر از من می‌شناسید؟ پیرامون‌تان را بنگرید، هر آن چه هست، از بخشش من است. بی‌مرگی‌تان از من است، هوش و تن و جان‌تان نیز از من!».

آوای خشماگین او سربرمی‌کشید. اما دیری نگذشت که فره‌ی ایزدی از جمشید گسست. جهان رو به تباهی و تیرگی نهاد‌ و درماندگی و فزون‌خواهی، جمشید را از پا درآورد. سرخوردگان، در نومیدی زیان‌بار خود رو به ضحاک نهادند تا آنان را از سرکشی جمشید رهایی بخشد:

از آن پس از ایران برآمد خروش / پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید / گسستند پیوند از جمِ شید
یکایک از ایران برآمد سپاه / سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است / پُر از هول شاه اژدهاپیکر است
سواران ایران همه شاه‌جوی / نهادند یکسر به ضحاک روی

اکنون سالیان بسیاری بود که از پادشاهی بیدادگرانه‌ی ضحاک سپری می‌شد. مردمان به پچ‌پچ و نجوا در گوش هم می‌خواندند که: «فریدون فرزند آبتین، آن نژاده‌ی رهایی‌بخش، سر برآورده و بالیده است. اوست که ما را از بیداد ضحاک رهایی می‌بخشد».

همهمه‌ها از کوچه‌ها و گذرگاه‌ها می گذشت و از باروهای بلندِ کاخ راهی به آن سوی می‌گشود و به گوش ضحاک می‌رسید. شاه دستخوش دیوانگی و هراسی مهارناپذیر می‌شد. فریادهای خشماگین می‌زد و سراسیمه به سربازان خود فرمان می‌داد تا فریدون را بیابند. مارهای گرسنه از دو شانه‌ی او سربرمی‌کشیدند و در پیچ و تابی هراسناک به این سو و آن سو می‌نگریستند.

ضحاک سرگشته و خشمناک، گام‌های لرزانش را برمی‌داشت و راه چاره‌ای می‌جست. رایزنان تا از درماندگی او بکاهند، چاره را در این دانستند که ضحاک گواه‌نامه‌ای بنویسد و از مردمان و مهتران گواه بگیرد که جز راه نیکی و دادگری نپیموده است:

یکی محضر اکنون بباید نبشت / که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی
مردمان گواه نوشتند که ضحاک دادگری بی‌همتاست.

اما به‌ناگاه از درگاه شاه خروشی برخاست. نگاه‌ها سوی او چرخید. مردی آهنگر، استوار و به قامت ایستاده بود و چشم در چشم ضحاک دوخته بود. ضحاک، شگفت‌زده و سرگشته در او نگریست. پرسید: «تو کیستی؟ از که ستم دیده‌ای که چنین بی‌پروا بانگ برمی‌آوری؟».‌ مرد آهنگر گام پیش‌تر نهاد. گفت: «کاوه‌ام، دادخواهی از ایران. آمده‌ام از رنجی که تو بر ما روا داشته‌ای،  سخن بگویم. پسران من به دست سربازانت کشته شده‌اند و اینک به سراغ یگانه پسر دیگرم آمده‌اند. آیا بیداد تو را پایانی نیست؟» ضحاک رو به نگاهبانان کرد و گفت: «پسرش را به او باز دهید». آن‌گاه رو به کاوه کرد و گفت: «تو، ای مرد آهنگر، پیش از آن که بازگردی، همانند پیران و مهترانی که این جا گرد آمده‌اند، گواه باش بر دادگری من».

گواه‌نامه را به کاوه سپردند. برخواند و فریاد برکشید: «چگونه بر دادگری تو گواهی دهم هنگامی که بیدادت را می‌بینم؟» کاوه خشمآگین و خروشان، گواه‌نامه‌ی ضحاک بردرید و بی باک و فریادزنان از کاخ گام بیرون نهاد. لرزشی بر پیکر ضحاک نشست. گویی یارای سخن گفتن و فرمان راندن نداشت.

از کوچه‌ها و گذرگاه‌ها فریادها برخاست. مردمانی که از ستم ضحاک به ستوه آمده بودند، گرداگرد کاوه را گرفتند. از چرمه‌ی آهنگری او درفشی ساختند و رو به نهان‌گاه فریدون نهادند. فریدون چون خروش مردمان را شنود،  سوار بر اسبی تیز تک، پیشاپیش دادخواهان رو به ضحاک نهاد. دژ «هوخت‌گنگ»، جایگاه ضحاک، را گشودند و جادو و افسون او را به نیرو و فره‌ی ایزدی بی‌اثر ساختند و به بارگاه او روی آوردند.

ضحاک که به هندوستان گریخته بود، بازمی‌گردد و فریدون را بر اورنگ شاهی می‌بیند. از خشم بر خود می‌پیچد و مارهای دوشش چونان تازیانه‌ای پیچ و تاب‌خوران بر کتف و بازویش می‌کوبند. فریدون از جای می‌جهد و گرزه‌ی گاوپیکر را بر کلاه‌خود ضحاک می‌کوبد. به آهنگِ کشتن‌اش چنگ در گلوی او می‌فشارد.

ناگهان خروشی فریدون را به خود می‌آورد. سروش، پیک آسمان، از فریدون می خواهد که دست از کشتن ضحاک بکشد و او را دست بسته به دماوند ببرد و زنجیر کند، تا آن‌گاه که روز واپسین فرا رسد. فریدون، ضحاک را دست بسته به دماوند کوه می‌بَرد و او را در آن‌جا به بند می‌کشد:

ببردند ضحاک را بسته‌خوار / به پشت هیونی برافکنده زار
همی راند این‌گونه تا شیرخوان / جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بیاورد ضحاک را چون نوند / به کوه دماوند کردش به بند
به کوه اندرون جای تنگش گزید / نگه کرد غاری بُن‌اش ناپدید
فرو بست دستش بدان کوه باز / بدان تا بماند به سختی دراز

فریدون، روز مهر از ماه مهر، شادمانه بازمی‌گردد. بر تخت پادشاهی می‌نشیند، کلاه کیانی بر سر می‌نهد و جشن مهرگان را بنیاد می‌گذارد:

به روز خجسته سر مهر ماه / به سر برنهاد آن کیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی / گرفتند هر کس ره ایزدی
دل از داوری‌ها بپرداختند / به آیین یکی جشن نو ساختند
بفرمود تا آتش افروختند / همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن «مهرگان» دین اوست / تن‌آسانی و خوردن آیین اوست
اگر یادگار است از او ماه مهر / بکوش و به رنج ایچ منمای چهر


امرداد - گروه شاهنامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر