دست روی کتاب میکشیدم و حس میکردم نوک انگشتانم از گرمای آتش داغ است. کمی دورتر، کنار بچهها و شعلههای آتش، پیرمردی نشسته بود. موهای سفیدش صاف و یکدست روی شانههایش ریخته و چشمهایش لبریز از فروغ و روشنی بود.
با یک دست چوبدستیاش را گرفته بود و دست دیگرش خط نگاهاش را نشان میداد که تا دورهای دور کشیده میشد. پیرمردِ قصهگو این بار سرگذشت آرش کمانگیر را میگفت؛ همانکه تیر پرتابیاش تا آن سوی جیحون رفت و همانجا مرز ایران شد. مگر یک مرد چهقدر توان دارد؟ چگونه توانسته بود تیر را آن همه دور بفرستد؟ اما آرش با همهی آنهایی که میشناختیم جدایی داشت؛ پهلوان بود؛ اهورایی بود و سراپا پاکی. انگار جاناش را آفریده بودند تا روزی روزگاری با فدا کردنش ایران را رهایی بخشد… غرق در خیال، آنقدر به نقاشی خیره میشدم تا پلکهایم روی هم بیفتد!
سالها شتابان گذشتهاند. سفیدی روی موها و ابروهایم نشسته است و در هیاهوی زندگی، بچهها و پیرمرد قصهگو را از یاد بردهام. از خود میپرسم: هنوز هم شعلههای آتش گرم است؟ زبانه میکِشد و رو به فرازنا دارد؟… چشمها را میبندم و میان زمانهای دور و لحظههای اکنون میروم و بازمیگردم. چشمها را باز میکنم. نگاهم به دستبند تیروباد میافتد. هفترنگاش گرهدرگره دور مچم حلقه خورده است. روز تیر از ماه تیر، تیروباد را بستهام تا روزهای دیگر همراه با آرزوهایم به باد گذرنده بسپارم؛ همان ایزد باد که یاریگر آرش بود تا تیر پرتابیاش پهنای آسمان را بشکافد و از کوهها و درهها و رودها بگذرد و در آن سوی جیحون فرود بیاید. دل میبندم به هفت رنگ تیروباد و آرزویم را با خود زمزمه میکنم: هفترنگاش هفتاد تیرگی و سیاهی را بشوید و با خود ببرد! باد، هوهوکنان و دلنواز میگذرد و دستبند تیروباد را چرخزنان با خود میبرد.
آنچه در بالا آمده است بخشی از نوشتاریست با عنوان «جانبخشی آرش و رهایی ایران»، به خامهی پویان پرتوی که در تازهترین شمارهی امرداد چاپ شده است.
متن کامل این نوشتار را در رویهی سوم (مردم) شمارهی 456 امرداد بخوانید.
خبرنگار امرداد: سپینود جم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر