۱۰ اسفند ۱۳۹۹

ﺣﻤﺎﺳﻪ‌ﻫﺎی رﺳﺘﻢ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ

آﻧﭽﻪ در اﻳﻦ ﭘﮋوﻫﺶ ﻣﻮرد ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘـﻪ اﺳـﺖ، ﺣﻤﺎﺳـﻪﻫـﺎی رﺳـﺘﻢ و ﺧﺎﻧﺪان اوﺳﺖ. ﻳﺎﻓﺘﻪﻫﺎی ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻧﺸﺎن می‌دﻫند ﻛﻪ داستان رﺳﺘﻢ، بنیانی سکایی دارد و اﻳﻦ ﻓـﺮض، ﺑﺎ ﻧﺒﻮد ﻧﺎم رﺳﺘﻢ و زال در اوﺳﺘﺎ و ﻃﺮح ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻤﺮﻧﮓ ﺣﻀﻮر اﻳﻦ ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن در ادﺑﻴﺎت ﭘﻬﻠﻮی، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﻘﻮﻳﺖ ﻣﻲ‌ﺷﻮد.

اﻳﻦ ﻗﻮم ﺑﺎ رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﺷﺮق اﻳﺮان و ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻧﺎم «زرﻧﮓ» ﺑﻪ «ﺳﻴﺴـﺘﺎن»، ﺑـﺎ ﺧـﻮد آﻣﻴﺨﺘﻪای از ﻓﺮﻫﻨﮓ «دوﻟﺖﺷﻬﺮﻫﺎی» آﺳﻴﺎی ﻣﺮﻛﺰی را ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورده‌اﻧـﺪ، ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻛﻪ ﻣﻠﻬﻢ از ﺑﻦ ﻣﺎﻳﻪهای اﻳﺮاﻧﻲ، ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ و ﻫﻨﺪی ﺑﻮد و ﺿﻤﻨﺎً با ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻛﻮﺷﺎﻧﻲ و ﺷﻜﻮﻓﺎﻳﻲ ﻫﻨﺮی آن ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮد.

ﻓﺮدوﺳﻲ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ رواﻳﺎت ﺷـﻔﺎﻫﻲ و ﮔـﺎه ﻣﻜﺘـﻮب ﺷـﺮق اﻳـﺮان و ﺧﺮاﺳـﺎن ﺑﺰرگ ـ ﻛﻪ ﮔﻮﺳﺎنﻫﺎ (ﺧﻨﻴﺎﮔﺮان) آن را اﺷﺎﻋﻪ داده ﺑﻮدﻧﺪ و اﻏﻠﺐ در ﻋﺼـﺮ او ﺑـﻪ ﻛﺘﺎﺑﺖ درآﻣﺪه ﺑﻮد و ﺗﺒﺪﻳﻞ آن‌ها ﺑﻪ ﺷﻌﺮ ﻋﺮوﺿﻲ، اﺛﺮی درﺧﺸﺎن ﭘﺪﻳﺪ آورد.

ﻓﺮدوﺳﻲ ﺑـﺎ ﻛﻨـﺎر ﮔﺬاﺷـﺘﻦ ﭘﻬﻠﻮاﻧـﺎن ﻛﻬـﻦ و ﻣﺤـﻮر ﺳـﺎﺧﺘﻦ رﺳـﺘﻢ در ﺗﻤـﺎم داﺳﺘﺎنﻫﺎی ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ (از زﻣﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﻴﺸﺪادی ﺗﺎ ﮔﺸﺘﺎﺳﺐ ﻛﻴﺎﻧﻲ، ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً 700 ﺳﺎل) ﺳﻌﻲ در ﺣﻔﻆ وﺣﺪت اﺛﺮ ﺣﻤﺎﺳﻲ اﻳﺮان ـ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ـ داشته اﺳﺖ.

ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻧﺴـﺐﻫـﺎی ﺑـﻪ دﺳـﺖ آﻣـﺪه از ﻣﻨﻈﻮﻣـﻪﻫـﺎی ﺣﻤﺎﺳـﻲ دﻳﮕـﺮ (ﺑﻬﻤـﻦﻧﺎﻣـﻪ، ﻓﺮاﻣﺮزﻧﺎﻣﻪ، ﺑﺮزوﻧﺎﻣﻪ، ﺟﻬﺎﻧﮕﻴﺮﻧﺎﻣﻪ، …) ﻛﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً اﻟﮕﻮﻫﺎﻳﻲ ﻣﺸﺎﺑﻪ دارﻧﺪ، اﻳﻦ ﻓﺮض را ﺗﻘﻮﻳﺖ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﮕﻲ ﺑﺮ اﺳﺎس ﻳﻚ ﻣﺘﻦ و اﻟﮕﻮی واﺣﺪ، ﺷﻜﻞ گرفته‌اﻧﺪ.

ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﺎمﻫﺎی ﺑﻪ دﺳﺖ آﻣﺪه از افراد اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ، ﻣﺮﺑﻮط ﺑـﻪ ﻣﻨﻈﻮﻣـه‌ی ﺑﻬﻤﻦﻧﺎﻣﻪ اﺳﺖ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺗﻌﺪاد ﻧﺎمﻫﺎی به دﺳﺖ آﻣـﺪه از ﻓﺮزﻧـﺪان دختر ﺧﺎﻧﺪان، در ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺑﺎ ﻓﺮزﻧﺪان پسر آن‌ها ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻤﺘﺮ اﺳﺖ.

ﻛﻠﻴﺪواژهﻫﺎ: اﺳﻄﻮره، ﺣﻤﺎﺳﻪ، رﺳﺘﻢ، ﺧﺎﻧﺪان رﺳﺘﻢ، ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ ﺳﺎم، زال.

ﻣﻘﺪﻣﻪ

از آﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﺪان ﺳﺎم ﻳﺎ رﺳﺘﻢ از ﺑﺰرگ‌ترین و ﻧﺎم‌آورﺗﺮﻳﻦ خاندانﻫـﺎی ﭘﻬﻠـﻮاﻧﻲ ﺣﻤﺎﺳﻪﻫﺎی اﻳﺮاﻧﻲ اﺳﺖ و اﻳﻨﻜﻪ حماﺳﻪﻫﺎی رﺳﺘﻢ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ از گذشته ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﺮوز، ﺳﺨﺖ ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ و ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮدم ﺑﻮده اﺳـﺖ؛ ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﻴﺸـﺘﺮﻳﻦ ﺗﺤﻘﻴﻘـﺎت اﻧﺠـﺎم ﺷـﺪه درﺑﺎره‌ی ﺧﺎﻧﺪانﻫﺎی ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ اﻳﺮان، ﺑﺮ روی اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﺷﺪه است.

اﻣﺎ ﻣﺸﻜﻠﻲ ﻛﻪ وﺟﻮد دارد، اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺗﻤﺎم ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت اﻧﺠﺎم ﺷﺪه درباره‌ی اﻳـﻦ ﺧﺎﻧﺪان ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ، ﺗﻚ بعدی ﺑﻮده و ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ شخصیت رﺳﺘﻢ ﻳﺎ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ پرداخته‌اﻧﺪ و اﻳـﻦ ﭘﮋوﻫﺶﻫﺎ ﻧﻪ در ﺑﺴﺘﺮ ﺣﻤﺎﺳﻪ، ﺑﻠﻜﻪ در ﻗﻠﻤﺮو اﺳﻄﻮره و ﻳﺎ ﺗﺎرﻳﺦ ﺑﻮده اﺳـﺖ و در ﻫـﻴﭻ ﻳﻚ از ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت اﻧﺠﺎم ﺷﺪه، ﺑﻪ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻳﻚ ﻛﻞ، ﻧﮕﺮﻳﺴﺘﻪ ﻧﺸـﺪه اﺳـﺖ. این اﺷﻜﺎل از آﻧﺠﺎ ﻧﺎﺷﻲ می‌شود که تمام توجهات، ﻓﻘﻂ ﻣﻌﻄﻮف به ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺑﻮده اﺳـﺖ و ﭼﻮن ﻳﮕﺎﻧﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎن محوری آن، رﺳﺘﻢ ﺑﻮده، ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﺤﻘﻴﻘـﺎت، راﺟـﻊ ﺑـﻪ اﻳـﻦ شخصیت ﺣﻤﺎﺳﻲ اﻧﺠﺎم ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺑﺮای ﺑﺮرﺳﻲ ﺑﻬﺘﺮ ﺣﻤﺎﺳﻪﻫﺎی رﺳﺘﻢ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ، اﺑﺘﺪا ﺑﺎﻳﺪ به ﺳﺆالﻫﺎی زﻳﺮ ﭘﺎﺳﺦ دهیم. رﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه‌ی ﺧﺎﻧﺪان ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن ﺳﻴﺴﺘﺎن، در ﻋﺼـﺮ ﺗـﺪوﻳﻦ ﺣﻤﺎﺳـﻪﻫـﺎی ملیﻛﻴﺴﺖ؟ اﺳﻼف و اﺧﻼف او ﻛﻴﺴﺘﻨﺪ؟ آﻳﺎ ﻧﺎم او و اﻓﺮاد ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ در اوﺳﺘﺎ و ﻣﺘﻮن ﭘﻬﻠﻮی زردﺷﺘﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺮو سنت اوﺳﺘﺎ بوده‌اﻧﺪ وﺟﻮد دارد ﻳﺎ ﺧﻴﺮ؟ در ﺻـﻮرت ﻣﻨﻔـﻲ ﺑـﻮدن ﭘﺎﺳـﺦ، ﭼﺮا وﺟﻮد ﻧﺪارد؟ از ﭼﻪ زﻣﺎﻧﻲ اﻓﺮاد اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان ﺑـﻪ ﻣﺘـﻮن ﻣﺘـﺄﺧر دوره‌ی ﻣﻴﺎﻧـﻪ (اﺷـﻜﺎﻧﻲ، ﺳﺎﺳﺎﻧﻲ و ﺳﻐﺪی) ﻛﻪ اﻏﻠﺐ در دوره‌ی اﺳﻼﻣﻲ ﺗﺪوﻳﻦ ﺷﺪه‌اﻧﺪ راه ﻳﺎﻓﺘﻨﺪ؟ آﻳﺎ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻧﺴﺐﻫﺎی ﻣﻮﺟﻮد در ﺳﺎﻳﺮ ﺣﻤﺎﺳﻪﻫﺎی ﻓﺎرﺳﻲ دری، ﺑﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺘﻦ ﻣﺤﻮری، ﺗﻄﺒﻴﻖ میﻛﻨﺪ؟ در ﺻﻮرت ﻋﺪم ﺗﻄﺒﻴﻖ، علت چیست؟ ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﻧﺎم اﻳﻦ اﻓﺮاد در ﻛﺪام ﻳﻚ از ﻣﺘﻮن ﺣﻤﺎﺳـﻲ ﻓﺎرﺳﻲ دری ﻳﺎﻓﺖ ﻣﻲﺷﻮد؟ اﮔﺮ اﻳﻦ ﻣﺘﻦ، ﻣﺘﻨﻲ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ اﺳﺖ، دﻟﻴﻞ آن ﭼﻴﺴـﺖ؟ آﻳـﺎ ﻓﺮدوﺳﻲ از ﻣﺤﻮر ﻗﺮاردادن رﺳﺘﻢ و ﻧﺎدﻳﺪه ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺎﻳﺮ ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان، تعمدی داﺷـﺘﻪ اﺳﺖ؟ در ﺻﻮرت ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻮدن ﺳﺆال، ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻠﺖ آن ﻣﺸﺨﺺ ﺷﻮد؟ آﻳﺎ در ﺳﻠﺴـﻠﻪ ﻧﺴـﺐﻫﺎی ذﻛﺮ ﺷﺪه، از ﻧﺎم‌های زﻧﺎن و ﻣﺎدران این خاندان هم‌ردﻳﻒ ﻣـﺮدان ذﻛـﺮی ﺑـﻪ ﻣﻴـﺎن آﻣﺪه اﺳﺖ، ﻳﺎ ﻧﻪ؟ در ﺻﻮرت ﻣﻨﻔﻲ ﺑﻮدن ﭘﺎﺳﺦ، علت آن چیست؟

ﺑﺮای ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ پرسش‌های ﻃﺮح ﺷﺪه، اﺑﺘﺪا ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻤﻲ ﺑﻪ ﭘﮋوﻫﺶ پیشینهﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗﺎﻛﻨﻮن درﺑﺎره‌ی رﺳﺘﻢ ـ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه‌ی ﺧﺎﻧﺪان ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن ـ اﻧﺠﺎم ﺷﺪه اﺳﺖ، پرداخت.

در اﻳﻨﺠﺎ ﻧﮕﺎرﻧﺪه ﺑﺎ دو ﮔﺮوه ﺗﺤﻘﻴﻖ، ﻳﻜﻲ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت داﻧﺸﻤﻨﺪان ﺷﺮقﺷﻨﺎس ﺧـﺎرﺟﻲ و دﻳﮕﺮی آﺛﺎر ﻣﺤﻘﻘﺎن داﺧﻠﻲ ﻣﻮاﺟﻪ است. اﺑﺘﺪا ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ﻗﺪﻣﺖ زماﻧﻲ، آﺛﺎر و ﻋﻘﺎﻳﺪ ﮔﺮوه ﻧﺨﺴﺖ ﺑﺮرﺳﻲ ﻣﻲ ﺷﻮد. ﻣﺎرﻛﻮارت در ﻣﻘﺎله‌ی «ﺗﺎرﻳﺦ و ﺣﻤﺎسه‌های اﻳﺮان» ﻧﻈﺮ ﺧﻮد را درﺑـﺎره‌ی شخصیت رستم در دو ﺑﺨﺶ اﺑﺮاز داﺷﺘﻪ اﺳﺖ:

ﻧﺨﺴﺖ اﻳﻨﻜﻪ رﺳﺘﻢ را در واﻗﻊ، ﺗﺤﻮل ﻳﺎفته‌ی ﺷﺨﺼﻴت (ﺳﺎم ـ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ) می‌داﻧـﺪ و واژه‌ی رﺳﺘﻢ را در اﺻﻞ، ﻟﻘﺐ ﺳﺎده‌ی ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ و ﺑﺮای اﻳﻦ ﻣﺸﺎﺑﻬﺖ، ﺑﻪ دو وﻳﮋﮔﻲ اﺳﺘﻨﺎد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ: ﻳﻜﻲ اﻋﻤﺎل ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ ﻣﺸﺎﺑﻪ و ﻳﻜﺴﺎن و دﻳﮕﺮی ﻣﺸﺎﺑﻬﺖ دﻳﻨﻲ (دژ دﻳﻨﻲ) آﻧﺎن.

دوم آﻧﻜﻪ در ﺗﺤﻠﻴﻞ جنبه‌ی ﺗﺎرﻳﺨﻲ شخصیت رستم وی را ﻫﻤﺎن ﮔﻨﺪﻓﺮ ﺷﺎه ﺳﻴﺴﺘﺎن میﭘﻨﺪارد. اﻳﻦ ﻳﻜﺴﺎن اﻧﮕﺎری رﺳﺘﻢ و گرشاﺳﺐ در مقاله‌ی ﻓﻮن اﺷﺘﺎﻛﻞ ﺑﺮگ ﺑﺎ ﻋﻨﻮان «ﻣﻼﺣﻈﺎﺗﻲ درﺑﺎره‌ی ﺗﺎرﻳﺦ ﺣﻤﺎسه‌ی اﻳـﺮان» و ﻧﻮﺷـﺘﻪﻫـﺎی ﻫﻮﺳـﻴﻨﮓ درﻛﺘﺎبﻫﺎی ﺧﻮد ﺑﻪﻧﺎم ﺳﻨﺖ اﻳﺮاﻧﻲ و ﻧﻈﺎم آرﻳـﺎﻳﻲ و ﻣﻘﺎﻻﺗﻲ درﺑﺎره‌ی «افسانه‌های رﺳﺘﻢ و ﺳﻴﺪ بطال» دﻳﺪه میﺷﻮد. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻧﻈﺮیه‌ی ﻫﻤﺴﺎﻧﻲ رﺳﺘﻢ و ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ را وﻳﻜﻨﺪر در ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺑﻪﻧﺎم وای، ﻣﺘﻮن و ﺗﺤﻘﻴﻘـﺎت درﺑﺎره‌ی ﺗﺎرﻳﺦ دﻳﻦ ﻫﻨﺪ و اروﭘـﺎﻳﻲ و ﻣﻮﻟـﻪ در ﻣﻘﺎﻟﻪای ﺗﺤـﺖ ﻋﻨـﻮان «گرشاسب وﺳﮕﺴﺎران» و ﻧﻴﺰ ﺑﺎرودوﺷﻦ ﮔﻴﻤﻦ در آﺛﺎر ﺧﻮد آورده‌اﻧﺪ.

در اﻳﻦ میان کسی که نظر یکسانیِ رﺳﺘﻢ و ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ ﻣﺎرﻛﻮارت را ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ و ﺑﻪ آن ﭘﺮ و ﺑﺎل داد و ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﺒﺴﻮطﺗﺮی ﺑﺎزﮔﻮ ﻛﺮد، داﻧﺸﻤﻨﺪی ﺑﻪﻧـﺎم ارﻧﺴـﺖ ﻫﺮﺗﺴـﻔﻠﺪ اﺳﺖ ﻛﻪ در رﺳﺎﻟﻪای ﺑﻪﻧﺎم اﺳﻄﻮره و ﺗﺎریخ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪه در ﺟﻠﺪ ﺷﺸﻢ ﮔﺰارشﻫﺎی ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﻲ، آورده اﺳﺖ. او در کتابﻫﺎ و ﻧﻮﺷـﺘﻪﻫـﺎی دﻳﮕـﺮ ﺧـﻮد ﻧﻴﺰ، از ﺟﻤﻠﻪ «ﺳﻜﺴـﺘﺎن» و ﻣﻘﺎله‌ی «ﺗـﺎرﻳﺦ اﻳـﺮان از ﻧﻈـﺮ ﺑﺎﺳﺘﺎن‌شناسی» ﺑﻪ ﺑﺨﺶ دوم ﻧﻈﺮیه‌ی ﻣـﺎرﻛﻮارت ﭘﺮداﺧﺘـﻪ و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ او ﻧﻴﺰ رﺳﺘﻢ ﻫﻤﺎن ﮔﻨﺪﻓﺮ، ﺷﺎه ﺳﻴﺴﺘﺎن اﺳﺖ.

ﺗﺌﻮدور ﻧﻮﻟﺪ ﻛﻪ در مخالفت ﺑﺎ ﻧﻈﺮ ﻣﺎرﻛﻮارت و ﭘﻴﺮواﻧﺶ، ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ ﻛﻪ داﺳﺘﺎن زال ﺑﻪ ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﺑﺎ رواﻳﺖ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ، ارﺗﺒﺎﻃﻲ ﻧﺪارد و اﻳﻦ ﻧﺴﺐﻧﺎﻣﻪ ﺳﺎﺧﺘﮕﻲ اﺳﺖ؛ زﻳﺮا از رﺳﺘﻢ و زال (یا دﺳﺘﺎن) در اوﺳﺘﺎ ﻧﺎﻣﻲ ﻧﻴﺎﻣﺪه و ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ در اوﺳﺘﺎ از ﭘﺎدﺷﺎﻫﺎن است. در ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻧﻴﺰ ﻣﺎ ﺑﺎ دو ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ ﺳﺮوﻛﺎر دارﻳـﻢ. یکی گرشاسپ ﭘﺎدﺷـﺎه و ﮔﺮﺷﺎﺳـﺐ دیگر بزرگ خاندان رستم ﺑﺮﺷﻤﺮده ﺷﺪه اﺳﺖ و ﻫﻤﻮاره ﺧﺎﻧﺪان اﻳﻦ ﮔﺮﺷﺎﺳـﺐ (زال و رستم) از ﮔﺮوه ﺧﺎﻧﺪانﻫﺎی ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ اﻳﺮان ﺑﻪ ﺷﻤﺎر آﻣﺪه است.

اﻋﺘﻘﺎد ﺑﺪدﻳﻨﻲ ﻳﺎ دژدﻳﻨﻲ رﺳﺘﻢ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ را اول بار اﺷﭙﻴﮕﻞ ﻣﻄﺮح ﻧﻤﻮد، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ آراء و ﻋﻘﺎﻳﺪ ﺳﺎﻳﺮ ﻣﺴﺘﺸﺮﻗﺎن راه یافت. وی ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎن اوﺳﺘﺎ رﺳﺘﻢ را ﻣﻲﺷـﻨﺎﺧﺘﻨﺪ، اﻣﺎ ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ اﺳﻔﻨﺪﻳﺎر و ﺑﻪ ﻗﺘﻞ رﺳﺎﻧﻴﺪن اﻳﻦ ﺷﺎﻫﺰاده‌ی اﻳﺮاﻧﻲ و بزرگ ﭘﻬﻠـﻮان دین ﺑﻬﻲ، ﻣﻮرد ﻏﻀﺐ و ﺧﺸﻢ آﻧﺎن ﺑﻮده اﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ در اوﺳﺘﺎ، از رﺳﺘﻢ و زال ـ ﻛﻪ در واﻗﻊ،مسبب اﺻﻠﻲ ﺑﺮای راﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻣﺮگ اﺳﻔﻨﺪﻳﺎر ﺑﻮدـ ﻧﺎﻣﻲ ﻧﻴﺎﻣﺪه اﺳﺖ. (اﻳﻦ ﻓﺮﺿﻴﻪ در ﻫﻤـﻴﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻣﻮرد ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ) ﻧﻮﻟﺪﻛﻪ اﻳﻦ ﻓﺮض را ﻧﻴﺰ رد میﻛﻨـﺪ و ﻣـﻲﮔﻮﻳـﺪ: «ﺑـﺮ فرض اینکه گردآورندگان اوﺳﺘﺎ، رﺳﺘﻢ را دﺷﻤﻦ و ﺑﺪﺧﻮاه دﻳﻦ ﺑﻬﻲ می‌داﻧﺴﺘﻨﺪ، اما میﺗﻮاﻧﺴـﺘﻨﺪ از او ﻧﻴﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺎﻳﺮ دﺷﻤﻨﺎن و ﻛﺮﭘﻨﺎن دین زرﺗﺸﺘﻲ ﻳﺎد ﻛﻨﻨﺪ و او را ﺑﻪ ﺑﺪی ﻧـﺎم ﺑﺒﺮﻧـﺪ، ﻧـﻪ اینکه به کلی نام او را از ﻗﻠﻢ ﺑﻴﻨﺪازﻧﺪ و ﺑﺮﻋﻜﺲ در ﻣﺘﻮن زرﺗﺸﺘﻲ ﻫﺮﺟﺎ ﻧﺎم رﺳﺘﻢ آﻣﺪه، از وی ﺑﻪ ﻧﻴﻜﻲ ﻳﺎد ﺷﺪه و او را ﻧﺠﺎت‌دﻫﻨﺪه‌ی اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﻣﻌﺮﻓﻲ کرده‌اﻧﺪ.

ﻣﻮﻟﻪ در ﻛﺘﺎب ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ و ﺳﮕﺴﺎران ﺑـﺎ ﻓـﺮض ﭼﻨـﻴﻦ ﻣﻄﻠﺒـﻲ، ﺑـﺮﺧﻼف اﺷـﭙﻴﮕﻞ و ﻣﺎرﻛﻮارت راه ﺗﻔﺮﻳﻂ رﻓﺘﻪ و رﺳﺘﻢ را ﮔﻮنه‌ی زرﺗﺸﺘﻲ ﺷﺪه‌ی ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛـﺮده اﺳـﺖ.

ﻋﻼوه ﺑﺮ ﻧﻮﻟﺪﻛﻪ، آرﺗﻮر ﻛﺮیستین ﺳﻦ ﻧﻴﺰ در ﻛﺘـﺎب ﻛﻴﺎﻧﻴـﺎن ﺧـﻮد ﻋـﻼوه ﺑـﺮ اﻳﻨﻜـﻪ ﺗﺤﻘﻴــﻖ در ﻣﻨﺸــﺎء داﺳــﺘﺎن زال و رﺳــﺘﻢ را ﻳﻜــﻲ از ﻣﺴــﺎﺋﻞ ﺑﺴــﻴﺎر دﺷــﻮار در ﺗــﺎرﻳﺦ داﺳﺘﺎنﻧﻮﻳﺴﻲ اﻳﺮان ﻣﻲداﻧﺪ، می‌افزاید که ادﻋﺎی ﺷﺒﺎﻫﺖ و ﻳﻜﺴﺎﻧﻲ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ و رﺳـﺘﻢ در رﻓﺘﺎر دﻳﻨﻲ، ﻣﺒﺘﻨﻲ ﺑﺮ اﺳﺎﺳﻲ اﺳﺘﻮار ﻧﻴﺴﺖ؛ زﻳﺮا در ﺟﻨﮓ ﻣﻴﺎن رﺳﺘﻢ و اﺳﻔﻨﺪﻳﺎر، ﺳـﺨﻦ از اﺧﺘﻼف دﻳﻨﻲ ﻣﻴﺎن آن دو ﺗﻦ ﻧﻴﺴﺖ و در ﻣﻨﺎﺑﻌﻲ ﻛﻪ اﻳـﻦ داﺳـﺘﺎن را ﺑـﻪ ﺗﻔﺼـﻴﻞ ﻧﻘـﻞﻛﺮده‌اند، ﺑﺮ اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع اشاره‌ای ﻧﺸﺪه اﺳﺖ، مگر دﻳﻨﻮری ﻛﻪ ﺑـﻪ اﻳـﻦ ﻧﻜﺘـﻪ اﺷـﺎره‌ای دارد و اﮔﺮ واﻗﻌﺎً در روایات ملی اﻳﺮان، داﺳﺘﺎن ﻣـﺬﻛﻮر، ﻣﺒﺘﻨـﻲ بر مبارزه‌ای دینی ﻣﻴﺎن ﻃﺮیقه‌ی ﺟﺪﻳﺪ و آﻳﻴﻦ ﻗﺪﻳﻢ اﻳﺮاﻧﻲ ﺑﻮد، مسلماً از ذکر چنین مطلب اﺳﺎﺳﻲ و ﻣﻬﻤﻲ در آن‌ها ﻏﻔﻠﺖ ﻧﻤﻲﺷﺪ.

ضمناً ﺑﺎ ﺗﺄﻛﻴﺪ ﺑﺮ ﺳﺨﻨﺎن ﻧﻮﻟﺪﻛﻪ، ﻳﻜﺴﺎﻧﻲ رﺳﺘﻢ و ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ را ﻧﻴﺰ رد میﻛﻨﺪ و ﻳﻜـﻲ گرفتن شخصیت رستم با گندفرـ ﭘﺎدﺷﺎه ﺳﻴﺴﺘﺎن‌ـ را ﻧﻴﺰ ﺗﺼﻮری دور از تحقیق می‌داند.

از ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت داﻧﺸﻤﻨﺪان اﻳﺮاﻧﻲ در ﺑﺎب رﺳﺘﻢ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ، ﻣﻲﺗﻮان ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ذﺑـﻴﺢ اﷲ ﺻـﻔﺎ اﺷﺎره ﻛﺮد. وی معتقد اﺳﺖ رﺳﺘﻢ در واﻗﻊ، ﻣﺜﻞ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ از ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن دﻳﮕﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ (ﮔﻮدرز، ﮔﻴﻮ، ﺑﻴﮋن و ﻣﻴﻼد) از اﻣﺮا و رﺟﺎل و ﺳﺮوران ﻋﻬﺪ اﺷـﻜﺎﻧﻲ ﺑـﻮده اﺳـﺖ ﻛـﻪ در ﺳﻴﺴـﺘﺎن ﻗﺪرﺗﻲ داﺷﺘﻪ، ﺳﭙﺲ ﺑﺮ اﺛﺮ اﻧﺠﺎم ﻛﺎرهای بزرگ به داﺳﺘﺎنﻫﺎی ﺣﻤﺎﺳﻪﺳﺮاﻳﺎن اﻳﺮان ﻧﻔـﻮذ ﻛﺮده اﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻓﺮض، رﺳـﺘﻢ دراﺻـﻞ، وﺟـﻮدی ﺗـﺎرﻳﺨﻲ ﺑـﻮده ﻛـﻪ ﺑـﺎ راه‌ﻳـﺎﻓﺘﻦ ﺑـﻪ داﺳﺘﺎن‌های ملی، ﺑﻪ وﺟﻮدی داﺳﺘﺎﻧﻲ ﻣﺒﺪلّ گشته است. اﻳﻦ ﻧﻈﺮ در واﻗﻊ ﺑﻪگونه‌ای، ﺗﻜـﺮار ﻧﻈﺮات ﻣﺎرﻛﻮارت و ﻫﺮﺗﺴﻔلد است؛ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺗﻔﺎوت ﻛﻪ آن دو، شخصیت مستتر در افسانه‌ی رﺳﺘﻢ را، ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﻘﺘﺪر، ﻳﻌﻨﻲ ﮔﻨﺪﻓﺮ ﻓﺮض ﻛﺮده‌اﻧﺪ، در ﺻﻮرﺗﻲ ﻛﻪ ﺻﻔﺎ وﺟﻮد داﺳﺘﺎﻧﻲ ﺷﺪه‌ی رﺳﺘﻢ را ﻳﻜﻲ از اﻣﺮای ﮔﻤﻨﺎم و ﻧﺎﺷﻨﺎخته‌ی ﻋﻬﺪ اﺷﻜﺎﻧﻲ می‌داﻧﺪ.

ﺑﻬﻤﻦ ﺳﺮﻛﺎراﺗﻲ از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎن ﻫﺮ دو ﺑﺨﺶ ﻧﻈﺮیه‌ی ﻣﺎرﻛﻮارت و ﭘﻴﺮواﻧﺶ اﺳـﺖ و در مقاله‌ی عالمانه‌ی خود، دﻻﻳﻞ ﻣﻘﺘﻀﻲ ﺑﺮای رد آن نظر ارایه کرده است.

از جمله محققان اﻳﺮاﻧﻲ دﻳﮕﺮی ﻛﻪ ﺑﺎ روﻳﻜﺮدی ﺟﺪﻳﺪ ﺑـﻪ ﺣﻤﺎﺳـﻪ‌های رستم و زال ﭘﺮداﺧﺘﻪ اﺳﺖ، زﻧﺪه ﻳﺎد ﻣﻬﺮداد ﺑﻬﺎر اﺳﺖ. وی اﺑﺘﺪا شخصیت رستم را با شخصیت خدای ﺟﻨﮕﺎور ﻫﻨﺪ و اﻳﺮاﻧﻲ اﻳﻨﺪره ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ میﻛﻨﺪ. این دو شخصیت باز ﻫﻢ ﻛﻤﻜﻲ ﺑﻪ ﻛﺸﻒ ﺑنﻣﺎﻳﻪﻫﺎی داﺳـﺘﺎﻧﻲ رﺳـﺘﻢ ﻧﻤـﻲﻛﻨـﺪ. ﺑـﺎر دﻳﮕـﺮ در اﺳـﻄﻮرهﻫـﺎی ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎن، از ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺑﻮداﻳﻲ، ﻫﻨﺪوﻳﻲ، ﻛﻮﺷﺎﻧﻲ، اﻟﻬﺎم می‌گیرد و در ﭘـﻲ ﭘﻬﻠـﻮاﻧﻲ ﻃـﺮد ﺷﺪه در ﻛﻮدﻛﻲ (زال) و ﻋﺎﺷﻖﭘﻴﺸﻪ(زال و رﺳﺘﻢ) و دلاورﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺮدی (رﺳـﺘﻢ) ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺎر ﻣﻲﭘﺮدازد وﻛﺮﻳﺸﻨﻪ اﻳﻦ ﻣﻌﺒﻮد هندوﻳﺎن ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎم زادن، ﻃﺮد و ﺑﻪ دور از ﻣﺎدر، ﺑﺰرگ ﻣﻲﺷﻮد و زﻧﺎن ﺑﺴﻴﺎر، دﻟﺒﺎخته‌ی اوﻳﻨﺪ و در ﺷـﻜﺎر ﺑـﺎ ﺗﻴـﺮی ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﭘـﺎﻳﺶ ﻣﻲﺧﻮرد، ﻛﺸﺘﻪ میﺷﻮد را ﺑـﺎ رﺳـﺘﻢ ﻣﻘﺎﻳﺴـﻪ ﻣـﻲﻛﻨـﺪ. او ﻋﻘﻴـﺪه دارد ﻛـﻪ ﺑﺴـﻴﺎری از ﺷﺒﺎﻫﺖﻫﺎی ﺑنﻣﺎﻳﻪهای دره‌ی ﺳـﻨﺪ، ﺟﻨـﻮب اﻓﻐﺎﻧﺴـﺘﺎن و نجد اﻳـﺮان، ﻣﻲتواند به علل تاریخی و ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻣﺸﺘﺮک ﺑﺎﺷﺪ و ﺑﺎ اﻳﻦ ﻓﺮضیه که پهلوان عاشقﭘﻴﺸـه‌ی هندی در رواﻳﺎت اﻳﺮاﻧﻲ، به دو شخصیت زال و رﺳﺘﻢ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﺷـﺪه اﺳـﺖ، ﻣﻨﺸـﺄ داﺳـﺘﺎن رﺳﺘﻢ را در آن ﺣﻴﻄﻪ ﺑﺎز ﻣﻲﺟﻮﻳﺪ.

ﺑﺪراﻟﺰﻣﺎن ﻗﺮﻳﺐ در ﻣﻘﺎله‌ی «ﭘﮋوﻫﺸﻲ پیرامون رواﻳﺎت ﺳﻐﺪی داﺳـﺘﺎن رﺳـﺘﻢ» رﺳـﺘﻢ را ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ دﻻور در ﻣﻴﺎن اﻗﻮام اﻳﺮاﻧﻲ ﺗﺒﺎر ﻗﺒﻞ از اﻧﺸﻌﺎب آن‌ها ﺑـﻪ ﺷـﺮق و ﻏـﺮب ﻣـﻲداﻧـﺪ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ رﺳﺘﻢ را ﻛﻬﻦاﻟﮕﻮی ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ ﺗﻤﺎم اﻗﻮام اﻳﺮاﻧـﻲ ﻣـﻲداﻧـﺪ و ﻣﻌﺘﻘـﺪ اﺳﺖ، ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻬﺖ، او را ﻫﻢ ﺳﻜﺎﻫﺎ ﻣـﻲﺷـﻨﺎﺧﺘﻨﺪ و ﻫـﻢ ﺳـﻐﺪیﻫـﺎ داﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺑـﻪ رواﻳﺖ ﻛﺸﻴﺪه‌اﻧﺪ و ﻫﻢ در ﻣﻴﺎن اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﻏﺮﺑﻲ (ﻛﻪ ﺑﻪ زﺑﺎن ﻏﺮﺑـﻲ سخن می‌گفتند) محبوبیت داﺷﺘﻪ اﺳﺖ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺑﺎ ارائه‌ی دو ﻣﻌﻨﻲ ﺑﺮای رﺳﺘﻢ: ﻳﻜﻲ ﺑـﻪ ﻣﻌﻨـﻲ «ﺑﺎﻟﻨـﺪه، ﻗﻮی، ﻗﻮی‌اﻧﺪام» و دﻳﮕﺮی «دارﻧﺪه‌ی ﻧﻴﺮوی رود» و ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻌﻨـﻲ دوم ﻧﺴﺒﺖ ﺑـﻪ ﻣﻌﻨﻲ اول، ﻳﺎدآور ﻣﻲﺷﻮد ﻧﺎم رﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻧـﺎم ﻣـﺎدرش روداﺑـﻪ (ﻳﻌﻨـﻲ دارﻧـﺪه‌ی درﺧﺸـﺶ رود) در ارﺗﺒﺎط اﺳﺖ. او ﺑﺮ اﻳﻦ اﺳﺎس، ﺑﻌﻀﻲ از ویژگی‌های شخصیت رﺳﺘﻢ را ﺑـﺎ ﺧـﺪای ﻫﻨـﺪ و اﻳﺮاﻧﻲ apām napāt «پسر آب‌ها»ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ داﻧﺴﺘﻪ اﺳﺖ.

ﺑﺎ اﻳﻦ وﺻﻒ، ﻣﻼﺣﻈﻪ ﻣﻲﺷﻮد ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت اﻧﺠﺎم شده درﺑﺎره‌ی اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ رﺳـﺘﻢ ﭘﺮداﺧﺘﻪاﻧﺪ و اﮔﺮ ﻧﮕﺎرﻧﺪه ﺑﺨﻮاﻫﺪ، ﺑﻪ ﭘﮋوﻫﺸﻲ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﺳـﺎﻳﺮ اﻓـﺮاد اﻳـﻦ ﺧﺎﻧـﺪان ﻧﻴـﺰ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، اﺷﺎره ﻛﻨﺪ، ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺘﺎب ﺣﻤﺎﺳﻪﺳﺮاﻳﻲ ذﺑﻴﺢ اﻟﻠﻪ ﺻﻔﺎ ﺑﺎﻗﻲ میﻣﺎﻧـﺪ ﻛـﻪ آن ﻫﻢ ﻓﻘﻂ در ﺑﺨﺶ ﺑﺮرﺳﻲ ﺣﻤﺎﺳﻪهای ملی ﺑﻪ ﺻﻮرت ﮔـﺬرا ﺑـﻪ اسامی ﺑﺮﺧـﻲ از اﻓـﺮاد ﺧﺎﻧﺪان رﺳﺘﻢ اﺷﺎره ﻛﺮده اﺳﺖ.

ﭘﺲ ﺿﺮوری ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲرﺳﺪ ﻛﻪ ﺑﺮای ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻬﺘـﺮ اﻳـﻦ ﺧﺎﻧـﺪان ﺑـﺰرگ ﭘﻬﻠـﻮاﻧﻲ و ﺗﺄﺛﻴﺮﮔﺬار در ﺗﺎرﻳﺦ ﺣﻤﺎﺳﻲ اﻳﺮان و ﻧﻴﺰ اراﺋـه‌ی ﺗﺼـﻮﻳﺮی ﻣﻨﺴـﺠﻢ ازآنﻫـﺎ ﺑﺎﻳـﺪ داﻳـﺮه‌ی ﺗﺤﻘﻴﻖ از ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻓﺮاﺗﺮ رود و ﺑﺎ ﻛﻨﺎر ﻫﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺷﻮاﻫﺪ ﺳﺎﻳﺮ ﻣﺘﻮن ﺣﻤﺎﺳﻲ ایران، ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻲ ﺟﺪﻳﺪﺗﺮ و ﻛﺎﻣﻞتر از اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان دﺳﺖ یافت.

ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﻮاﻫﺪی ﻛﻪ از ﺣﻤﺎﺳﻪﻫﺎی رﺳﺘﻢ و ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ و ﺳﺎﻳﺮ ﻣﺘﻮن ﺣﻤﺎﺳﻲ ﻓﺎرﺳـﻲدری به دﺳﺖ آﻣﺪه اﺳﺖ، از ﺟﻤﻠـﻪ اﺷـﺎرات ﺷـﺎﻫﻨﺎﻣﻪ در ﺑـﺎب ﺧـﺎکﺳـﭙﺎری رﺳـﺘﻢ، ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪه اﺳﺖ ﻛﻪ وی ﻣﻨﺸﺄ ﺳﻜﺎﻳﻲ دارد. ﺑﺮای او دﺧﻤـﻪای ﻣـﻲسازند (ﻛـﻪ ﻃﺒﻌـﺎً ﻣﻘﺼﻮد، دخمه‌ی ﻣﻌﺮوف زردﺷﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ) و در ﺑﺮاﺑﺮ در دﺧﻤﻪ، ﮔـﻮری ﻫـﻢ ﺑـﺮای ِ رﺧـﺶ ﻣﻲﺳﺎزﻧﺪ ﻛﻪ اﻳﺴﺘﺎده در ﮔﻮر، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﻮار ﺧـﻮﻳﺶ اﺳـﺖ. اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ دخمهﺳﺎزی و ﺑﻪ‌وﻳﮋه ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺟﺴﺪ اﺳﺐ ﭘﻬﻠﻮان در ﻧﺰدﻳﻚ او، رﺳﻤﻲ ﺳﻜﺎﻳﻲ اﺳﺖ. ﺷﺎﻫﺪ دﻳﮕﺮ اﻳﻨﻜـﻪ ﭘـﺲ از ﻛﺸـﻒ ﻣﺘﻦ ﺳﻐﺪی رواﻳﺖ رﺳﺘﻢ و اﺷﺎره ﺑﻪ ﺷﻴﻮه‌ی ﺟﻨﮕﻴﺪن او ﺑﺎ دﻳﻮان ﻛﻪ ﻫﻤـﺎن روش ﻣﻌـﺮوف ﺟﻨﮓ و ﮔﺮﻳﺰ ﺳﻜﺎﻳﻲ اﺳﺖ، ﻳﻌﻨﻲ ﮔﺮﻳﺰ از ﺑﺮاﺑﺮ دﺷﻤﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﺎزﮔﺸـﺖ ﺑـﻪ ﺳـﻮی وی و ﻧﺎﺑﻮدﻛﺮدن او، اﻳـﻦ ﻓﺮﺿـﻴﻪ را ﻛـﻪ داﺳـﺘﺎن رﺳـﺘﻢ، اﺻـﻞ ﺳـﻜﺎﻳﻲ دارد، را در میان داﻧﺸﻤﻨﺪان ﺗﻘﻮﻳﺖ ﻛﺮده اﺳﺖ؛ زﻳﺮا رﺳﺘﻢ شاهنامه ـ جهان پهلوانی که چند سده خاک اﻳﺮان را از ﮔﺰﻧﺪ دﺷﻤﻨﺎن دور ﻣﻲدارد ـ ﻧﻴﺰ ﻳﻚ ﺳﻴﺴﺘﺎﻧﻲ اﺳﺖ و ﺑﺮاﺳﺎس ﻗﺮاﻳﻦ ﻣﻲﺗﻮاﻧﺪ ﺳﻜﺎﻳﻲ ﺑﺎﺷﺪ. ﻓﺮضیه‌ی ﺣﺎﺿﺮ، ﺑﺎ ﻧﺒﻮد ﻧﺎم رﺳﺘﻢ و زال در اوﺳﺘﺎ و ﻃﺮح ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻤﺮﻧـﮓ ﺣﻀﻮر اﻳﻦ ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن در ادﺑﻴﺎت ﭘﻬﻠﻮی، ﻧﻴﺮوی ﺑﻴﺸﺘﺮی ﻳﺎﻓﺘﻪ اﺳـﺖ. ﮔﺮﭼـﻪ ﻧـﺎم رﺳـﺘﻢ در ادﺑﻴﺎت ﺳﻜﺎﻳﻲ ﻣﻴﺎﻧﻪ (ﺧﺘﻨﻲ) ﻧﻴﺎﻣﺪه، اﻣﺎ رواﻳﺖ ﺳﻐﺪی ﻛﻪ ﻗﻮم ﻫﻤﺴﺎیه‌ی ﺳﻜﺎﻫﺎ ﺑﻮدﻧﺪ، اﻳﻦ ﺷﻚ را ﺑﺮﻣﻲاﻧﮕﻴﺰد ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ رﺳﺘﻢ، ﻗﻬﺮﻣﺎن اﻗﻮام اﻳﺮاﻧﻲ ﺷﺮﻗﻲ ﺑﻮده ﻛﻪ رواﻳـﺖ آن، ﺑـﻪ دنبال ِ ﻣﻬﺎﺟﺮت ﺳﻜﺎﻫﺎ از آﺳﻴﺎی ﻣﺮﻛﺰی ﺑﻪ ﻧﻮاﺣﻲ ﺷـﺮﻗﻲ ﻧﺠـﺪ اﻳـﺮان (روﻳـﺪادی ﻛـﻪ حدود سال 135 ﭘﻴﺶ از ﻣﻴﻼد ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ) با روایات ایرانی ﻣﻨﻄﻘﻪ، تلفیق شده ﺑﺎﺷﺪ. ﻳـﺎدآور ﻣـﻲﺷـﻮد ﻛـﻪ اﻗـﻮام ﺳـﻜﺎﻳﻲ ﻫـﻢ ﭘـﻴﺶ از ﺳـﻜﻨﻲ در ﺳﻴﺴـﺘﺎن، ﻣـﺪتی در ﻣﺎوراءاﻟﻨﻬﺮ و ﺷﻬﺮﻫﺎی ﺗﺠﺎری ـ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﺳﻐﺪی و ﺑﻠﺨﻲ (ﺷﺎﻳﺪ از 160ﭘـﻴﺶ از ﻣـﻴﻼد) ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮده‌اﻧﺪ و ﺑﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺑﺴﻴﺎر ﻏﻨﻲ اﻳﺮاﻧـﻲ ـ ﻳﻮﻧـﺎﻧﻲ اﻳـﻦ ﻧﺎﺣﻴـﻪ و آن ﺷـﻬﺮﻫﺎ آﺷـﻨﺎ ﺷﺪه‌اﻧﺪ و ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﺮق اﻳﺮان رسیده‌اﻧﺪ و ﻧﺎم زرﻧﮕﺎن را ﺑـﻪ ﺳﻜﺴـﺘﺎن و ﺳﻴﺴـﺘﺎن ﺗﻐﻴﻴﺮ داده‌اﻧﺪ، ﺑﺎ ﺧﻮد آﻣﻴﺨﺘﻪ‌ای از ﻓﺮﻫﻨﮓ دولتﺷﻬﺮﻫﺎی آﺳـﻴﺎی ﻣﺮﻛـﺰی ﺑـﻪ ارﻣﻐـﺎن آورده‌اﻧﺪ، ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻛﻪ ملهم از بنﻣﺎﻳﻪﻫﺎی اﻳﺮاﻧﻲ، ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ و ﻫﻨﺪی ﺑﻮد و ﺿﻤﻨﺎً با فرهنگ ﻛﻮﺷﺎﻧﻲ و ﺷﻜﻮﻓﺎﻳﻲ ﻫﻨﺮی آن ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮد.

ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﻛﻪ پیشﺗـﺮ اﺷـﺎره ﺷـﺪ، در اوﺳـﺘﺎ از شخصیت رستم ﺷـﺎﻫﻨﺎمه‌ی ﻓﺮودﺳـﻲ، ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ داﺳﺘﺎن‌ها و ﻗﻬﺮﻣﺎنﻫﺎی ﺧﺎﻧﺪان ﺳﺎم و زال، ﻧﺸﺎﻧﻲ ﻧﻴﺴﺖ، اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﻲﻧﺸـﺎن ﺑـﻮدن ﺑﻪ ﺣﺬف ﺷﺒﺎﻫﺖ ﻧﺪارد و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می‌رﺳﺪ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز اﻳـﻦ داﺳـﺘﺎنﻫـﺎ در ﻋﺼـﺮ اوﺳـﺘﺎﻳﻲ ﺷﻜﻞ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ؛ زﻳﺮا وﺟﻮد اﻳﻦ داﺳﺘﺎنﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺷـﺎﻫﻨﺎﻣﻪ را ﺑـﻪ اﺛـﺮی ﻋﻈـﻴﻢ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻛﺮده اﺳﺖ؛ در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ اﮔﺮ در دوره‌ی اوﺳﺘﺎﻳﻲ اﻳﻦ داستانﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺷﻜﻞ ﺟﻮد داﺷﺖ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﻲباﻳﺴﺖ ذﻛﺮی از آن‌ها در اوﺳﺘﺎ می‌رﻓﺖ.

ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﻛﻪ در اﺑﺘﺪا آﻣﺪ، ﺑﻌﻀﻲ از ﻣﺤﻘﻘﻴﻦ، ﻧﻈﻴﺮ اﺷﭙﻴﮕﻞ، ﻋﻠﺖ ﻧﺒﻮدن ﻧـﺎم رﺳـﺘﻢ و ﻳﺎ ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ را در اوﺳﺘﺎ، ﺑﻪ درﮔﻴﺮی او ﺑﺎ اﺳﻔﻨﺪﻳﺎر ﻛﻪ از ﻣﻘﺪسان دین بهی است، ربط می‌دهند و یا در کل، او را ﺑﺪدﻳﻦ و ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ دﻳﻦ ﻛﻬﻦ ﻗﺒﻞ از دﻳﻦ مزدیسنا می‌دانند و ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﻣﺴﺎﻳﻞ را ﻣﺎﻧﻌﻲ ﺑﺮای ذﻛﺮ ﻧﺎم او در اوﺳﺘﺎ ﻣﻲداﻧﻨﺪ. اﻳﻦ ﻧﻈـﺮ ﻧﻤـﻲﺗﻮاﻧـﺪ ﺻـﺤﻴﺢ ﺑﺎﺷﺪ؛ زﻳﺮا در اوﺳﺘﺎ از ﺑﺴﻴﺎری از ﺷﺎﻫﺎن و ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن ﺣﺘـﻲ ﺷـﺮﻳﺮ و کرپن‌ها ﺳـﺨﻦ رﻓﺘـﻪ است که همگی ضد دین ﺑﻬﻲ ﺑﻮده‌اﻧﺪ و از آن‌ها ﺑﻪ ﺑﺪی ﻳﺎد ﺷﺪه اﺳﺖ؛ ﭘﺲ میﺗﻮاﻧﺴﺖ از رﺳﺘﻢ و زال ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻛﺸﻨﺪه‌ی اﺳﻔﻨﺪﻳﺎر در اوﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﺑﺪی ﻳﺎد ﺷﻮد وﻟﻲ اﻳﻦ‌طور ﻧﻴﺴﺖ.

در اوﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﺟﺎی رﺳﺘﻢ ﺳﺨﻦ از ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن دﻳﮕـﺮی اﺳـﺖ ﻛـﻪ از ﺟﻤﻠـﻪ ﻣـﻲﺗـﻮان ﺑـﻪ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ اﺷﺎره کرد. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ اﺣﺘﻤﺎل می‌رود ﺑﻪ دﻟﻴﻞ رﺳﻴﺪن اﻳﻦ اﻗﻮام ﺑـﻪ ﺷـﺮق اﻳـﺮان (ﺳﻴﺴﺘﺎن) و آﻣﻴﺨﺘﻦ اﻳﺸﺎن ﺑﺎ اﻳﺮاﻧﻴﺎن، داستانﻫﺎی رﺳﺘﻢ ـ ﭘﻬﻠﻮان اﺳﺎﻃﻴﺮی اﻗﻮام ﺳﻜﺎﻳﻲ ـ وارد اﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎی ﻣﻠﻲ ﻣﺎ ﺷﺪه ﺑﺎﺷـﺪ و ﺑﺨـﺶ ﺑﺰرﮔـﻲ از ﺻـﻔﺎت و ﺧﺼﻮﺻﻴﺎت ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن اﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎی ﻣﻠﻲ را ﺑﻪ ﺧﻮد ﺟﺬب ﻛﺮده ﺑﺎﺷﺪ و ﺑﺪﻳﻦ ﺻﻮرت، ﻗﻬﺮﻣﺎن ﻣﻠﻲ ﺗﺎزه‌ای در ﺣﻤﺎﺳﻪﻫﺎی اﻳﺮان ﮔﺸﺘﻪ و ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻪ ﻓﺮاﻣﻮﺷﻲ سپردهﺷﺪن ﺳﺎﻳﺮ ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن ﺷﺪه باشد.

در ﻣﺘﻦﻫﺎی ﭘﻬﻠﻮی ﻧﻴﺰ ﻧﺸﺎﻧﻲ از رﺳﺘﻢ نیست. این ﻣﺘﻦ‌ها دﻧﺒﺎﻟﻪرو سنت مقدس اوﺳـﺘﺎ ﺑﻮده‌اﻧﺪ و از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻓﺮد ﻏﻴﺮﻣﻘﺪﺳﻲ ﻛﻪ ﻧﺎم او در اوﺳﺘﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪه، اﺟﺎزه‌ی ورود ﺑﻪ اﻳﻦ متن‌ها را ﻧﺪاﺷﺘﻪ اﺳﺖ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻧﺸﺎن ﭼﻨﺪاﻧﻲ از رﺳﺘﻢ ﻧﺪارﻧﺪ و از زال ﻧﻴﺰ ﺳﺨﻨﻲ ﻧﻤﻲﮔﻮﻳﻨﺪ. آن ﭼﻨﺪﺑﺎر ﻫﻢ ﻛﻪ در ﺑﺮﺧﻲ از ﻣﺘﻮن ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻳﺎدﮔﺎر زرﻳﺮان و درﺧﺖ آﺳﻮرﻳﻚذکری از آنان رفته است، معمولاً متعلق ﺑﻪ ﻣﺘﻮن ﺷﺮق اﻳﺮان ﺑﻮده اﺳﺖ.

ﺗﻔﺎوتﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺎن اوﺳﺘﺎ و ﻣﺘﻮن پهلوی ﺑﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ دﻳﺪه میﺷﻮد، اﻳﻦ ﻧﻜﺘـﻪ را ﺛﺎﺑـﺖ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻛﻪ در ﻛﻨﺎر رواﻳﺎت ﺣﻤﺎﺳﻲ ﺗﺒﻠﻮر ﻳﺎﻓﺘﻪ در اوﺳﺘﺎ و ﻣﺘﻮن زردﺷﺘﻲ دوره‌ی ﺳﺎﺳﺎﻧﻲ ﻛﻪ دﻧﺒﺎله‌رو مطالب مقدس اوﺳﺘﺎﻳﻲ اﺳﺖ، حماسهﺳﺮاﻳﻲ از ﻫﻤﺎن ﻋﺼﺮ اوﺳﺘﺎﻳﻲ و ﻗﺒﻞ از آن در ﻣﻴﺎن ﻣﺮدم، ﺧﻮد زﻧﺪﮔﻲ مستقلی داشته است و در گذر ایام، این حماسه‌سرایی‌ها که محققاً با سنت بسیار ﻛﻬﻦ ﺣﻔﻆ و اﻧﺘﻘﺎل ﺷﻔﺎﻫﻲ رواﻳﺎت اﺳﺎﻃﻴﺮی، ﺣﻤﺎﺳﻲ و داستان‌ها ﻫﻤﺮاه ﺑﻮده اﺳﺖ، ﻋﻨﺎﺻﺮی را از دﺳﺖ داده و ﻋﻨﺎﺻﺮ ﺑﺴﻴﺎر دیگری که پیش از آن وجود داﺷﺘﻪ، ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺘﻪ و ﻋﻠﻲرﻏﻢ اﻳﺴﺘﺎﻳﻲ و ﺗﺒﻠﻮر رواﻳﺎت ﺣﻤﺎﺳﻲ در ﻣﺘﻦﻫﺎی اوﺳﺘﺎﻳﻲ و ﭘﻬﻠﻮی، ﺑﺎ ﭘﻮﻳﺎﻳﻲ و رﺷﺪ ﺑﺴﻴﺎر ﺑﻪ ﻋﺼﺮ اﺳﻼﻣﻲ رﺳﻴﺪه و در ﺷـﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻣﻨﻌﻜﺲ ﮔﺸﺘﻪ اﺳﺖ. در ﺣﻘﻴﻘﺖ، ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺑﻴﺶ از آﻧﻜﻪ ﺑﻪ سنت‌ اوستا و متن‌های ﭘﻬﻠﻮی زردﺷﺘﻲ وابسته باشد، به سنت زنده و ﭘﻮﻳﺎی رواﻳﺎت ﺷﻔﺎﻫﻲ و ﮔﺎه ﻣﻜﺘﻮب ﺷﺮق اﻳﺮان واﺑﺴﺘﻪ است و دﻟﻴﻞ ﺗﻔﺎوت جدی آن با متن‌ها و مطالب حماسی اوﺳﺘﺎﻳﻲ و زردﺷﺘﻲ ﭘﻬﻠﻮی، ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ. با وجود این ﺗﻔﺎوت‌های جدی، ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺑﺎ رواﻳﺎت اوﺳﺘﺎﻳﻲ و ﭘﻬﻠـﻮی و ﻣﺤﺘﻤﻼً ﺧﺪاﻳﻨﺎمه‌ی ﻋﺼﺮ ﺳﺎﺳﺎﻧﻲ، ﺑﺎﻳﺪ ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ، ﻋﻤﺪﺗﺎً نه متکی به سنت زرتشتی، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﺒﺘﻨﻲ ﺑﺮ رواﻳﺎت ﺷﻔﺎﻫﻲ و ﻛﺘﺒﻲ ﺧﺮاﺳﺎن اﺳﺖ؛ ﺑﻪوﻳﮋه داﺳﺘﺎنﻫﺎی زال و رﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ روی، ﺳﻨﺖ زردﺷﺘﻲ را دﻧﺒﺎل ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ، ﺣﺎل ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ پرسش را ﭘﺎﺳﺦ داد ﻛـﻪ نویسندگان و اﻧﺘﻘﺎل‌دﻫﻨﺪﮔﺎن اﻳﻦ رواﻳﺎت ﺗﻠﻔﻴﻘﻲ زﻳﺒﺎ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ بوده‌اﻧﺪ؟

ﺗﺤﻘﻴﻖﻫﺎی اﻧﺠﺎم ﺷﺪه در اﻳﻦ باره ﻣﺴﻠﻢ ﻣﻲﺳﺎزد ﻛـﻪ در ﺷﺮق اﻳﺮان، در ﺧﺮاﺳﺎن ﺑﺰرگ، ﻛﺎر رواﻳﺖ این داﺳﺘﺎن‌ها ﺑﺎ ﺧﻨﻴﺎﮔﺮان ﺧﺮاﺳﺎﻧﻲ، ﻛﻪ «گوسان» ﺧﻮاﻧﺪه میﺷﺪﻧﺪ، ﺑﻮده اﺳﺖ. سنت ﮔﻮﺳﺎن‌ها ﻋﻤﺪﺗﺎً ِ ﭘﺎیه‌ی رواﻳﺎت ﺷﻔﺎﻫﻲ ﺑﻮد و ﻫﺮ ﮔﻮﺳـﺎن ﺑﺮﺟﺴـﺘﻪای ﻗﺎدر ﺑﻮد ﺑﺮ زﻳﺒﺎﻳﻲ اﻳﻦ رواﻳﺎت ﺑﻴﻔﺰاﻳﺪ ﻳﺎ رواﻳﺎﺗﻲ ﺗﺎزه ﺑﻴﺎﻓﺮﻳﻨﺪ و آن‌ها را در ﻗﺎﻟﺐ ﺷـﻌﺮ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ و آواز ﺑﺴﺮاﻳﺪ.

ﮔﻮﺳﺎﻧﺎن در زﻧﺪﮔﻲ ﭘﺎرتﻫﺎ و ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎن اﻳﺸﺎن، ﺗﺎ اواﺧﺮ ﻋﻬﺪ ﺳﺎﺳﺎﻧﻲ، ﻧﻘﺶ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻼﺣﻈﻪ‌ای ﺑﺎزی کرده‌اند. سنت ﮔﻮﺳﺎﻧﻲ ﺧﺮاﺳﺎن ﻛﻪ از اﻣﻜﺎﻧﺎت ﻣﺘﻨﻮع ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻈﻴﻢ و از آزادیﻫﺎی دﻳﻨﻲ اﺷﻜﺎﻧﻲ ﻋﺼﺮ ﻛﻮﺷﺎﻧﻲ و اشکانی در ﺷﺮق ﻧﺠﺪ اﻳﺮان و ﺧﺮاﺳﺎن ﺑﻬﺮهﻣﻨﺪ ﺑﻮده اﺳﺖ، ﻋﻤﻼً ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﻬﺘﺮین ﺣﺎﻓﻆ، ﻣﻮﺟﺪ و ﺗﻠﻔﻴﻖدﻫﻨﺪه‌ی داﺳﺘﺎنﻫﺎی ﺣﻤﺎﺳﻲ ﻛﻬﻦ در ﺷﺮق اﻳﺮان در آﻣﺪه اﺳﺖ، ﺳﻨﺘﻲ ﻛﻪ رﺑﻄﻲ ﺑﻪ دﻳﻦ زردﺷﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻪ و ﻣﺴﺘﻘﻞ از آن ﺑﻮده اﺳﺖ و اﻳﻦ ﺳﻨﺖ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺷﺮاﻳﻂ ﺗﺎرﻳﺨﻲ ـ ﺟﻐﺮاﻓﻴﺎﻳﻲ، در ﺑﺨﺶ ﻣﺮﻛﺰی و ﻏﺮﺑﻲ ﻧﺠﺪ اﻳﺮان ﻧﻈﻴﺮی در آن اﻋﺼﺎر ﻧﺪاﺷﺘﻪ است.

همین سنت ﻏﻨﻲ ﮔﻮﺳﺎن‌ها در ﺷﺮق ﻧﺠﺪ اﻳﺮان و ﺧﺮاﺳﺎن ﺑﺰرگ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﺮدوﺳﻲ ﻣﻲرﺳﺪ و او ﺑﺎ ﻧﺒﻮغ ﻫﻨﺮی و داﻧﺶ شگفت‌آور ﺳﺨﻨﻮری ﺧﻮﻳﺶ، می‌تواند اﻳـﻦ ﻫﻨﺮ ﺷﻔﺎﻫﻲ را ﻛﻪ بیشتر در ﻋﺼﺮ او ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺑﺖ درآﻣﺪه ﺑﻮد، در ﻗﺎﻟﺐ ﺷﻌﺮ ﻋﺮوضی درآورد.

ﻣﻘﺎﻳﺴﻪای ﻣﻴﺎن ﻓﺮدوﺳﻲ ﺑﺎ دﻗﻴﻘﻲ و اﺳﺪی ﻃﻮﺳﻲ و دﻳﮕﺮان ﻧﺸﺎن ﻣﻲدﻫﺪ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ دردﺳﺖداﺷﺘﻦ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﻨﻲ، ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ، ﻫﻨﺮﻣﻨﺪی درﺧﺸﺎن ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺎ اﺛﺮی درﺧﺸﺎن ﭘﺪﻳﺪ آﻳﺪ.

ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻫﻮش ﺳﺮﺷﺎر ﻓﺮدوﺳﻲ دﻟﻴﻞ ﻛﺎرش ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ روﺷﻦ است. ﮔﻮﻳﻲ وی ﺑﻪ ﻋﻤﺪ، ﺗﻤﺎم ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن ادوار ﻛﻬﻦ را ﻛﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻪ و ﺑﺮ آن ﺑﻮده اﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮای ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ، ﺑﻠﻜﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮای ﻫﻴﭻ ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ ﺟﺰ رﺳﺘﻢ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﮕﺮ آﻧﺎن ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮ از او ﺷﺴﻜﺖ بخورند؛ مثل اﺳﻔﻨﺪﻳﺎر و ﺳﻬﺮاب. وﺟﻮد ﭼﻨﺪ ﭘﻬﻠﻮان در ﻳﻚ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ و ﺑﺮاﺑﺮی ﻫﺮﻳﻚ ﺑﺎ دﻳﮕﺮی، در ﺣﺎﻟﻲ که در زﻣﺎنﻫﺎی ﻣﺘﻔﺎوت زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، وﺣﺪت اﺛﺮ را از ﻣﻴﺎن میﺑﺮد.

ﻧﮕﺎرﻧﺪه ﭘﺲ از ﻣﻄﺎلعه‌ی ﺗﻤﺎم ﻣﺘﻮن ﺑﺮ ﺟﺎی ﻣﺎﻧﺪه‌ی ﺣﻤﺎﺳﻲ ﻓﺎرﺳﻲ دری؛ از ﻗﺒﻴـﻞ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ‌ﻧﺎﻣﻪ، ﺑﻬﻤﻦ‌ﻧﺎﻣﻪ، ﺷﻬﺮﻳﺎر‌ﻧﺎﻣﻪ، ﺑﺮزوﻧﺎﻣﻪ، ﺟﻬﺎﻧﮕﻴﺮﻧﺎﻣﻪ و … ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠـﻪ رﺳـﻴﺪه اﺳﺖ ﻛﻪ در اﻃﺮاف ﻓﺮدوﺳﻲ، داﺳﺘﺎنﻫﺎی ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ ﺑﺴﻴﺎری وﺟﻮد داﺷﺘﻪ اﺳﺖ. ﺣﺘﻲ ﮔﺮﺷﺎﺳﺐ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻴﺰ ﻣﺒﺘﻨﻲ ﺑﺮ رواﻳﺎﺗﻲ است ﻛﻪ ﺑﻪ اﺣﺘﻤﺎل زﻳﺎد ﻓﺮدوﺳﻲ از آن‌ها ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺑﻮده اﺳﺖ وﻟﻲ ﻓﺮدوﺳﻲ از اﻳﻦ ﻣﻴﺎن، ﺗﻨﻬﺎ رﺳﺘﻢ را ﺑﺮﮔﺰﻳﺪه و او را از ﻋﺼﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﻴﺸﺪادی ﺗﺎ ﮔﺸﺘﺎﺳﺐ ﻛﻴﺎﻧﻲ، ﺣﺪود ﻫﻔﺘﺼﺪ ﺳﺎل، زﻧﺪه ﻧﮕـﻪ داﺷﺘﻪ اﺳﺖ، ﺗﺎ در ﻛﺎر ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ، ﮔﺮﻓﺘﺎر ﭼﻨﺪ ﭘﻬﻠﻮان نشود و رﺳﺘﻢ، ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻣﺤﻮر ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ، ﻓﺮدوﺳﻲ ﻧﻤﻲتوانسته است از پهلوانان دیگر اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان، ﺣﺘﻲ از ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮد رﺳﺘﻢ (ﺟﻬﺎﻧﮕﻴﺮ، ﻓﺮاﻣﺮز، ﺑﺎﻧﻮﮔﺸﺴﺐ و …) در ﻛﻨﺎر رﺳﺘﻢ ﺑﻪ آن ﺻﻮرﺗﻲ ﻛﻪ در ﻣﻨﻈﻮﻣﻪﻫﺎی ﺟﺪاﮔﺎنه‌ی دﻳﮕﺮ ﻳﺎد ﺷﺪه، سخنی ﺑﻪ ﻣﻴﺎن آورد.

از ﻣﻄﺎلعه‌ی ﻣﺘﻮن ﻳﺎد ﺷﺪه، اﻳﻦ ﻣﻄﻠﺐ آشکارمیﺷﻮد که ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺗﻤﺎم ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻧﺴﺐﻫﺎ، ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﺮده و ﺑﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻫﻤﺨﻮاﻧﻲ دارﻧـﺪ (ﺑـﻪ ﺟﺰ ﻣﻮاردی اﻧﺪک). اﻳـﻦ ﻣﺸﺎﺑﻬﺖﻫﺎ، اﻳﻦ ﻓﺮض را ﺗﻘﻮﻳﺖ میﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﮕﻲ این ﻣﺘﻮن ﺑﺮاﺳﺎس ﻳﻚ ﻣﺘﻦ و اﻟﮕﻮی واﺣﺪ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪاﻧﺪ و ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﻛﻪ اﺷﺎره ﺷﺪ ﻫﺮ ﻳﻚ از ﺷﻌﺮا (ﺑﻪ ﺟﺰ ﻓﺮدوﺳـﻲ ﻛـﻪ داﺳﺘﺎن‌هایش را ﻛﺎﻣﻼً انتخابی ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ آورده اﺳـﺖ) ﺑـﻪ ﺷـﺎﺧﻪای از اﻳـﻦ ﺧﺎﻧـﺪان، ﭘﺮداﺧﺘﻪ و در ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ‌های حماسی ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪای را به نظم درآورده‌اند.

تعدادکل اسامی استخراج شده از ﻣﺘﻮن ﺣﻤﺎﺳﻲ ﻳﺎد ﺷﺪه، ﺣﺪود 76 تن اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﻧﺎم‌های ﺑﻪ دﺳﺖ آﻣﺪه از اﻓﺮاد این ﺧﺎﻧﺪان ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ، ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮمه‌ی بهمن ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ. آنچه مایه‌ی تأسف است، این است که اﺣﺘﻤﺎﻻً بنا به سنت غلط دﻳﺮﻳﻦ ﺟﺎمعه‌ی ﺳﻨﺘﻲ ﻋﺼﺮ ﺗﺪوﻳﻦ اﻳﻦ ﺣﻤﺎﺳﻪﻫﺎ (و یا احیاناً ﻧﺒﻮد ﻧﺎم این‌ها در ﻣﺘﻮن نخستین و ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻧﺴﺐﻫﺎ) از ذکر ﻧﺎم اﻏﻠﺐ زﻧﺎن نام‌آور اﻳﻦ ﺧﺎﻧـﺪان (حتی پهلوان بانویی ﻧﻈﻴﺮ ﺑﺎﻧﻮﮔﺸﺴﺐ و زرﺑﺎﻧﻮ دختران رﺳﺘﻢ) در ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻳﻦ ﻣﺘﻮن، ﺧﻮدداری ﺷﺪه اﺳـﺖ و از آﻧـﺎن ﺑﻴﺸﺘﺮ در ﻧﻘﺶ ﻫﻤﺴﺮ ﻳﺎ ﺑﻪﻋﻨﻮان ﻛﻨﻴﺰک، ﻧﮕﺎر ﻳﺎ در ﻧﻘﺶ ﻣﺎدر ﺑﻪﻫﻤﺮاه ﺿﻤﻴﺮی نظیر، «ﻣﺎدرش»، «ﻣﺎدرت» و یا «…دﺧﺘﺮﺷﺎه» ﻧﺎم ﺑﺮده ﺷﺪه اﺳﺖ و ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺗﻌﺪاد ﻧﺎمﻫﺎی اﻓﺮاد ذﻛﻮر ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪه‌ی اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان، ﺗﻌﺪاد ﻛﻤﻲ از ﻧﺎمﻫﺎی زﻧﺎن اﻳﻦ ﺧﺎﻧﺪان آورده ﺷـﺪه اﺳﺖ؛ از ﺟﻤﻠﻪ ﻧﺎمﻫﺎﻳﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ روداﺑﻪ، ﺗﻬﻤﻴﻨﻪ، ﻣﻨﻴﮋه و …





ﻧﺴﺘﺮن ﺻﻔﺎری ، پژوهشگر شاهنامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر