این ادعا که «خلقی از خلقهای ایران» زبان فارسی دری را به زور و جبر به سایر اهالی ایران تحمیل کرده، گمراهی خطرناک و زشتی است که بیگانه در ذهن عده کمی رواج داده است. هر ایرانی حتی درسنخواندهای میداند که ادیبان و شاعران بزرگ ایران هر یک از گوشهای از این سرزمین برخاستهاند و به رغم وجود لهجهها، نیمزبانها و حتی زبانهای محلی، همواره نثر و شعر خود را به فارسی دری نوشتهاند.
الف) ناسیونالیسم در ایران
پیش از بررسی ناسیونالیسم به عنوان اندیشهای اجتماعی و نیز یک مسلک یا مینوشناسی سیاسی، باید مفهوم ملت یا «ناسیون» را بازشناسیم، زیرا طبیعی است که ملتگرایی مسبوق به وجود ملت است. بنابراین پیداست جامعهای که هنوز در تشکیل ملت کامیاب نشده و بنابراین به آگاهی ملی دست نیافته است، ملتگرایی نیز در آنجا نمیتواند معنایی جدی داشته باشد.
در اروپا تا زمانی که نظام فئودالی و دولت ـ شهرهای گوناگون با فرمانروایانی مستقل وجود داشت، فرد به جای آن که اصولاً احساس تعلقی به ملت و میهنی یگانه داشته باشد، خود را جزئی از آن قلمروهای کوچک فئودالی و همزمان، عضو گروههای قبیلهای و قومی و خانوادگی میدانست. همراه با رشد بورژوازی و تشکیل فرمانرواییهای بزرگتر و یگانهتر که اغلب و به طور طبیعی متشکل از مردمی با زبانها، آداب و عادات و… یگانهای بودند، مفهوم ملت در ذهن اروپایی شکل گرفت. حال آن که در ایران، این مفهوم به دلیل دیرینگی، «ملت» از دیرباز در آگاهی ایرانی وجود داشته است.
مفهوم ملت، همانند هر مفهوم و نیز هر نهاد اجتماعی، زادهی آگاهی اجتماعی معینی است، و بنابراین مسبوق و مشروط به آن آگاهی است. در بیشتر دانشنامهها، به تعریفهایی مشابه دربارهی ملت برمیخوریم با این خصوصیات کلی که: جماعتی از انسانها که در یک سرزمین زندگی میکنند، خاستگاه مشترکی دارند، از دیرباز منافع مشترکی داشتهاند، دارای آداب و رسوم مشابهی هستند، زبانی همسان دارند و غیره.
البته این شرطها برای تشکیل ملت لازمند ولی کافی نیستند. داشتن سرزمینی واحد، زبانی یگانه و آدابی همسان، خود به خود ملتی را پدید نمیآورد مگر آنکه آن جامعه به وجود خویش به عنوان یک ملت آگاهی یافته باشد. باید جامعه، خود به این نتیجه رسیده باشد که اعضایش خاستگاه مشترک دارند، از دیرباز منافع مشترکی داشتهاند و به طور کلی هویتی معین دارند، نه آن که «پژوهشگر» بعداً چنین نتیجهای بگیرد. هرگاه ملتی در تاریخ خود، ادبیات خود، هرگونه نوشته و سند و حتی سنگنبشتهای و به خصوص کتاب دینی خود ـ در صورتی که داشته باشد ـ از خویشتن به عنوان ملتی نام برد، معلوم میشود صاحب آگاهی ملی است ولاغیر.
پس با آن که در سراسر تاریخ در سراسر کره زمین، قومهایی با نژادها، زبانها، اقتصادیات، اعتقادات و حتی سرزمینی یگانه وجود داشتهاند، آنها را نمیتوان «ملت» نامید. حتی تشکیل یک فرمانروایی یگانه بدون وجود آگاهی ملی، برای تشکیل یک ملت کفایت نمیکند. بنابراین آنچه مارکسـ و پس از وی محققان دیگر اروپاییـ مشاهده میکنند که پس از فروپاشی فرمانرواییهای فئودالی در اروپا و تشکیل دولتهای یگانهی بورژوایی و نیمه بورژوایی، مفهوم ملت پدیدار میشود، چندان دور از دسترسی نیست.
اما در ایران، آگاهی به وجود خویشتن به عنوان یک ملت چنان ریشه کهنی دارد که تاریخ آن به اوستا ـ کتاب دینی باستانی ایرانیان ـ بازمیگردد. در اوستا از قوم ایرانی، زبان ایرانی و نیز کشور «ایرانویج» با شاهانی معین نام برده میشود که آرمانهای دینیـ ملی ویژهای را دنبال میکنند. و در متون دینی زرتشتی و نیز شاهنامهی فردوسی پیوسته با واژهی ایران و ایرانشهر برخورد میکنیم.
بنابراین، ممکن است آگاهی قبیلهای ایلات کوچرو و قبایل چادرنشین مهاجم به کشورهای همسایهی خویش، در حدی ابتدایی به آگاهی قومی تحول یافته باشد، اما نه به آگاهی ملی، حتی غلبه بر یک ملت در یک سرزمین یگانه از سوی قوم یورشگر، و تشکیل دولتی از سوی قوم مهاجم، کافی نیست که قوم اخیر به آگاهی ملی دست یابد مگر آن که اولاً این آگاهی را در خود داشته باشد و ثانیاً دارای فرهنگی برتر باشد تا بتواند ملت شکست خورده را همراه با فرهنگی که دارد در خود تحلیل برد. تجربهی تاریخی یورشهای ترکان و مغولان و تاتاران به ایران نشان میدهد که آنها به رغم پیروزیهای خود، هیچ گاه نه خواستند (زیرا چنین آرمانی در آگاهیشان وجود نداشت) و نه میتوانستند به آگاهی ملی دست یابند، زیرا در برابر آگاهی ملی ایران قرار گرفتند که از فرهنگی پرمایهتر، نیرومندتر و سابقهای کهنتر برخوردار بود. از همینرو، آنها با وجود پیروزی، خود را جزئی از ملت ایران شمردند و در فرهنگ و آگاهی ملی ایرانی ادغام شدند.
اعراب نیز با آن که افزون بر جنگافزار به سلاح عقیدتی و دینی نیز مجهز بودند، یعنی آرمانی کامل داشتند، از آنجا که در برابر آگاهی ملی نیرومند ایرانی قرار گرفتند، موفق به سرکوب آن نشدند. حال آن که در جاهای دیگر مانند مصر و فنیقیه و شمال آفریقا، کامیاب گشتند و امروز از مردم کهن آن سرزمینها و تمدنهای باستانی ایشان، «به عنوان ملت» کمتر نشانی بر جا مانده است.
پس از این بحث کوتاه دربارهی ملت، به مفهوم ملتگرایی یا ناسیونالیسم میرسیم. ناسیونالیسم به عنوان یک اندیشهی اجتماعی و مسلک سیاسی، در اروپا بهخصوص پس از ناپلئون و در انگلستان کمی زودتر و با جدایی کلیسای آن کشور از کلیسای رم و رشد و چیرگی اخلاق «کالونی» پدیدار شد.
مفهوم ناسیونالیسم به ویژه در سدهی بیستم با پیدایش جنبشها و سپس دولتهای نازی در آلمان و فاشیسم در ایتالیا و رنجهایی که آنها برای ملل خود و بشریت به بار آوردند، و نیز بهخصوص با تحلیلی که مارکسیسم ـ با نفوذ گستردهی آن روزی خودـ از این مسلک ارائه میداد، باری منفی پیدا کرده است. اما راست آن است که این مفهوم و مسلک در جهان ـ چنان که مارکسگرایان میپندارندـ نه لزوماً پدیدهای تازه و تنها مربوط به پیدایش و رشد طبقه بورژوازی اروپاست و نه حتماً گرایشی منفی و تهاجمی است، بلکه پیش از هر چیز پدیدهای است اجتماعی با کارکرد خاص و ضروری خود که در شرایط معینی که جامعه برای بقای خود لازم میبیند به وجود میآید و رشد میکند و در شرایطی دیگر، از حدت و شدت آن کاسته میشود و آرام میگیرد ولی در آگاهی جامعه به صورت نهفته برجا میماند.
گفتنی است که بنا به نظر پژوهندگان اروپایی، هنگامی که «همذات انگاری» (identification) میان دولت و ملت پدیدار میشود، شرایط برای پیدایش و رشد ناسیونالیسم آماده میگردد. بنابراین واژه ایرانی «میهنپرستی» به بهترین شکل بیانگر چنین همذات انگاری است، زیرا مفاهیم ملت و دولت را در مفهوم یگانهای چون «میهن» وحدت میبخشد. از این رو، مفهوم ناسیونالیسم، چه با واژهی قدیمی درستتر ایرانی خود، یعنی میهنپرستی، که باری منفی ندارد، و چه با معادل فرنگی آن بیان شود، زادهی نوعی خودآگاهی ملی، و واکنشی است ضروری و پرهیزناپذیر در برابر رویدادهایی درونی و بیرونی که کالبد جامعه را به نحوی مورد تهدید قرار دادهاند.
تا جایی که من خواندهام، تاریخ ایران تا پیش از انقلاب مشروطه، دو بار جنبشی میهنپرستانه را به طور جدی و آگاهانه تجربه کرده است. بار نخست که آگاهی زیادی درباره آن در دست نیست ولی نشانههایی از آن مانده است، با یورش اسکندر مقدونی به ایران پدیدار میشود یعنی زمانی که ایران به اشغال بیگانه درمیآید، دچار یورش فرهنگی یونانیمآبی هم میشود، و در برابر اینها واکنش نشان میدهد.
حدود یک قرنی که جانشینان اسکندر بر بخشی عمده از ایران فرمان راندند، پیوسته با خیزشهای داخلی به ویژه از سوی پارتها روبرو بودند و سرانجام نیز فرمانروایی را به آنها سپردند. نشانههای فرهنگی نهضت میهنپرستی در این دوره، پیدایش حماسههای ملی است.
بسیاری از پژوهندگان، بخش بزرگی از داستانهای گودرز و گیو و بیژن را مربوط به پیکارهای فرمانروایان محلی ایران با دشمنان بیگانه در این دوران میدانند و گمان میکنم رستم نیز مربوط به همین دوران است و میدانیم که در اوستا شخصیتی به نام رستم وجود ندارد. بدین ترتیب میتوان گفت چه بسا خاستگاه بنیادی بخش پهلوانی شاهنامه، به ویژه کیانیان، مربوط به حماسههای همین دوره باشد. مهمترین اثر کوتاه حماسی که از این دوره مانده «یادگار زریران» است و هزار بیتی را که دقیقی درباره پادشاهی گشتاسب و پیدایش زرتشت میسراید، شاید بتوان گفت ترجمهی واژه به واژهی همین اثر است. (به ویژه بنگرید به مأخذهای ۳، ص ۶۲، ۱۱، ص ۲۵، ۵، ص ۱۶، ۹، ص ۶)
بار دوم که جنبش میهنپرستی شکل آشکارتر، سختتر و پایدارتری دارد، چهار قرن پس از حمله اعراب مسلمان است، و گذشته از جنبشهای نظامی ـ سیاسی (بابک، مازیار، ابومسلم و…) و دینی (سپیدجامگان مقنع، خرمدینان خراسان و …)، شکل بارزتر فرهنگی نیز به خود میگیرد، چرا که ایران نه تنها یگانگی سیاسی، بلکه وحدت اعتقادی و دینی و هویت فرهنگی خود را در خطر میبیند.
بارزترین نهضت سیاسی ـ فرهنگی این دوره پیدایش جنبش شعوبی (یا میهنپرستی) است که چنان که میبینیم آشکارا نام «ناسیونالیسم» را نیز بر خود میپذیرد.
چهارصد سالی که از نابودی دودمان ساسانی تا پیدایش حماسهی فردوسی و یورش ترکان طول میکشد، سرشار است از جنبشها، پایداریها، حماسهها و استقلالخواهیها که البته واکنشی است در برابر پیروزی نظامی ـ دینی اعراب و به خصوص پذیرش و اعتقاد بخشی از خود ایرانیان که در اعتقاد و ایمان نوین تعصب میورزیدند و گوی سبقت از هم میربودند و غالباً از طبقات بالای جامعه بودند. بنابراین بخشی دیگر از روح ایرانی در برابر این خطر برای حفظ هویت خود و بازیابی تعادل، واکنش نشان میدهد.
دو سدهی نخست را شاید بتوان بیشتر دورهی جنبشهای پایداری نظامی ـ دینی نامید و گرچه همهی این جنبشها در ظاهر به شکست انجامیدند، اما شالودهی پیدایی دولتهای مستقل سدههای سوم تا پنجم را پی ریختند.
همگی این جنبشها، جدا از هدفهای گوناگون خویش، در یک صفت ویژه با هم مشترک هستند و آن، دشمنی با دستگاه خلیقهگری بغداد و در بیشتر موردها، چیرگی اعراب بر ایران است. این پیکارها سرانجام در سدههای سوم تا پنجم به پیدایی فرمانرواییهای مستقل طاهریان در خراسان، صفاریان در سیستان، سامانیان در خراسان بزرگ، و خاندانهای بویه و زیار در گیلان و تبرستان و مرکز ایران انجامید و همزمان با آن، رشد دانش و فلسفه و اندیشه و هنر به اوجی رسید که نه تنها در تاریخ ایران، بلکه در تاریخ جهان، مانند نداشت. ایرانیان نه تنها در دانش و فلسفه، فرهنگ ایران را به اوج رساندند، بلکه از پایهگذاران شعر و نثر عربی و ساماندهندگان صرف و نحو زبان تازی گشتند. (۱۰، صص ۳۹- ۴۰)، حال میگذریم از نهضتهای فرهنگی ـ علمی اخوان الصفا و مباحثات و درگیریهای فلسفی قدریه و جبریه و سپس معتزله و اشاعره و …
راست آن است که جامعه ایران در برابر کوبهی بزرگ یورش اعراب به ایران که عوارض اجتماعی (دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) خود را داشت، چونان اورگانیزیمی نیرومند واکنش میکند. این واکنش یک راستای نفیکننده دارد که به چهرهی پایداریهای نظامی و پیدایش جنبش شعوبی با همهی گستردگی دامنهی آن بروز میکند، و دارای یک جنبه مثبت است که چیزی جز رشد فلسفه و هنر و دانشهای گوناگون نیست.
برجستهترین جنبش فراگیر و جامع ناسیونالیستی این دوران، پیدایی نهضت شعوبی است. مهمترین کتاب تحقیقی که من در این زمینه میشناسم، رساله ارزشمند استاد جلال همایی است به نام شعوبیه که نخست در چند شماره در سال ۱۳۱۳ در سال دوم مجله مهر چاپ شده است، ولی من به نسخهی منتشرهی سال ۱۳۶۳ آن استناد میکنم.
شادروان همایی به درستی اعتقاد دارد که جنبش شعوبیه «بزرگترین نهضت ایرانیان است که سرانجام دولت و سیادت عرب را به کلی منقرض و ریشهکن ساخت و تاریخ آغاز آن به قبل از اوائل سدهی دوم هجری یعنی حکومت امویان میرسد و دنباله آن تا سدهی پنجم و حتی سپستر ادامه مییابد» (۲۵، ص ۲). به نظر او، پیدایش مسلک شعوبیه که بنیانگذاران آن ایرانیان بودند، جنبشی در عالم اسلام و عرب ایجاد کرد و تمام شئون اجتماعی و سیاسی و فکری و ادبی عرب و اسلام را دربرگرفت و تغییر داد (همان و همانجا).
همایی با دید جامعهشناسانهای دربارهی آگاهی ملی داوری میکند و چه هنگام بررسی رشد ناسیونالیسم عربی و چه ایرانی، به این عامل آگاهی به خوبی توجه دارد. او تحریکات اعراب و آغازگری ایشان را مسبب اصلی ایجاد نهضت شعوبی میداند و تشکیل این نهضت از سوی ایرانیان را واکنشی در برابر آن میشناسد. در مورد اعراب مینویسد: تا پیش از ظهور اسلام «هر فردی از اعراب، تنها قبیله و عشیرهی خود را میشناخت و از اوضاع دنیا و ملل عصر خود آگاهی نداشت. وحدت دینی، و زبان، و اشتراک در مقصود، و وحدت مساعی و وحدت تاریخی و غیره که نشانههای قومیت و ملیت به مفهوم حقیقی است در میان عرب موجود نبود. با وجود شاهنشاهی ایران و امپراتوری روم، قوم بادیهنشین کوچک عرب اصلاً نمیتوانست خود را در شمار ملل حیهی عالم قلمداد کند و نه تنها نمیتوانست، بلکه اصلاً چنین فکری در دماغ او راه نداشت.» (همان، ص ۱۰).
پس از پیروزی اسلام هنوز عصبیت قبیلهای در میان اعراب چیره بود و «در نتیجهی همین عصبیت بود که هر یک از کارفرمایان عرب طرفداری از قبیله خود میکرد و هر کسی که به حکومت و امارت منصوب میشد فوراً افراد قبیلهی خود را روی کار میآورد و اشخاص دیگر را برکنار میکرد … [اما] عرب در نتیجهی سیادتی که از برکت اسلام نصیب وی شد بیاندازه مغرور گردید. غرور و خودبینی او به جایی رسید که جنس عرب را ذاتاً از همهی ملل عالم به فضیلت ممتاز و منحصر دانست و جز خود برای هیچکس اعتباری قائل نبود و با جنس غیرعرب با تمام قوا مخالف و دشمن شد و سیادت و سروری را… حق حقیقی جنس عرب میشمرد… حکومت بنیامیه که اساسش بر بزرگداشت جنس عرب و تحقیر ملل دیگر نهاده شده بود، حس این عصبیت را در سر عرب تحریک کرد تا او را به عالیترین درجهی خودپسندی رسانید. در آن عصر موالی را خوار و حقیر میشمردند و دانشمندترین مردم اگر از طبقهی موالی (ایرانیان) بود در نظر عرب، از بهایم و چهارپایان پستتر به شمار میرفت (همان، صص ۱۸- ۱۹). «همایی» آن گاه پس از بیان فشردهی عقاید آنچه خود حزب عربی مینامد و به یکایک آنها پاسخ میگوید، شواهد فراوانی از ستمهای اعراب بر ضد موالی نقل میکند و سپس به جنبههای نظری و کتب و ادبیات و اشعار ضد ایرانی کسانی چون جریربن عطیه (همان، صص ۴۲- ۱۱۰) میپردازد، که بر جوانان ایرانی فرض است خود این رساله را بخوانند.
او مینویسد: «تا وقتی که روح اسلام حکمفرما بود، ایرانیان از دل و جان فداکاری میکردند و روز به روز از هر حیث بر رونق حکومت اسلامی میافزودند، ولی حکومت بنیامیه و رفتار عرب در عهد آنها که همه بر خلاف اسلام بود، سرمایهی خرسندی معنوی را نیز از دست ایرانیان بربود. ایرانیان در دورهی اموی دیگر نه حکومت داشتند و نه استقلال، نه مال داشتند، نه اعتبار، قدرت و عزت و مال و استقلال همه از دست آنها رفته بود و با نهایت ذلت و خواری زیر شکنجهی عرب میزیستند… با این وضع دیگر کسی تاب تحمل بلای حکومت عربی نداشت و … صبر کردن نمیتوانست… بالجمله نهضت ایرانیان بر ضد عرب از همان عهد اموی آغاز شد و در قرن سوم به نهایت شدت رسید و به صورتهای مختلف درآمد.» (همان، صص ۳۱- ۳۳).
همایی بزرگترین پیشوای سیاسی شعوبیه را ابومسلم خراسانی، و بزرگترین پیشوایان اولیه فکری و فرهنگی را بشاربن برد طخارستانی و اسماعیلبن یسار (هر دو شاعر) میداند.
متوکل اصفهانی از دیگر بزرگان شعوبی و از ندیمان متوکل خلیفهی عباسی در سدهی سوم، در شعری معروف با مطلع : «انا ابن الاکارم من نسل عجم» میگوید: «من زادهی بزرگان، از دودمان جم و وارث تخت و تاج عجمم، من زندهکنندهی آنانم که عزتشان از دست رفته و روزگار، کهنآثارشان را محو کرده است. من آشکارا کینهخواه آنان هستم. اگر همه کس از حق آنان بگذرد من نخواهم گذشت. درفش کاویان با من است که بدان بر همه عالم سروری توانم کرد…».
اما واقعیت آن است که نهضت ملیگرایی یا شعوبیه ایرانی، نه تنها واکنشی است بر ضد ستمهای اعراب و یا تحقیرهای ایشان، بلکه نیز کوششی است برای شناخت و حفظ هویت ملی و میراث فرهنگی خویش که در زمینهی زبان و تاریخ و حماسهی ملی به گونهای میبالد (فردوسی) و در زمینه دانش به گونهای دیگر (همه بزرگان دانش و فلسفه در سدههای دوم و پنجم هجری). یعنی نهضت شعوبی چیزی فراتر از واکنش در برابر ستمهای اعراب است. به سخن دیگر، پرسش بنیادی میتواند این باشد که انگیزهی این همه شور و هنگامه، این همه جنبش و کوشش و درگیریهای نظامی، سیاسی و فلسفی، و این همه اوجگیری در دین و دانش و هنر از کجاست؟ چگونه است که جامعهی ایرانی، ناگهان طی دو سه سده به چنین بالستی بیمانند میرسد؟
از یک سو اگر ایرانی دین تازه را نمیپذیرد و میخواهد به کیش کهن وفادار بماند، به پاسخگویی میپردازد و به تألیف نوشتههایی در گزارش دین باستانی دست مییازد، چنان که مهمترین گزارشها و زندهای دینی زرتشتی به زبان پهلوی، متعلق به این دوران است. از سوی دیگر اگر دین تازه را میپذیرد، به چنان جایگاه دینی و کلامی دست مییابد که دینآوران اصلی را پشت سرمیگذارد. از یک طرف برای توجیه این پذیرش خویش از هر ابزاری و از هر اندیشه و فلسفهی خودی و بیگانه یاری میجوید، از سوی دیگر، رنجها و شادیهایش را در هنر به اوج میرساند و نیز به عرفان و تصوفی نوین چنگ میزند.
نخست تا آنجا پیش میرود که در راه فرمانروایان تازه، به دلیری شمشیر میزند و چونان سرداری بی همتا حتی خون هممیهنان پیکارجوی خویش را میریزد. به تازیان آیین کشورداری میآموزد و حتی در جایگاه وزیری ایشان، به جایشان فرمان میراند. در زبان و شعر عربی چنان چیرگی مییابد که هیچ عربی به آن کرانه نمیرسد. یا در علوم اسلامی چون فقه و حدیث و کلام و تفسیر قرآن، هیچ عرب و ناعربی را همپایهی خود نمیشناسد.
و آن گاه که از همکاری پشیمان میشود و تن میزند، در بالش و نازش به نژاد و نیاکان خود تا جایی پیش میرود که در قالب جنبش شعوبیگری، حتی نشست و برخاست و خورد و خوراک و پوشاک، با دست غذا خوردن اعراب، شیوهی زیست و چه بسا رنگ رخسار و ترکیب چهره تازیان را هم به ریشخند میگیرد. و کار این نازش و بالش و پیشرفت کار ایرانیان به جایی میرسد که به گفتهی «همایی» حتی گروهی از اعراب نیز نژاد خود را به کسری میپیوندند و مدعی انتساب به ایران میشوند (۲۵، ص ۵۴)، و نیز نه تنها ایرانیان، که ترکان هم وقتی میخواهند بر فرمانروایی خود بر ایران مهر پذیرش بکوبند، ادعا میکنند که نژاد، از خسروان ساسانی دارند! صفاریان تبار خود را به ساسانیان میرسانند (۲، ص ۲۰۰)، و سامانیان به بهرام چوبین و از او به منوچهر نوادهی فریدون (۱۸، ص ۱۴۵؛ ۲۴، ص ۸۱؛ ۶، ص ۶۳). احمدبن سهل از ایرانیان بزرگ دورهی سامانی، خود را از بازماندگان یزدگرد پسر شهریار میداند (۱۸، ص ۱۵۱) و ابومنصور محمدبن عبدالرزاق سپهسالار خراسان خود را از تخمهی سپهبدان ایران میشمارد و تبار خویش را به گیو و گودرز و از او به منوچهر و فریدون و جمشید میرساند (۶، ص ۶۱). چنان که وزیر او ابومنصور المعمری نیز، پیرو او در این راه است. پسران بویه ماهیگیر چون به پادشاهی میرسند، به ساختن تبارنامهای برای خود ناگزیر میشوند و نژاد خویش را به بهرام گور پیوند میدهند (۶، ص ۶۱)، فرمانروایان و سپهبدان تبرستان، پیشینهی خویش را به قباد پدر نوشیروان میرسانند (۶، ص ۶۳) و خاندان زیار نیز مانند دیگر شاهان و امیران یاد شده، در رسانیدن تبار خویش به بزرگان پیشین ایران اصرار دارند (۱۱، ص ۱۵۳). ابن خرم اسپانیایی در سدهی پنجم هجری در کتاب ملل و نحل خود میگوید: «ایرانیان در وسعت مملکت و استیلای بر جمیع اقوام و امم و بزرگی قدر خویش به مرتبهای بودند که خویشتن را آزادگان و نژادگان مینامیدند… و چون دولت آنان به دست عرب زایل شد، از آن جا که عرب را کمقدرترین امم میشمردند، کار بر ایشان بسیار سخت آمد و درد و رنج و اندوهشان دو چندان شد که میبایست. از این سبب بارها سربرداشتند که مگر به جنگ و جدال خویشتن را… رهایی بخشند.» (۲۱، ص ۲۰۸).
… این شور و شیدایی، این تب و تاب و جوش و خروشی که جامعهی ایران را طی چهار سده تا پیدایش حماسهی ملی دربرمیگیرد، و به آن پیکارهای نظامی ـ دینی و آن اوج بیمانند، در رشد دانش و فلسفه و هنر میانجامد، گذشته از جنبههای نیکوی خویش، در عین حال نمایانگر روح تب کرده و ناآرام ملت ایران است، نمایانگر آن است که جامعه با یورش عاملی بیرونی رو به رو شده است که حیات طبیعی آن را تهدید میکند و از این رو، طبیعیترین واکنش ارگانیسم نیز تب کردن است. درست است که این تب نشانهی پایداری کالبد در برابر یورش نیروی بیرونی و بنابراین، نشان نیرومندی ارگانیسم است، اما همهنگام، هشداردهندهی آن است که اگر خطر از اندازه بگذرد، ارگانیسم را نابود خواهد کرد.
در این حال، ناسیونالیسم نه تنها گذشتهی خود را به یاد میآورد و به پایداریهای نیاکان خود مینازد و به آمادهسازی جامعه برای پیکار با نیروهای یورشگر میپردازد، بلکه وظیفهی خود میبیند که یگانگی روانی قوم را نیز دوباره برقرار سازد. ناسیونالیسم ناچار است نشان دهد که نه فقط دلیریهای نیاکان او از دشمنان بسی فزونتر بوده است، بلکه باید اثبات کند که مجموع دستگاه مینوی، ارزشهای اجتماعی و هدفها و آرمانهای او نیز برتر از دشمن بوده است، و این کار را هم باید آگاهانه انجام دهد.
اگر جنبشهای گوناگون دینی و نظامی، گاه به نام میهن و زمانی به نام فرقه مذهبی خاص، سربرمیافرازند و چه بسا گاه با ادعای پیامبری و حتی خدایی، به نبرد با نیروهای بیگانه میپردازد؛ اگر گروهی با ترجمهی نوشتههای پهلوی و یونانی میکوشند در باروی این اندیشه و دین نوین شکافی بیندازند و برخی از آنها بسا با این امید که آن را با بنیادهای فرهنگی خویش سازگار سازند؛ اگر شعوبیان در قالب شعر و نثر و دانش و فلسفه در تلاشند تا خواری دشمن و والایی میهن خویش را به دشمن و نیز به خودشان بپذیرانند و بباورانند، اگر مغمردان زرتشتی با تدوین پاسخگوییهای دینی به دفاع از آیین باستانی خود برمیخیزند، با این حال هیچ یک از این کوششها به تنهایی کامیاب نمیشد مگر آن که چونان جویباری، جزئی از رود بزرگی میگردید که خروشان و به خویش استوار و یگانه و نیرومند، سرانجام در پایان راه، به دریای فراخ اندیشه و ایمان همهی مردم ایران فرو میریخت و آنان را از پریشانی دینی، یا به زبان امروز «ایدئولوژیک»، رهایی میبخشید.
بررسی دربارهی ماهیت و میوههای جنبشهای ملی ایران پس از مشروطیت را، به دلیل اهمیت موضوع، به آینده میسپاریم.
ب) «مسالهی ملیتها» در ایران
یکی دو سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، برنارد لیویس (Bernard Lewis)، استاد دانشگاه در آمریکا، نقشهی پیشنهادی انگلیسیها را برای خاورمیانه طرح نمود. در این نقشه، کانون و هدف اصلی توطئهگران تجزیهی سرزمین ایرانیان است:
– خراسان بزرگ که طی ۱۴۸ سال پیش دو بار مورد تجزیه قرار گرفته است، این بار نیز در نقشهی پیشنهادی برای خاورمیانه یکی از هدفهای تجزیه است. در نقشهی پیشنهادی بریتانیا برای خاورمیانه میبایست بخش شرقی خراسان کنونی و شمالغربی افغانستان بار دیگر مورد تجزیه قرار گرفته و کشور «پشتوستان» به وجود آید.
– بلوچستان تجزیه شده و همچنین سیستان تجزیه شده با یکدیگر پیوند یافته و جدا از ایران، حکومت بلوچستان را به وجود آورند.
– مطابق این نقشه، بخشی از استان خوزستان، تمامی استان کهگیلویهوبویراحمد و بوشهر، بخشی از استانهای فارس و هرمزگان، به «عربستان» تبدیل شده است.
– همچنین، بر پایهی این نقشه، بخشهایی از سرزمینهای کردنشین این سوی مرز، با بخشهایی از سرزمینهای کردنشین آن سوی مرز در عراق و ترکیه، به هم پیوند داده شده و کردستان را تشکیل داده و آنچه باقی مانده کشوری است به نام ایرانستان (ماهنامه تئوریک رهنمود- سال اول شمارهی اول- خردادماه ۱۳۵۹).
حوادثی که در سالهای نخست پیروزی انقلاب در ایران رخ داد و طرح مسألهی «خلقها»ی ترکمن و عرب و کرد و… به خصوص از سوی گروههای چپ، و نیز رویدادهای کردستان ایران و همچنین نقشههای حزب بعث عراق برای خوزستان و نیز حملهی صدام به ایران، رخدادهای عبرتآموزی هستند که اکنون هر کسی به یاد دارد و نیاز به بازگویی نیست.
در تابستان ۱۳۶۶ نیز مقالهای با عنوان «ایران مظلوم» به قلم آقای دکتر نصرالله پورجوادی در مجلهی نشر دانش به چاپ رسید، در انتقاد به مطالب کتابی با نام «سیری در تاریخ زبان و لهجههای ترکی» نوشتهی آقای «دکتر جواد هیات» که نشریهای ترکیزبان به نام «وارلیق»را نیز اداره میکنند. مطالعهی این مقالهی واقعبینانه و نیز واکنشهایی که برانگیخت و در شمارههای بعدی آن نشریه به چاپ رسید، بر حیرت و تاثر من افزود. آقای پورجوادی در مقالهی خود، از دو نشریه ادواری افغانی یکی به نام خراسان و دیگری آریانا نیز یاد کرده بودند که در مقالههای آنها ادعا شده بود خراسان ایران بخشی از خراسان بزرگ و خراسان نیز اصلاً جزو سرزمین افغانستان است، و ایران حقیقی همین منطقه است که از لحاظ تاریخی با افغانستان کنونی یکی است! بنابراین ایرانیان که به غلط خود را به این نام میخوانند باید به همان منطقهی فارس و استانهای مرکزی قناعت کنند و ایران را به صاحب آن (یعنی افغانها!) بسپارند. ایشان همچنین به سخنرانی یک خاورشناس انگلیسی دربارهی زبان و ادبیات بلوچی و نیز برنامههای رادیو بی. بی. سی دربارهی زبان بلوچی و امکان ایجاد ناراحتی برای ایران در منطقهی بلوچستان اشاره کرده بودند.
اکنون (پژوهش حاضر مربوط به دیماه ۱۳۷۰خورشیدی است) نیز چندی است رادیو امریکا با طرح مساله جمهوریهای آسیایی شوروی که در پشت مرزهای شمالی ایران قرار دارند، دوباره به یاد «ملیتها»ی ایرانی افتاده و از «مسالهی ملیتها» در ایران ابراز «نگرانی» میکند! از جمله در آبانماه گذشته با یک هموطن آذری مصاحبهای ترتیب داده است و از وی راجع به چگونگی احساسات مردم آذربایجان ایران دربارهی اعلام استقلال آذربایجان شوروی و این که آیا دلشان میخواهد از ایران جدا شوند و به آذربایجان شوروی بپیوندند، پرسشها و گاه القائاتی کرده که البته با ایستادگی پاسخگو مواجه شده است. به علاوه، در برنامهی دیگری در همان ماه به نقل از یک ایرانی مقیم آن کشور که از وی با عنوان پژوهشگر و روزنامهنگار نام میبرد، میگوید مسالهی قومی دوباره در ایران سر باز کرده است.
نویسندهی این مقاله دربارهی این که آیا در شرایط بحرانی کنونی در آن سوی مرزهای شمالی ایران و اعلام استقلال جمهوریهای آسیایی شوروی، دولت ایران از چه نیروهای نظامی و اقتصادی و سیاسی و چه جاذبههای معنوی و فرهنگی برای مقابلهی درست با بحرانهای کنونی و بهخصوص آینده در مرزهای شمالی کشور برخوردار است، قدرت اظهار نظر ندارد. اما بررسی «مسالهی ملیتها» در ایران را درحد بضاعتی که دارد وظیفهی خود میبیند که پرسشهای اساسی زیر را مطرح کند:
- آیا ایران از ملیتهای گوناگون تشکیل شده است؟
- آیا ما در ایران به راستی مسالهای به نام «مسالهی ملیتها» داریم یا این مساله ای است کاذب و ساختهی خارجیان ـ غربی و شرقی ـ و با مقاصدی معین؟ و
- به فرض وجود چنین ملیتهایی، آیا آنها طی تاریخ گذشته و معاصر از سوی «فارسها» زیر ستم بودهاند یا به عکس.
اما پیش از پاسخگویی به پرسشهای بالا، ناچاریم به تاریخچهی فشردهای از «طرح این مساله» اشاره کنم.
۱. تاریخچهی طرح «مسالهی ملیتها و خلقها» در ایران
مسالهای به نام خلقها و ملیتها در ایران به صورت «نظری» نخستین بار توسط کمونیستها مطرح شد و بعدها ایرانشناسان شوروی نیز ۲۹ ملیت گوناگون در ایران کشف کردند! پیش از آن، دولت انگلستان «عملاً» با نفوذی که توسط مأموران و جاسوسان خود، مانند سراسر خاورمیانه، در میان عشایر و ایلات، به ویژه در مناطق مرکزی و جنوبی ایران، داشت هر چند گاه بنا به مصالح سیاسی روز خود و در رقابت با روسیهی تزاری و مشاهدهی لزوم تزلزل در دولت ایران و باجخواهی از آن به تحریک جداییخواهی در میان عشایر و حتی استانها میپرداخت. پس از جنگ جهانی دوم نیز در موارد گوناگون از جمله هنگام بروز غائلهی آذربایجان و کردستان، در مواد ۶ و ۷ طرح محرمانهای که برای کنفرانس مسکو با شرکت سه دولت شوروی و انگلیس و امریکا تهیه شده بود، از «اصلاح مقررات انجمنهای ایالتی و ولایتی» و «استعمال زبانهای اقلیت ترکی، عربی و کردی» سخن به میان آمده بود. رادیوی لندن از اواسط دیماه ۱۳۲۴ـ یعنی فقط چند هفته پس از اعلام «جمهوری خودمختار آذربایجان» ـ به دفاع از آن پرداخت و پیوسته دربارهی «محق بودن» فرقهی دموکرات داد سخن میداد (۱۷، ص ۲۱۸). سرلشگر ارفع، که به دوستی با انگلستان شهرت دارد، در کتاب خاطراتش از قول یک دیپلمات انگلیسی مینویسد، انگلیسیها قصد داشتهاند ایران را به جمهوریهای مختلف کردستان، مازندران، گرگان، گیلان، آذربایجان، خوزستان، بختیاری، فارس و غیره تقسیم کنند. و هدف آنها «کمک به اقلیتهای ملی که زیرستم ملی فارسها میزیستهاند» بودهاست (۲۶، صص ۵۱ و ۳۴۹). نطق آشکار ارنست بوین، وزیر خارجهی دولت کارگری وقت بریتانیا در مجلس عوام در همان سال که راجع به «اقلیتهای زیر ستم ملی» در ایران بحث میکند و نگران است که «قانون اساسی سال ۱۹۰۶ ایران هرگز به موقع اجرا گذارده نشده است … [ تا] مسائلی از قبیل مسالهی زبان را که اهمیت حیاتی دارد، مورد دقت و حل و فصل قرار دهد» و غیره، مبین سیاست علنی انگلستان در این زمینه است (۱۷، صص ۷۷ و ۲۷۵).
شورش کردها نیز در آغاز، هم مورد پشتیبانی عثمانی و هم بهخصوص انگلستان بوده است و ما هنگام بحث دربارهی کردستان به آن اشاره خواهیم داشت. باقراف، رئیس جمهور وقت آذربایجان شوروی، حتی حزب کوملهی قاضی محمد را یکسره «مخلوق جاسوسان انگلیس به منظور پیشبرد مقاصد امپریالیسم انگلستان» میداند (۳۱، ص ۲۲۸).
با این همه، چنان که یاد کردم، مسالهی ملیتها و خلقها در ایران، به شکل نظری و ایدئولوژیک، اولین بار توسط کمونیستها مطرح شد.
مسالهی «خلقهای ایران» و بهخصوص «خلق آذرباریجان»، نه در زمان مشروطیت و قیام سرداران بزرگی چون ستارخان و باقرخان یا هنگام شورش خیابانی مطرح شد و نه در کنگرهی اول حزب کمونیست ایران در انزلی، هیچ سندی از این کنگره (که کسانی چون سید جعفر جوادزاده ـ پیشهوری ـ و سلطانزاده و حیدر عمواوغلی در آن شرکت داشتند) در دست نیست که حاکی از این امر باشد. اما مسلم است که این مساله در کنگرهی دوم (کنگرهی ارومیه) پیشنهاد شد و این کنگره در برنامهی خود، به اصطلاح «مسالهی ملی» را نیز گنجانده بود، و در آن از «شعار حق ملل ایران بر استقلال کامل خود، حتی تا مجزا شدن از حکومت مرکزی» حمایت میشد. (۲۰، شمارهی ۴، سال اول) این زمان درست مصادف بود با قدرت گرفتن استالین و اعمال نظریات او، نه تنها در خود شوروی بلکه بر تمام احزاب کمونیست جهان از طریق کمینترن. میدانیم که با استقرار حکومت پهلوی این مبارزه برای آزادی به اصطلاح «ملل مختلف» ایران از زیر «ستم ملی» به جایی نرسید.
گروه بعدی که به نام مارکسیست در ایران فعالیت میکردند، گروه دکتر تقی ارانی، دانشمند فرهیخته و با سواد، بود که تا جایی که من میدانم در هیج جا در مورد وجود خلقهای گوناگون در ایران سخنی ندارد. ارانی در دفاعیهی خود در زندان همهجا از «ملت ایران» نام میبرد.
گفتنی است در کشوری مانند روسیهی تزاری که هر کس میداند چه ملل گوناگونی از ترک و تاجیک و اوکراینی و قرقیزی و مغولی گرفته تا فنلاندی و تاتار و غیره در زیر سلطهی آن به سر میبردند، و در مورد ستم ملی در آنجا خود لنین میگفت: «ستمی که حکومت تزاری به اهالی مستعمرات وارد آورد در تاریخ جهان نظیر ندارد» و آنجا را «زندان ملتها» مینامید، درست در چنین جایی لنین به دستاویز وحدت طبقهی کارگر حتی با تشکیل حکومت فدرال و از آن بالاتر با «خودمختاری فرهنگی» که منشویکها و بوندیستها (یعنی اعضای جامعهی کارگری یهودیان روسیه و لهستان و لیتوانی) طرفدار آن بودند، به شدت مخالفت میکرد (در کنفرانس ۱۹۱۲ وین). استالین بعدها از این نیز پا فراتر نهاد و در کنفرانسهای تهران، یالتا و پوتسدام به جای کلمات «شوروی»، «ارتش شوروی»، «مردم شوروی»، «خلقهای شوروی»، «ما شورویها»، همه جا از «روسیه»، «ارتش روسیه»، «مردم روسیه»، «ما روسها» استفاده میکرد. (مأخذ ۳۴)
و آن گاه در مورد کشوری چون ایران که دربارهی سوابق تاریخی و آگاهی ملی و وحدت قومی آن قبلاً اشاره کردیم و دربارهی وحدت زبانی آن باز هم سخن خواهیم گفت، کمونیستهای ایرانی به ویژه حزب دمکرات آذربایجان و حزب تودهی پیوسته از ملل و خلقهای ایرانی و ستم ملی در این کشور سخن میگفتند. گذشته از آنکه مقاصد تجزیهطلبانه و تسلیمخواهانهی دموکراتهای آذربایجان و حزب توده هنگام فتنهی دموکراتها و جمهوری مهاباد از تمام اسناد آشکار است، در طرح برنامهی حزب تودهی ایران مصوب پلنوم هفتم و هنگام اعلام وحدت فرقهی دموکرات و حزب توده چنین آمده است: «ایران کشوری است کثیرالمله… حزب توده طرفدار اتحاد خلقهای ایران براساس موافقت داوطلبانهی آنهاست و معتقد است (برای تحقق چنین هدفی) ستم ملی ریشه کن شود. و مجلهی دنیا در توضیح همین مصوبه مینویسد: «میهن ما کشوری است کثیرالمله. در آن خلقهای گوناگونی مانند ایرانیها (!)، آذربایجانیها، کردها، بلوچها، ترکمنها، عربها و غیره … زندگی میکنند.» (۲۰٫ شمارهی ۳، سال اول، ص ۱۵)
به هر رو، به دلیل وجود توطئههای مکرر بیگانه در گذشته و حال در این زمینه، و سیاست حزب توده و اقمار آن، یا کسانی که هنوز به این ویروس آلودهاند، یا ایرانیان ناآگاه دیگر، ناچاریم ولو با فشردگی بسیار، به مساله زبان و نیز به اصطلاح نهضتهای آذربایجان و کردستان اشارهای بکنیم.
۲. زبان فارسی
فرهنگ فلسفی چاپ شوروی در تعریف زبان مینویسد: «زبان پدیدهای است اجتماعی که در طول تکامل تولید اجتماعی پدید میآید و جنبهی پرهیزناپذیر این فرایند است». (مأخذ ۳۲) این نقل قول من به آن دلیل نیست که کاملاً با این تعریف، بهخصوص برداشتی که مارکسیستها از «تولید اجتماعی» دارند موافق باشم، بلکه بدان منظور است که از همان دیدگاه چپ، مسالهی زبان فارسی و سیر تحول آن را بشکافم.
حال باید دید طبق این تعریف، رابطهی زبان فارسی با تاریخ ایران چیست. یعنی آیا مثلاً مانند زبان روسی طی ۷۰ سال با زور به بقیهی ملیتها تحمیل شده، یا فراوردهی تحولی تاریخی در درون یک ملت واحد است؟ در این زمینه مدارک زبانشناسی به زبان فارسی فراوان است که به چند تایی از آنها در مآخذ ما اشاره شده است.
پس از کوچ برخی قبایل مشهور به هند و اروپایی به فلات ایران، زبانی در این سرزمین رواج یافت که همهی خاورشناسان متفقاً آن را «زبان ایرانی» مینامند. به نوشتهی اورانسکی روسی (۱، صص ۱۸- ۲۳) زبانهای باستانی و میانی ایرانی عبارت بودهاند از اوستایی، پارسی باستان که در زمان هخامنشیان رایج بوده، زبان سکایی، زبان مادی، زبان پارسی میانه یا پهلوی، زبان پارتی یا پهلوی اشکانی، زبان سغدی، زبان خوارزمی، زبان ختنی، زبان باختری یا باکتریایی، و زبان آلانی. و در عصر کنونی برخی زبانهای ایرانی عبارتند از فارسی، [فارسی] تاجیکی، افغانی (پشتو)، آسی، کردی و بلوچی. به نوشتهی ملکالشعرای بهار، زبان پارسی باستان با زبان اوستایی تفاوت اندکی داشته است (۴، ص ۱۵) . دکتر خانلری عقیده دارد که زبان دیگری نیز در حوالی همدان فعلی رواج داشته که زبان قوم ماد است (۲۳، ص ۷۳) که مؤید گفتهی اورانسکی است. زبان پارسی میانه در زمان ساسانیان تکلم میشد. این زبان به دو شاخهی خاوری و باختری تقسیم میشود. گروه غربی را زبان پهلوی مینامند که خود باز به دو شعبهی پرثوی و فارسی میانه تقسیم میگردد. اهالی آذربایجان و خراسان و گرگان، به زبان پهلوی شمالی و شرقی سخن میگفتند و مردم سایر نقاط ایران به زبان پهلوی جنوبی.
خاورشناسان، زبانها و گویشها و نیمه زبانهایی را که از فتح اسلام تاکنون در ایران رواج داشتهاند، «ایرانی جدید» مینامند. مهمترین آن زبان پارسی دری [دنبالهی پارسی میانه و باستان] است که از سدهی سوم هجری، همزمان با قیام ملی ایرانیان علیه اعراب، به عنوان زبان رسمی و ادبی ایران معمول شده و وسیله ارتباطی در سراسر کشور بوده است. علت گسترش زبان دری چونان زبان همگانی سراسر ایران را باید در تاریخ اجتماعی و تحولات سیاسی ایران بعد از اسلام جست. چنان که پیشتر اشاره شد، بهخصوص در دو سده اول هجری، جنبشهای رهاییبخش میهنپرستانهای در نقاط مختلف ایران ظهور کرد که هدف همه آنها آزادی از یوغ اعراب و استقلال ملی ایران بود. و چه بسا از همین رو نیز زبان دری کم کم با اوج نهضت استقلالطلبانه به زبان علمی و ادبی ایران تبدیل شد. البته به ویژه سیاست فرهنگی آگاهانه شاهان صفاری و سامانی و تشویق شاعران و ادیبان در این میان، نقش به سزایی داشت. بهار در سبکشناسی مینویسد: «ظهور یعقوب لیث سرسلسلهی صفاریان بنا به تصریح تاریخ سیستان، جنبش علمی و ادبی زبان فارسی (دری) را سبب گردید… در اواخر قرن سوم و آغاز قرن چهارم، در همه این دربارها حرکتی ادبی به زبان فارسی دری محسوس است و چیزی که ما را به این عقیده وادار میکند آن است که سبک تحریر کتب فارسی در قرن چهارم، طوری پخته و منسجم است که نمیشود باور کرد که این نوع تحریر مولود سی چهل سال باشد، بلکه باید گفت دانشمندانی از آغاز اسلام معلومات و هنر خود را سینه به سینه، پشت به پشت و کتاب به کتاب به فرزندان خود مردهریگ (میراث) نهاده بودند…» (۴، ص ۲۳۴). با پیروزی اسلام و سپس انقراض حکومتهای دست نشانده اعراب در ایران، زبان فارسی دری به همان دلیل که گفتیم، یعنی آغاز جنبشهای آزادی بخش، بر سایر گویشهای ایرانی چیرگی و برتری یافت. پس چیرگی این زبان نتیجه ستم ملی و زور نبود، بلکه حاصل تاریخ مشخص دوره جنگهای استقلالخواهانه مردم ایران بود. گمانم لازم نباشد از کسانی چون رودکی و فردوسی و سایر بزرگان سبک خراسانی و نقش فردوسی دربارهی زبان فارسی و تدوین حماسهی ملی نامی ببرم.
بدین ترتیب میبینیم زبان کنونی که به آن پارسی دری یا فارسی نو گفته میشود، زبان قوم یا ملت یا «خلق»! خاصی از ایران نیست، بلکه شاخهای است از زبانهای ایرانی [و دنبالهی پارسی میانه و باستان که به شکل کنونیاش] در حدود ۱۴۰۰ سال در ایران متداول بوده است و طی هزار سال گذشته در اثر تحولات تاریخی در سراسر ایران رواج یافته است و فرهنگ آن سرشار است از واژههای گوناگونی که از سایر شاخههای زبان ایرانی میانه به آن افزوده شده و آن را غنیتر ساخته است. پس فارسی دری به راستی آن شاخهای از زبانهای ایرانی است که توانسته با جذب بخش مهمی از محتوای شاخههای دیگر، خود را در سطح ادبی، علمی و اقتصادی در مقیاس ملی جانشین مجموعهی آنها کند. بنابراین، این ادعا که «خلقی از خلقهای ایران» زبان فارسی دری را به زور و جبر به سایر اهالی ایران تحمیل کرده، گمراهی خطرناک و زشتی است که بیگانه در ذهن عده کمی رواج داده است. هر ایرانی حتی درسنخواندهای میداند که ادیبان و شاعران بزرگ ایران هر یک از گوشهای از این سرزمین برخاستهاند و به رغم وجود لهجهها، نیمزبانها و حتی زبانهای محلی، همواره نثر و شعر خود را به فارسی دری نوشتهاند.: نظامی گنجوی از اران یا آران، ناصر خسرو از بلخ، غزالی و فردوسی و رودکی و… از خراسان، خاقانی از شروان قفقاز، قطران تبریزی و شیخ محمود شبستری و محمد حسین خلف تبریزی از آذربایجان، سعدی و حافظ از فارس و… پس روشن است که فارسی دری مانند زبان روسی نیست که طی ۷۰ سال در یک «نظام خلقی» آگاهانه و با شعارها و سیاستهای فریبنده بر سایر «ملیتهای زیر ستم» تحمیل شده باشد، بلکه چونان پدیدهای اجتماعی نه از طریق قهر بلکه طی تکامل اجتماعی ـ تاریخی به زبان همهی ایرانیان تبدیل گشته است. چنین زبانی را جز زبان ملی تمام مردم ایران نمیتوان نامید. این گنجینه علمی و ادبی فرآوردهی کوشش همهی مردم ایران است. این که فلان شاعر یا نویسنده، گهگاه و به تفنن به زبان محلی خود هم اثری پدید آورده است، از واقعیت ملی بودن و فراگیر بودن زبان فارسی نمیکاهد.
حال بازمیگردیم به زبانها و آنچه به «نهضتهای آذربایجان و کردستان» شهرت دارد.
۳. زبان آذربایجان
برای آنکه سخن کوتاه کنیم، فقط به نوشتههای احمد کسروی مینگریم که نه تنها مورخ و محققی دقیق است، بلکه خود از مردم آذربایجان است و هر کس میداند که بیماری شووینیسم هم نداشته است.
میدانیم که آذربایجان، بخشی از سرزمین مادها، و بنا به پارهای از نوشتههای سنتی زرتشتیان زادگاه زرتشت است و جایگاه باستانی یکی از سه آتشکدهی بزرگ زرتشتیان یعنی آذر گشنسب یا آتش طبقه ارتشتاران بوده که بنا به روایت اساطیر ایرانی توسط کیخسرو بر پا شده است. کسروی در رساله آذری یا زبان باستان آذربایجان مینویسد: «چون اسکندر به ایران آمد و به همه جا دست یافت، در آذربایجان «آتورپات» نامی از بومیان برخاسته آنجا را نگه داشت… از اینجا، سرزمین به نام او «آتورپاتکان» نامیده شد و همان کلمه است که کم کم آذربایجان گردید» (۱۵، ص ۱۰). سپس از قول مسعودی در التنبیه و الاشراف مینویسد که : «آذربایگان و ری و تبرستان و خراسان و… همه این شهرها و استانها یک کشور بود و یک پادشاه داشت و زبانشان هم یکی بود.» و سرانجام میافزاید: «از این نوشتهها که از دانشمندان شناختهی جغرافی و تاریخ سدهی پیشین تاریخ هجری آوردیم، نیک روشن است که در آن زمانها، زبان یا نیمزبانی که در آذربایجان سخن گفته میشد، شاخهای از فارسی بوده و آن را «آذری» مینامیدهاند. چنان که نیم زبانی را که در آران (منطقه بالای ارس و آذربایجان کنونی شوروی) بوده آرانی میخواندهاند.» (۱۵، صص ۱۱ و ۱۲). کسروی در مورد چگونگی راه یافتن زبان ترکی به آذربایجان میافزاید: «آنچه ما جستهایم و میدانیم ترکی به آذربایجان از زمان سلجوقیان و از راه کوچ ایلهای ترک در آمده… با این همه در زمان سلجوقیان زبان آذربایجان همان آذری بوده و ترکی جز زبان ترکان تازه رسیده شمرده نمیشده» (همان، ص ۱۴، ۱۹).
پس از سلجوقیان اقوام دیگر ترک با لشکرکشیهای خود به آذربایجان کم کم قلمرو نیمه زبان آذری را تنگتر میسازند و با استقرار سلطهی نظامی خود، رفته رفته زبان خود را نیز ابتدا در شهرها و سپس در دهات به زور تحمیل میکنند. با این حال این را نمیتوان تنها دلیل گسترش ترکی در آذربایجان دانست. در دوران صفویه به سبب شکستهای پادشاهان صفوی از عثمانیان، تبریز و سایر شهرهای بزرگ آذربایجان (بجز زمان شاه عباس) اغلب زیر حکومت ترکان عثمانی قرار داشت و گرچه در دربار عثمانی به فارسی و در دربار صفویه مکتوبات سیاسی به ترکی تحریر میشد، اما از یک سو وجود توده سپاهیان عثمانی در آذربایجان عامل مؤثری بود در تضعیف تدریجی زبان آذری، و از سوی دیگر به قول کسروی «این جنگها و لشکرکشیها، همه به زیان زبان آذری به سرآمد. زیرا تاجیکان یا گویندگان آن زبان که ناتوانتر میبودند، از این پیشامدها، بیشتر از دیگران لگدمال میشدند و از میان میرفتند. از آن سوی چون عثمانیان ترک میبودند و از این سوی هماوردان ایشان جز ترکان نبودند، از این رو کارها همه با زبان ترکی میبود و آذری جز در خاندانها به کار نمیرفت و روز به روز از رواج آن میکاست و کم کم فراموش میشد… آران نیز همن حال را دارد و آرانی زبان آنجا که برادر زبان آذری بوده به همین سان از میان رفته و جز نشان کمی از آن در گوشه و کنار باز نمانده» (همان، ص ۲۵).
گفتنی است که زبان ترکی هیچگاه به شکلی که مثلاً در ترکیه قدرت یافت، در ایران نتوانست به زبان مستقلی تبدیل گردد. زبانی که اکنون در آذربایجان به آن سخن میگویند ملغمهای از ترکی، آذری، فارسی و عربی است.
کسروی در مورد تحمیلی بودن زبان ترکی در آذربایجان مینویسد: «باید دانست که پراکندگی زبان ترکی در ایران در زمان صفویان، به بالاترین پایگاه خود رسید و چون ایشان سپری شدند، پیشرفت ترکی نیز باز ایستاد و سپس رو به پشت نهاد. به ویژه پس از آغاز مشروطیت و پیدایش شور کشورخواهی در ایران و بنیاد یافتن روزنامه و دبستانها که همهی اینها ترکی را باز پس میبرد و از میدان آن میکاهد. در این باره خود آذربایجان پیشگام است و از آغاز مشروطه یکی از آرزوهای آذربایجان برگردانیدن فارسی به آنجا بوده است و همیشه در برابر نگارشهای روزنامههای استانبول و باکو روی سرد نشان دادهاند…» (همان، ص ۲۵). وی سپس میافزاید: «این از شگفتیهاست که آذربایجانیان با آن که از قرنها زبانشان ترکی گردیده، همیشه در نوشتن فارسی را به کار میبردند. نه تنها در کتابنویسی و چامهسرایی، در نامه نوشتن به یکدیگر هم جز آن را به کار نمیبردند و کنون نیز نمیبرند.» (همان، ص ۳۲). بنابراین، ادعاهای آقای دکتر جواد هیات که «سیاست شوونیستی و انحصارطلبانه رژیم پهلوی بر این بود که همه مردم ایران را یکباره و یکپارچه فارسی زبان کند و از آنها یک ملت واحد … بسازد… (و در زمان پهلویان) مردم از نخستین حقوق انسانی یعنی تعلیم و تعلم و تکلم و تحریر به زبان مادری محروم ماندند» (ص ۲۶۱ به نقل از مأخذ ۸) نه تنها در مورد امروز و رژیم پهلوی درست نیست، بلکه انکار تاریخ ایران، روحیهی مردم ایران و تاریخ زیان فارسی و تمام حقایق تاریخی است که قبلاً بیان شد.
لازم به یادآوری است که نام «آذربایجان و زبان آذربایجانی» از زمان استقرار حکومت شوراها در جمهوری آذربایجان شوروی متداول شده و نام واقعی آنجا «آران» است. کسروی در تاریخ هجده ساله آذربایجان در مورد قیام خیابانی و جریان انتخاب نام «آزادیستان» مینویسد: «جمهوری آذربایجان (شوروی) نامش در کتابها آران است، ولی چون این نام از زبانها افتاده بود، و از آن سو بنیادگذاران آن جمهوری امید و آرزوشان چنین میبود که با آذربایجان (ایران) یکی گردند، از این رو این نام را برای سرزمین و جمهوری خود برگزیده بودند. آذربایجانیان که به چنان یگانگی خرسندی نداشتند و از ایرانیگری چشمپوشی نمیخواستند، از آن نامگذاری قفقازیان سخت رنجیدند، و چون آن نامگذاری شده و گذشته بود، کسانـی مـیگفتند بهتـر است ما نام استان خود دیگر گردانیم. همانا پیشنهاد «آزادیستان» از این راه بوده.» (۱۶، ص ۸۷۳).
در مورد غائلهی فرقه دموکرات و هدفهای تجزیهطلبانهی آن، وابستگی نوکرانه آن به اتحاد شوروی و همدستی آن با حزب توده، دیگران بسیار نوشتهاند و ما از زیادهگویی پرهیز میکنیم. گمان نمیکنیم که وقتی حزبی در قسمتی از ایران سرنوشت آنجا را از سرنوشت بقیه ایران جدا میکند، «کنگره ملی خلق» تشکیل میدهد، از دولت مرکزی «حق تعیین سرنوشت خویش را در چارچوب جغرافیایی ایران» درخواست میکند، رسمی کردن زبان ترکی را به عنوان «زبان آذربایجان» میخواهد، دولت خودمختار تشکیل میدهد، و جالبتر از همه، در سوم اردیبهشت ۱۳۲۵ با مسافرت سران «جمهوری کردستان» به تبریز، سخن از ملاقات «سران دو جمهوری» و «امضای پیمان مودت بین دو ملت» مطرح میشود، وقتی مساله «حق برقراری سفارت و کنسولگری در خاک یکدیگر» را به میان میآورند، و آن گاه از «دوستی و اتحاد تاریخی دو نژاد آذربایجان و کردستان» دم میزنند (۷، ص ۱۵۹)، بتوان تجزیهطلبی آشکار را انکار کرد.
۴. زبانهای کردی و تاریخچه خودمختاری
زبانهای کردی، چنان که یاد کردم، نه تنها به قول زبانشناسان از زبانهای ایرانیاند، بلکه خود کردهای با سواد در نوشتههای خویش به این امر اعتراف داشتهاند و این زبانها را نزدیک به زبان پارسی میانه (پهلوی) میدانند.
در شاهنامهی فردوسی مکرر از کردان کوهنشین یاد شده است، و در دلاوری ایشان که مایهی فخر ایران است همین بس که بزرگترین سردار جنگهای صلیبی با اروپاییان، یعنی صلاحالدین ایوبی، از کردان بوده است. در دورهی طولانی هزار ساله حکومت ایلات ترک در ایران، یک دوره کوتاه، پادشاهی ایرانی که هم لران و هم کردان او را از خود میدانند به دادگرترین شیوهها بر ایران فرمان راند و او کریمخان زند است. کردان در سراسر تاریخ نه خود را غیرایرانی دانستهاند و نه هیچ گاه دولتی مستقل در درون دولت ایران با آگاهی ملی جداگانهای تشکیل دادهاند. این که آنها به علت کوهنشینی و داشتن اقتصادی شبانی و مبتنی بر نظام قبیلهای و گهگاه تاراج، از جریان پیشرفت فرهنگ کلی حاکم بر ایران جدا افتاده و زبانشان در مسیر تحول تاریخی زبان پهلوی و تبدیل آن به زبان فارسی قرار نگرفته است، امری است جداگانه که خود، به خود نه مایه نازش و بالش است و نه میتواند از فخر ایرانی بودن آنها بکاهد.
کردان در طول تاریخ تا زمان تشکیل امپراتوری عثمانی، و کردان ایران در سراسر تاریخ تاکنون، هیچگاه نه از لحاظ آگاهی ملی و نه از لحاظ اقتصادی از ایران جدا نبودهاند. دکتر عبدالرحمن قاسملو، از رهبـران معـاصـر کـردستان ایـران، کتابی دارد به نام کردستان و کـردها که در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) به زبان انگلیسی انتشار یافته است و نیز شاید به فارسی و فرانسه که من نمیدانم. قاسملو در این کتاب اعترافات و در عین حال باطلگوییهایی دارد که سپس خواهیم دید. وی در مورد زبانهای کردی معترف است که کردی به مثابه یک زبان، شکل ادبی یگانهای کسب نکرده است. به لهجههای مختلفی تقسیم میشود. شوونیستهای کرد، باباطاهر عریان را که یکی از شعرای ایران و فارسیزبان است بزرگترین شاعر کرد میدانند. مگر جز این است که کردها و سایر ایرانیها یک ملت، یک فرهنگ، یک ادبیات و یک تاریخ دارند؟ کریمخان زند و حکومت او و محبوبیت او در میان ایرانیان دلیل دیگری است بر وجود وحدت سیاسی ملی بین کردها و سایر مردم ایران. با این حال، این که کریمخان با آن که به ادعای کردان از ایشان بوده است ولی به جای آن که در پی «استقلال کردستان» باشد ترجیح داده «ایرانی بماند»، موجب ناخرسندی برخی از شوونیستهای کرد مانند جناب قاسملو است که با تأسف مینویسد: «پس از سالها «اسارت» بالاخره سلسلهی زندیه به سرکردگی کریمخان «فصل باشکوهی در تاریخ کردها باز کرد… (و) این امر البته فرصت مناسبی برای اعلام استقلال کردها بود. اما… کریمخان رهبری ایران را به عهده گرفت» (۲۸، ص ۳۷). قاسملو در کتاب خود و با استناد به دائرهالمعارف بزرگ شوروی! ایرانیها را اشغالگران اجنبی مینامد که نقشهی مستحیل کردن کردها را در میان خود در سردارند. پس لابد، کریمخان زند هم به کردها خیانت کرده و به عنوان شاه ایران میخواسته کردها را در «فارسها» مستحیل کند. وی در جایی دیگر از کتابش مینویسد : «برخی دیگر با سوء استفاده از قرابت زبان کردی و فارسی، کردها را نیز ایرانی میدانند» و سپس میافزاید «کردها ایرانی نیستند (!)» (همان، ص ۳۳). برخی دیگر از شوونیستهای کرد، مانند عصمت شریف وانلی، تندروی آقای قاسملو را ندارند ولی اعتقاد دارند که: «خلق کرد به معنی علمی کلمه ملتی است که یک کشور، یک زبان، و روابط داخلی اقتصادی و فرهنگ و آگاهی ملی مختص به خود را دارد» (همان، ص ۴). ولی میدانیم که هیچ یک از گفتههای او نیز درست نیست. کردان نه یک زبان و نه وحدت اقتصادی و نه آگاهی ملی داشتهاند. کردان یک زبان ندارند، بلکه سه زبان عمدهی کرمانجی و سورانی و کلهری و بیش از ۱۱ لهجهی غیر عمده در میانشان رواج دارد. ثانیاً حتی کردان ایران، نه در میان خود بلکه با کل ایران دارای وحدت اقتصادی بودهاند. ثالثاً اگر معیاری مارکسیستی را هم که قاسملو و نظایر او قبول دارند بپذیریم که وجود بورژوازی و بورژوازی ملی را آغازگر جنبشهای رهاییبخش میداند، چنان که خواهیم دید، قیامهای کردان فاقد این جنبه بوده و برعکس بورژوازی ضعیف تجاری کردستان همیشه در کنار مردم ایران قرار داشته و هرگز با جنبشهای قبیلهای تجزیهطلبانهی کردان همصدا نشده است، افزون بر اینکه خود نیز آگاهی ملی خاص خویش را نیافریده است. رابعاً درست به علت وجود وحدت اقتصادی کردستان با سایر نقاط ایران، در تمام کردستان زبان فارسی ـ نه به زور بلکه به طور طبیعی و نه در دورهی پهلوی بلکه در سراسر تاریخ ایران ـ زبان تجاری و رسمی بوده است. حتی سو آن انگلیسی، از هواداران کردها، به این امر نه فقط در داخل ایران بلکه در کردستان عراق اقرار دارد (۳۳، ص ۱۶). در مورد سابقه و ماهیت قیامهای کردان نیز باید گفت: پس از تشکیل امپراتوری عثمانی و ماندن برخی از قبایل کرد در قلمرو حکومت عثمانی و در مذهب تسنن، گهگاه و بهخصوص در دوران دو سلسلهی صفویه و قاجاریه، میان آنها و دولت ایران برخوردهایی روی میداده که البته بیشتر به تحریک عثمانی بوده است. آنچه به نام «نهضتهای استقلالطلبی کردها» نیز مطرح میشود، در واقع با رسوخ جاسوسان اروپایی و به ویژه بریتانیایی میان ایشان آغاز میشود و گسترش مییابد.
نخستین خیزشی که شوونیستهای کرد به آن نام «نهضت ملی کردستان» را دادهاند، قیام امیر بدرخان در سال ۱۸۴۳ میلادی (۱۲۲۲ خورشیدی) علیه حکومت عثمانی در منطقهی کردنشین عراق کنونی است. این خیزش مورد حمایت دولت ایران قرار داشت. متأسفانه کردان به علت داشتن نظام خانخانی و اقتصاد و فرهنگی عشیرهای، با وجود روح رزمجوی خود، اغلب ابزار دست خانهای خود و آنها نیز در اختیار مقاصد سیاسی خارجیان قرار گرفتهاند. خیزش بدرخان پس از چهار سال سرانجام شکست خورد. خیزش دیگری که شوونیستهای کرد به آن «قیام ملی» میگویند، خیزش شیخ عبدالله علیه دولت ایران بین سالهای ۱۸۷۸ـ ۱۸۸۱ (۱۲۵۷ ـ ۱۲۶۰) است. شیخ عبدالله که از زمینداران بزرگ کردستان بود، در پیشبرد مقاصد خود نه تنها از امریکاییها (از طریق تماس با میسیون های مذهبی) بلکه از انگلیس نیز کمک خواست (۲۷، صص ۴- ۶) . هم او بعدها به دعوت نیکلای دوم تزار روسیه به آن کشور سفر کرد و هدایای بسیاری گرفت (۲۷، ص ۷). شیخ عبدالله در نامهای به کنسول انگلیس نوشت: «ملت کرد خلقی دگر است» و نزد این کنسول از اعمال ظالمانهی دولت ایران شکایت برد. یعنی در همان زمان هم رهبران کرد به جای آن که برنامهی مبارزه با حکومت فاسد قاجار برای رهایی سراسر ایران را داشته باشند، به نزد انگلیسیها شکایت میکردند.
انتشار روزنامهی کردستان در سال ۱۸۹۲ در قاهره توسط خانوادهی امیر بدرخان، زیر حمایت مأموران و مسئولان انگلیسی در مصر انجام گرفت (۳۰، ص ۵).
چنان که پیشتر گفتیم، با گسترش نفوذ انگلیسیها در ایران، مسالهی تجزیهی ایران در دستور کار ایشان قرار داشت. مؤلف گزارش محرمانه دربارهی منطقه سلیمانیه عراق به نام سوآن (مأخذ ۳۳) از آن دسته خاورشناسان و در واقع مأموران مخفی انگلیسی است که پس از آموختن زبان فارسی به کردستان سفر کرد و در پوشش یک «فارس» به خدمت یکی از حکمرانان این منطقه به نام عادله خانم درآمد و تا مدتها منشی او بود. ایگلتون، مؤلف کتاب جمهوری کرد مینویسد: «جای شگفتی نیست هنگامی که نیروهای اشغالی بریتانیا (پس از جنگ جهانی اول) نفوذ خود را تا سلیمانیه بسط دادند، سوآن را به عنوان کمیسر سیاسی به آنجا اعزام کردند» (۲۷، ص ۴ـ ۵).
قاسملو در کتاب خود به فعالیت جاسوسان انگلیسی در کردستان اعتراف دارد و مینویسد که کردستان به پهنهی رقابت امپریالیستها بدل گشته بود و جاسوسان خارجی به لباس میسیونر، دیپلمات و غیره به این منطقه سرازیر شدند (۲۸، ص ۴۱). او میافزاید که این جاسوسان با پرداخت رشوه به طلا به سران برخی قبایل، آنان را علیه قبایل دیگر میشورانیدند، مثلاً شورش کلهریها و گرانیها علیه سنجابیها (همان، ص ۴۲).
پس از پایان جنگ جهانی اول، کردهای زیر حکومت عثمانی برای استقلال قیام کردند که البته در اینجا نیز نقش مأموران انگلیسی کم نبود. در ایران نیز که دولت وقت به علت وقوع جنگ جهانی و نقض بیطرفی کشور و اختلافات احزاب سیاسی و بیلیاقتی خود بسیار ناتوان بود، برخی از قبایل کرد باز هم به تحریک انگلیسیها که در صدد تحمیل قرارداد ۱۹۱۹ بودند، قیام کردند و به کشتار مردم بیگناه آن منطقه پرداختند.
سران یاغی کرد ادعای استقلالخواهی خود را بر پایهی چهارده اصل ویلسون رئیسجمهور وقت امریکا مبنی بر اعطای حق حاکمیت به «اقلیتهای ملی» استوار میکردند. سرانجام با تشکیل کنفرانس سور (Sevres) توسط دولتهای پیروزمند اروپا، به کردهای زیر حکومت عثمانی نیز قول تشکیل دولت خودمختار کردستان داده شد. این کنفرانس در ۱۰ اوت ۱۹۲۰ حق کردهای ساکن شرق فرات را برای تشکیل دولت مستقل ملی به رسمیت شناخت. انگلیسیها بیدرنگ پس از پایان جنگ، شیخ محمود،یکی از رهبران کرد، را به ریاست ولایت کردستان برگزیدند، و به نوشتهی قاسملو او را «شاه کردستان» کردند. ولی یک سال بعد که قدرت وی افزایش یافت، او را در جنگی سرکوب و به هندوستان تبعید کردند، گرچه در سال ۱۹۲۲ دوباره او را باز گرداندند تا از وجودش استفاده کنند. کینان، از هواداران کردها، از قول یکی از مسئولان حکومتی بریتانیا در محل به نام ادموند مینویسد: «ما از این که نتوانسته بودیم با قدرت خود جلوی ترکان ایستادگی کنیم، مایوس شدیم و ناچار شیخ محمود را بازگرداندیم…» (۳۰، ص ۳۷).
در ایران نیز چون دولت و نیروهای ملی حاضر به پذیرش قرارداد ۱۹۱۹ نبودند، مأموران بریتانیا در کردستان به تحریک پرداختند. قیام سران ایل شکاک (از جمله اسماعیل آقا سمیتقو) که چند سال و تا ظهور حکومت پهلوی به طول انجامید، یکی دیگر از نتایج آتشافروزیهای جاسوسان انگلیسی در کردستان است. کینان مینویسد (همان، ص ۳۸) مأموران انگلیسی میکوشیدند میان شیخ محمود، شیخ طها و اسماعیل آقا همکاری نزدیک ایجاد کنند تا از این طریق بتوانند قدرتی در مقابل آتاتورک و مسلماً دولت ایران که حاضر به قبول قرارداد ۱۹۱۹ نبود به وجود آورند. ولی رقابتهای شخصی این سه رئیس قبیله مانع چنین اتحادی میشد. اسماعیل آقا پس از شکست از دولت ایران به عراق گریخت و به انگلیسیها پناهنده شد که البته آنها نپذیرفتند (همان، ص ۴۷). دربارهی عملیات خلقی! اسماعیل آقا و کشتارهای او در منطقهی آذربایجان غربی، میتوان به تاریخ هجده سالهی آذربایجان تألیف کسروی رجوع کرد.
منظور ما از ذکر این شواهد لزوماً این نیست که ثابت کنیم نهضتهای کردان علیه ترکیه و عراق یا کمکخواهی آنها به عنوان نیرویی ناتوان از دیگران میتوانسته در هر شرایطی و لزوماً نادرست بوده باشد، بلکه به عنوان ایرانی خواهان استقلال ایشان در آن منطقه و پیوستن داوطلبانه و خردمندانهی همگی آنها به سرزمین اصلیشان هستیم. اما استقلالخواهی آنها در درون زادگاه اصلی و تاریخی خودشان چه معنایی میتواند داشته باشد و چگونه میتواند مورد پذیرش ملت ایران قرار گیرد؟ بخصوص که میبینیم قیامهای آنها در ایران هیچ گونه پایهی ملی و عقیدتی درستی نداشته، بلکه فقط به تحریک بیگانه و برای تأمین مقاصد امپریالیستها انجام گرفته است. بنابراین ادعای قاسملو دایر بر اینکه اسماعیل آقا، بخش بزرگی از کردستان را «از یوغ استعمار ایران آزاد ساخته بود»، نه تنها جعل تاریخ بلکه تقلید خنک و نابخردانهای از ادبیات انقلابی است. قاسملو که خود را مارکسیست میدانست چگونه میخواست قیام یک رئیس قبیله، یک خان، یا فئودال را آن هم به تحریک بیگانه با مفاهیم آزادسازی ملی آشتی دهد؟ خود او در جای دیگری از کتابش مینویسد: «دلیل حمایت انگلیسیها و فرانسویان از کردها در قرارداد سور، نگرانی واقعی و بزرگ آنها برای پیشگیری از توسعهی بیداری و افکاری بود که انقلاب اکتبر روسیه در این منطقه ایجاد کرده بود. امپریالیستها قصد داشتند یک حکومت بزرگ فئودالی عقبافتادهای بر پا کنند که بتواند به مثابه حائلی میان ترکیه و روسیهی شوروی و بالاخره به منزلهی یک منطقهی استراتژیک علیه شوروی در نزدیکی مخازن نفت قفقاز تحت کنترل آنها باشد. امپریالیستها… از طریق کوشش برای تشکیل حکومت کردستان خودمختار قصد داشتند آناتولی شرقی را از ترکیه تجزیه کنند… موصل را که در آن نفت کشف شده بود از ترکیه جدا کنند و زیر نفود خود درآورند. تشکیل چنین حکومتی (یعنی کردستان) را قدمی در راه ایجاد تحتالحمایه دیگری برای خود میدانستند» (۲۸، ص ۸ ـ ۴۷).
بدین سان میبینیم که واقعیت تاریخی چنان غیرقابل انکار است که حتی آقای قاسملو کردیست که جانبدار «استقلال و آزادی کردها از ستم ملی فارسها» است، ناچار اعتراف میکند که قیامهای کردستان در طول سدهی گذشته و اوایل سدهی کنونی به تحریک امپریالیستها انجام میگرفتند و هرگاه به آنها نیازی نداشتند دست از حمایت برمیداشتند. پس اینکه او مینویسد: «نیروهای اصلی را در تمام قیامها دهقانان تشکیل میدادند که در درجهی اول زیر فشار غیر قابل تحمل استثمار، فقر و ستم ملی به مبارزه کشانده شدند»، سخن پوچ و کوشش بیهودهای است، برای تودهای نشان دادن قیامهای برخی سران قبایل که به تحریک بیگانه و به خاطر ارضای جاهخواهیهای فردی و تحکیم موفقیت خود چونان زمیندار بزرگ، طغیان میکردند. آیا قیام اسماعیل آقا، دهقانی بود که طی ۶ سال (۱۲۹۷ـ ۱۳۰۳) یاغیگری، به غارت کشتار دهقانان مسلمان و آسوری منطقهی غرب ایران پرداخت که قلم از بیان آن شرم دارد؟
دربارهی تشکیل و ماهیت «جمهوری مهاباد» در سال ۱۳۲۴ و حوادث سالهای آغازین انقلاب اسلامی سخنی نمیگوییم، زیرا صفحات محدود است و ماهیت تجزیهطلبی آنها نیز بر همگان روشن است و قبلاً هم به آن اشارهای داشتیم.
حاصل سخن
- ملتگرایی مسبوق به وجود ملت و بنابراین مشروط به وجود آگاهی ملی است.
- ایران از کهنترین تاریخ میهنپرستی و خودآگاهی ملی در جهان برخوردار است. گذشته از نشانههایی که قبلاً برشمردیم، از مهمترین نشانههای قدمت و استواری این آگاهی آن است که ایرانیان یگانه قوم آریایی هستند که آگاهانه این نام را بر خود نهادهاند، خود را آریایی (آئیرئین) و سرزمین خود را ایران نامیدهاند.
- قدرت ناسیونالیسم ایرانی و فرهنگ آن چنان بوده که با وجود اینکه در معرض بزرگترین یورشهای تاریخی در سراسر طول تاریخ جهان قرار داشته است، همه را تاب آورده و از میان نرفته، بلکه فرهنگها و اقوام مهاجم را در خود تحلیل برده، نامناسبترین عناصر فرهنگی را حذف و مناسبترین عناصر را اخذ کرده و ترکیب نویی پدید آورده است.
- به گواهی تاریخ و حتی کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان ملت ایران هیچگاه دارای فرهنگی مبتنی بر ستم به اقلیتهای قومی و نژادی و مذهبی نبوده است. این ملت در عوض، طی قرنها از سوی کسانی که خود را زیر ستم ملی میپندارندـ و در واقع در هویت خود نیز دچار خطا هستند و با ایرانیان درآمیخته و فرقی با آنها ندارندـ مورد ستم قرار گرفته است.
- جز در برخی مناطق معدود که دور از دسترس یورشها بودهاند، اکنون آنچه در سراسر کشور، ایرانی نامیده میشود، آمیختهای است از همهی اقوام که همگی با ملاط استوار فرهنگ یگانهی ایرانی به هم جوش خوردهاند. بنابراین سخن از خلوص نژادی گفتن چه از لحاظ نژادشناسی و چه از نظر اخلاقی و سیاسی بیمعنا و پوچ است.
- با این حال سخن از وحدت فرهنگی و وجود فرهنگ واحد ایرانی میتوان و باید گفت. آنچه به این ملت وحدت میبخشد نه خلوص نژادشناسانه، بلکه وحدت و تداوم فرهنگی و ملی و سیاسی است.
- بدین ترتیب، در جهانی که اجبارهای اقتصاد و سیاست بینالمللی، کشورهایی را که در سراسر قارهی اروپا چندین قرن است با یکدیگر در جنگند و برانگیزندهی دو جنگ بزرگ جهانی بودهاند، این چنین ناچار به نزدیکی و یگانگی میسازد که از تفاوتهای زبانی و فرهنگی و کینههای تاریخ چشم میپوشند تا در برابر سایر قدرتهای جهانی طرح یک اروپای متحد را بریزند؛ در جهانی که عصر قدرتهای بزرگ و یکپارچه است؛ در جهانی که اعراب ده ها سال است برای وحدت عربی مبارزه میکنند و حتی وقتی ما دست دوستی مسلمانی به سوی آنها دراز کردیم ما را مجوس خواندند، این چه دسیسه یا نادانی است که جامعهای کهن و با فرهنگ و یکپارچه را میخواهند به سوی تجزیه بکشانند؟ آیا تردید دارند که ایرانیان با تمام نیرو پایداری خواهند کرد؟ ریشههای آگاهی ملی در ایران، بسیار کهنتر است. شکلگیری ملت ایران، مربوط به دورهی کیومرث یا کمابیش ۶۰۰۰ سال پیش از میلاد است. این امر، به روشنی در در فروردین پشت، به چشم میخورد: «فرهوشی کیومرث اشون را میستانیم. نخستین کسی که به گفتار و آموزش اهورامزدا گوش فرا داد و از او، خانواده، زمینهای ایرانی و نژاد ایرانی پدید آمد.»
فهرست مآخذ
- ارانکی، ای. م. مقدمهی فقهاللغه ایرانی . ترجمهی کریم کشاورز. پیام. تهران: ۱۳۵۸
- بهار، محمدتقی (تصحیح و تحشیه). تاریخ سیستان. کلالهی خاور. تهران : ۱۳۶۶
- ــــ . ترجمهی چند متن پهلوی. به کوشش محمد گلبن. سپهر. تهران: ۱۳۴۷
- ــــ . سبکشناسی یا تاریخ تطور نثر فارسی. امیرکبیر. تهران: ۱۳۳۷
- بهار، مهرداد. پژوهشی در اساطیر ایران. توس. تهران : ۱۳۶۲
- بیرونی، ابوریحان. آثارالباقیه. ترجمهی اکبر داناسرشت. امیرکبیر. تهران: ۱۳۶۳
- پسیان، نجفعلی. از مهاباد خونین تا کرانههای ارس. شرکت چاپ. تهران : ۱۳۲۸
- پورجوادی، نصرالله. «ایران مظلوم» در نشر دانش. مرداد و شهریور ۱۳۶۶
- تاوادیا، جهانگیر. زبان و ادبیات پهلوی. ترجمهی سیفالدین نجمآبادی. دانشگاه تهران: ۲۵۳۵
- ثاقبفر، مرتضی. «جهل ایرانی، علم یونانی، عدل عباسی» در دانشمند. شمارهی ۷، سال ۱۳۷۰
- صفا، ذبیحالله. حماسهسرایی در ایران. امیرکبیر. تهران : ۱۳۵۲
- طباطبایی، محیط. «عقیدهی دینی فردوسی» در فردوسینامهی مهر، شمارهی ۵ و ۶، مهر و آبان ۱۳۱۳
- فلسفی، نصرالله. زندگانی شاه عباس اول (ج۱). انتشارات کیهان. تهران: ۱۳۳۴
- کسروی، احمد. آذری یا زبان باستان آذربایجان. باهماد آزادگان. تهران : ۱۳۵۲
- ــــ . تاریخ هجده سالهی آذربایجان. امیرکبیر. تهران : ۱۳۵۳
- کی استوان، حسین. سیاست موازنهی منفی در مجلس چهاردهم. ج ۲ . تابان. تهران : ۱۳۲۹
- گردیزدی. زینالاخبار. تصحیح عبدالحی حبیبی. بنیاد فرهنگ ایران. تهران: ۱۳۴۷
- ماکان. م. افسانهی خلقهای ایران (جزوهی تایپی چاپ نشده). آلمان باختری: ۱۳۴۸ (این نویسنده از این جزوه بسیار بهره برد ولی به علت عدم انتشار آن قادر به رجوع دادن نشده است.)
- مجلهی دنیا (ارگان تئوریک و سیاسی کمیتهی مرکزی حزب توده ایران). سال اول، شمارههای ۳ و ۴، سال پنجم، شمارهی ۲
- مینوی، مجتبی. نامهی تنسر به گشنسب. خوارزمی. تهران : ۱۳۵۴
- ناتل خانلری، پرویز. تاریخ زبان فارسی (ج ۲) . بنیاد فرهنگ ایران. تهران: ۱۳۵۴
- ــــ . زبانشناسی و زبان فارسی. امیرکبیر. تهران ۱۳۴۱
- نرشخی، ابوبکر. تاریخ بخارا. تصحیح و تحشیه مدرس رضوی. توس، تهران : ۱۳۶۳
- همایی، جلال. شعوبیه. به اهتمام منوچهر قدسی. صائب. اصفهان: ۱۳۶۳
- Arfa, Hassam. Under Five Shah. London: 1964
- Eagleton, W. The Kurdish Republic of 1946. Oxford Univ. Press. London, 1963
- Ghassemlou. A. R. Kurdistan and the kurds. Collet’s. London: 1965
- Ismet Sheriff Vanly. The Revolution of Irak: Kurdistan, Kurdish Representation. April 1965
- Kinnane, Derk. The kurds and Kurdistan. Oxford Univ. Press. London: 1964
- Lacquer, Walter. Communism and Nationalism in The Middle East. London: 1961
- Rosenthal, M. and P. Yudin (edited by). A Dictionary of Philosophy. Progress. Moscow: 1967
- Snane, F. S. A Confidonial Repert. Sulloumanich Kurdistan. Colcutta: 1918
- The Tehran, Yalta. And Potsdam Conferences- Documents. Progress Publishcrs. Moscow: 1969
* این جستار نخستین بار در سال ۱۳۷۰ در «نگاه نو» چاپ شده و اینک پس از ۳۱ سال بخشهایی از آن در پارسیانجمن بازتاب یافته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر