برای نوروز 2582 شاهنشاهی ایرانی (۱۴۰۲ خورشیدی)،
احمدشکیب بزرگامید.
ایا دیو «دشیار» فرهنگسوز
ایا هیمه خشم آهنگسوز
به نوروز بر چنگ افراختی
نگر ژرفتر، کار خود ساختی!
مپندار افیون دیرینهات
بدارد ز تیر خرد سینهات
خرد گر چه خوار است در بیشهات
چو تیشه همانا زند ریشهات
مینگار فرجام کار من است
که هر نوبهاری، نگار من است
مپندار نوروز شد اسپری
که پیداست آوای کبک دری
نوآیینتر، آیین نوروز ماست
یل باآفرین، راد پیروز ماست
نوآیینتر از این کُهَن کس ندید
که بر پیکر مردگان جان دمید
ازایراست نوروز جانان ما
سرآغاز و فرجام دیوان ما
بهاران از او نام و آوازه یافت
و گیتی از او خوانشی تازه یافت
«سر سال نو»، ریشه راستی
بن شادی، اندیشه راستی
چو خورشید امید پرتو فشان
کهن بوم را تخمه نو فشان
به شب همچو فانوس شد رهنما
زهی شبشکن، آرزوآزما
چو رخسار جانانه پیدا نمود
جهانی گرفتار و شیدا نمود
به خوبی جهانگیر شد چهر او
به سَد شهر بر چیر شد مهر او
به گیتی نباشد کسش دشمنا
به جز بدگهر ریمناهریمنا!
همه تیرگیاهرمن، شد ژکان
سگالید با خویشتن در نهان:
اگر مهر نوروز پایان شود
مرا گور پایان نمایان شود
کمر بست بر کین نوروزِ کَی
پس آوازه افگند در روم و رَی:
روا نیست آیین نوروزیان
که شادی ست و شادی بوَد سد زیان!
به شادی سپردن، برِ مردنی
شکفتن بود؛ وای پژمردنی!
چو فرجام مرگ است، شادی چرا؟!
ابا بخت بسته، گشادی چرا؟!
چو فرجام، مرگ است، باید گریست!
دروغ است شادی، و نوروز کیست؟!
شب و روز، گریان و بریان شوید
ز کرد و نکرده پشیمان شوید!
تو چون مشت خاکی، پریدن چرا؟
خوشا پایِ بسته، چریدن چرا؟
ز خاکاید، و سرها به خاک آورید
مبادا که یادی ز تاک آورید!
ز تاکی که «خیام» هشیار گشت
به چشمش جهانآفرین خوار گشت
نبینید مردم چو مَی میخورد
همیدون ره راستی بسپُرد
سخن آورد از سر راستی
هویدا کند بی کم و کاستی
چو خاکاید، سر سوی خاک آورید
تبر بر کمرگاه تاک آورید
شما را سزد بیزبانی و شرم
ابا دلبر جم، مگیرید گرم
چو گنجینه راز، بربستهلب
نهانآفرین، پارسا همچو شب
چنین باد تا باد فرزند خاک
که باد است و بر باد مانند خاک
چو بشنید نوروز از آن بدسگال
که چون میدراید به کردار آل
بدو گفت:ای گرگ چوپانفریب
شد آنگه که ما را فریبی به سیب!
جهان باغ شادی ست و راغ امید
گریزد شب تیره از تیغ شید!
به گیتی به جز راستی راه نیست
ره کج، مگر جز ته چاه نیست!
«فرشگرد» اندیشه نو بوَد
کهندار را ریشه نو بوَد
به چشم خرد گر جهان بنگرند
رهی جز ره راستی نسپَرند
جهان کهن، دشمن روشنی ست
ازایرا ورا با چو من، دشمنی ست
دم روز نو چون کهناوژن است
چو خاری به چشمان اهریمن است
چه کالیوه باشی تو ای سیم خار
که بندی به پندار راه بهار!
بهار است و نوگر، نوآیین رسد
پزشک گرامی به بالین رسد
دم روز نو، خسته را تندرست
کند، زین فزونتر شگفتی که جست؟
بهار و هزار و می خوش گوار
به بوس و کنار و به شادی گسار
نگاری دلافروز چون نوبهار
نیابی، مجو جز بهاران نگار
نگار کهن ، نوبهاران بلخ
چو آتشکده، لالهزاران بلخ
کنون اهرمن تاخت آورده است
گل ناز بادام، پژمرده است!
از آن تازش، آلوده دشت و دمن
چو لاله شده داغدل انجمن
جهانی نشسته به سوگ بهار
بهاری نشسته به سوگ نگار
زده راه نوروز اهریمنا!
به گیتی نباشد چو او رهزنا!
هم او رهزن شادی و راستی ست
از او هر کجا بنگری کاستی ست
همان پرگزند اژدهاک کهن
کشیده سرا از مَغاک کهن
پرآسیبپتیاره نیمروز
فسرده دل مهر گیتیفروز
خراسان از او خارسان گشته است
یل پارسی ناتوان گشته است
مگر باز «فردوسی» آید به رزم
ره راستی را گشاید به رزم
که نوروز امروز، رزمآوری
نماید، هلد راه بزمآوری
که هنگام رزم است و کین خواستن
چو رستم یکی لشکر آراستن
که افراسیابِ ستم، مست خون
نگردد ترا جز به بد رهنمون
نهد بند بر بند و پَستت کند
گرفتار زهر و کَبَستت کند
هر آن کس که از گوهر آرش است
کمانگیر و همباور آتش است!
کدام آتش؟ آن گوهر روشنا
شکوهان از او، ریمناهریمنا
سراغ گل سرخ زردشت را
نشان می ناب «مزدشت» را
بگیرید از آیین نوروز کی
انوش آتش رزم فرخندهپی
«بیارید آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک»*
من آن مشت خاکم که تاک خیام
نماید مرا راه پاک خیام
ره راستی، آن یگانهفروغ
که خواهد زدودن ز گیتی، دروغ
در آیین نوروز آیینهوش
تویی گرد پیروز آیینهوش
بهارانتان، جفت نوروز باد!
و نوروزتان، شاد و پیروز باد!
***
* برگرفته از این سخن گرانارج حافظ شیراز:
بیا ساقی آن آتش تابناک | که زردشت میجویدش زیر خاک
***
تارنمای پارسی انجمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر