کیهان لندن، یوسف مصدقی – در این دو سه سالِ اخیر اگر به تصاویرِ دورهمیِ به جا مانده از مشاهیرِ انقلاب ۱۳۵۷ نگاهی انداخته باشید، حتما متوجه شدهاید که به حُکمِ زمان، عدد امواتِ حاضر در عکس بدجوری بر شمارِ زندگان میچربد.
این روندِ ناگزیرِ رسیدن به آخرِ خط را الباقیِ پیشقراولانِ جُندِ اسلام هم برخلاف میلِ قلبیشان، درک کردهاند. بسیاری از آنها مشغول تنظیم خاطرات و تولید تاریخ شفاهی هستند تا قبل از زیارتِ ملکالموت و همکلامی با نکیر و منکر، تصویر آبرومند و تا حد امکان «شیک و مجلسی» از گذشتهی پربرکتشان به دست بدهند. محصولِ نهایی این تلاشها در نهایت چیزی میشود شبیه عمارتی که روی گور بنیانگذار جمهوری اسلامی ساخته شده است: پرخرج، مبتذل و بیهویت و بدون اصالت؛ درست همانطور که قریب به چهل سال پیش، از دهکدهی نوفللوشاتو به دنیا مخابره شد.
در ایام منتهی به انقلاب، زمانی که روحالله خمینی گذارش به حومهی پاریس افتاد و نمایش انقلاب به پردهی آخرش نزدیک شد، انواع موجوداتِ بهاصطلاح «سیاسی» از اقصای عالم رو به قبلهی نوفللوشاتو به نماز ایستادند. دهکدهی آرام کمکم مملو شد از همه جور «مبارزِ سیاسی» که بیشترشان طی چند سال با امکاناتی که نظام سلطنتی به آنها داده بود، خود را به فرنگ رسانده بودند. پیش از آن زمستانِ «دیو بیرونکنِ فرشته درآر»، بیشترِ این جماعتِ مثلا سیاسیِ ساکنِ فرنگ به جای تحصیل و انجام کارهای آبرومند، یا تمام روز را در کافهها و بارها در میان دود غلیظ سیگار مشغول عرقخوری و وراجی و به قولِ معروفِ آن دوره «بحثِ سیاسی» بودند و یا در مساجد و مراکز اسلامی که از پول وجوهاتِ مسلمینِ محتکر و رباخوار بازار تهران و اصفهان درست شده بودند، جلسهی قرآن و درس احکام و شرعیات برگزار میکردند. به این جماعت اضافه کنید یک مشت آخوندِ پاچهورمالیدهی از دنیا بیخبر را که وقتی بوی کباب به مشامشان رسیده بود، بی هیچ دردسری از «حکومت طاغوت» پاسپورت گرفته بودند و بدون نیاز به ویزا با خطوط هوایی «هما» خودشان را به مملکت «فنارسه» رسانده بودند تا در جوار امامشان سهمی درخور از غنائم جهادِ در شُرُف وقوع، دشت کنند.
ساکنان قریهی کذایی که حتی در دوره جنگ جهانی هم از سوی اشغالگران آلمانی نادیده گرفته شده بودند، حالا ناگهان خود را در محاصرهی یک مشت عجایبالمخلوقات میدیدند که هر چند ظاهر آبرومند نداشتند اما مثل ریگ پول خرج میکردند. لمس اسکناسِ درشتِ نو گاهی از تزریق مرفین آرامشبخشتر است. اولین دسته از «کفار» که از منافع انقلاب ایران منتفع شدند، همین سکنهی خاجپرستِ نوفللوشاتو بودند که کرایهی اتاق و اجاقشان را دولا پهنا با این گروه تازهرسیده، حساب کردند.
ابراهیم یزدی در آن ایام بانی و ادارهکنندهی تشکیلات انجمنهای اسلامی آمریکای شمالی بود. او زودتر از باقیِ جُندِ اسلام خودش را در عراق به خمینی رسانده بود و بنا به روایت خودش– که مورد مناقشه است- «امام» را قانع کرده بود که به جای کشوری اسلامی به سرزمینِ کفر هجرت کند تا برای انتقال پیامِ انقلاب، در دسترس رسانههای جمعی باشد. یزدی در آن روزگار سرِ صفِ تقسیم غنائم ایستاده بود و علاوه بر ایفای نقش دیلماجی و سخنگویی خمینی نزد رسانههای انگلیسی زبان، مشغول برنامهریزی برای قبضه کردن قدرت در تهران و ایفای نقش در دولت انقلابیِ آینده بود.
اوضاع و احوال آن روزها هم نشان از آن داشت که حکومت آینده را آخوندمسلکهای فُکُلی اداره خواهند کرد نه ارباب عمامهای که مسألهشان در حومهی پاریس، پیدا کردن آفتابه برای طهارت بود. یزدی هم اصلا حواسش به این نبود که اگرچه آخوند جماعت در بلاد کفر زبانش اَلکَن است و خلایق به او به چشمِ ابزارِ سرگرمی نگاه میکنند، اما وقتی پایش به خاکِ وطن برسد لولهنگش حسابی آب بر میدارد. البته، جناب دکتر بعدها در زمانِ معزولی چند باری معترف شد که او و رفقایش میخواستند از نفوذِ شبکهی روحانیت برای همراه کردن عامهی مردم با «نهضت» استفاده کنند. به زبان عوام، دنبالِ «کار کردنِ خر و خوردنِ یابو» بودند که در نهایت، محاسباتشان غلط از آب درآمد. جای تعجب است که یزدی و همپالکیهایش غافل از این بودند که آخرِ این ماجرا، کسی برنده میشود که برای «خلقِ قهرمان» روضه میخواند و جریانِ بهشت و جهنمشان را راسّ و ریس میکند. آخوند جماعت، نبضِ وجدان ملت را در دست دارد. با ذکر مصیبتی اشک مردم را درمیآورد و با فتوایی وجدانشان را آسوده میکند. خلاصه اینکه در زمینِ خودی شکستناپذیر است. به فرض محال اگر هم شکست بخورد، خیلِ هواداران، گناه باخت را گردن داور میاندازند و برنده را همراه تیمِ داوری، قبل از خروج از ورزشگاه، قیمهقیمه میکنند.
کمیتِ حضورِ «دکتر یزدی» در روزهای نخست انقلاب آنقدر زیاد بود که او را همراه دو ضلعِ دیگرِ «مثلث بیق»- یعنی بنیصدر و یزدی و قطبزاده- چهرههای اصلی دستگاهِ نوپایِ خمینی میدانستند. پس از تشکیل دولت موقت او همهکارهی دولتِ هیچکاره و دستِ راستِ نخستوزیرِ دستبسته بود. مرد بیقدرتی بود که زیاد دیده میشد و خودش هم از این دیدهشدن لذت میبرد. دستِ روزگار او را به مرکز اخبار آن روزهای دنیا پرتاب کرده بود و به او فرصت خودنمایی جلوی دوربینهای معتبرترین خبرگزاریهای عالَم داده بود. اوضاع و احوالِ کسی را داشت که سالها پیش سهام بیارزشی را خریده و حالا سهامش ناگهان ترقی کرده و روی کاغذ ثروتمند شده است. اما این ثروتِ روی کاغذ، قابل تبدیل به قدرت واقعی نبود. مرور زمان نشان داد که ادارهکردنِ انقلاب امری محال بود که آدمهای خیلی کاردانتر و داناتر از او هم توانش را نداشتند.
ابراهیم یزدی بنا به ادعای خودش هفت دهه مشغول به فعالیت سیاسی بود و در این دوران طولانی، پستی و بلندیهای زیادی دید. طبیعی است که مثل هر آدمیزادی، از جوانی تا پیری دچار تغییر و تحول شود و این تحولات در رفتار و گفتار او هم قابل تشخیص باشد.
متولد قزوین و بزرگشدهی تهران بود. در ایران و آمریکا داروسازی خواند و در مصر و لبنان دورهی جنگ چریکی دید. بنیانگذار و گردانندهی انجمنهای اسلامی ایالات متحده بود. سالها با تابعیت دوگانهی ایرانیـ آمریکایی مشغول گسترش شیعهگری در آمریکا بود. پیش از انقلاب هیچگاه رنگ زندان و تَمشِیَت را ندید. پس از انقلاب ۵۷ مدتی معاون نخستوزیر در امور انقلاب، سپس وزیر امور خارجه و پس از استعفای دولت موقت، نمایندهی اولین دورهی مجلس شورای اسلامی شد. بعد از مغضوبیت هم، قریب به سی و چهار سال اپوزیسیونِ جااندازِ حکومتی بود که خود در ایجادش نقش داشت. پس از مرگ مهدی بازرگان، ابراهیم یزدی حدودِ بیست و سه سال دبیرکل «نهضت آزادی ایران» بود. ثمرهی این بیست و سه سال، سه چهار فقره ثبتنامِ منجر به رد صلاحیت در انتخابات مختلف جمهوری اسلامی بود بهعلاوهی چند بیانیهی سرشار از کلیگویی و آه و ناله در بابِ حقانیت انقلابی که سهامِ «نهضت آزادی» را در آن خورده بودند. در طی این دوره، هیچ فعالیت سیاسی و سازمانی معنیداری از نهضت آزادی مشاهده نشد. در زمان ماجراهای ۱۳۸۸ چند صباحی را در اوین گذراند که از کم و کیف آن اطلاع موثقی در دست نیست. چند سال آخر عمرش را هم برای پس گرفتنِ اقامتِ ایالاتمتحده دست و پا زد که نه در دولت ترامپ بلکه در همان دولت اوباما هیچ نتیجهای نگرفت. در ازمیر در اثر سرطان درگذشت و دست از پا درازتر وارد تاریخ شد. تمام آنچه دربارهی «خودِ» ابراهیم یزدی میشود نوشت، همین است.
او هم بالاخره از «آستانهی ناگزیر» گذشت. در این زمان کوتاهی که از مرگ او میگذرد، هوادارانِ معدود و مخالفینِ بسیارِ او، مرثیهها و فحشنامههای فراوانی نوشتند و به مدد دیدهها و شنیدهها و حدسیات، او را قضاوت کردند. از گروه معدودِ دوستداراناش شنیدیم که او مردی میانهرو و معتدل بود که تا جایی که توان داشت مانع از افراط و تندروی میشد. در مقابل خیل مخالفینِ متنفر از او، با یادآوری نقش او در شکلگیری جمهوری اسلامی و حضور چشمگیر او در اقدامات افسارگسیختهی انقلابیون در روزهای نخستین برپایی «حکومتِ ملایان»، از او چهرهای منفور و جنایتکار نمایش دادند. برای صاحب این صفحهکلید فارغ از این اظهاراتِ آلوده به غرضِ هر دو طرف ماجرا، آنچه همیشه در مورد ابراهیم یزدی محل کنجکاوی بوده است، نه افعال و کردار او- چه پیش و چه پس از بهمن ۵۷- بلکه شخصیت اوست. یزدی سیاستمداری فاقد دستاورد بود که در هیچ بخشی از جامعه ایرانی پایگاهی نداشت و همدلی هیچ گروه اجتماعی را بر نمیانگیخت. اینکه کردار او در جایگاهِ سیاسیاش چه بوده، مطلبی است که بسیاری به آن پرداختهاند. برای نگارنده اما مسأله، تحلیل شخصیتی است که با وجود گذر ایام و کسب تجربههای بسیار، آنقدر تخت، منفعل و غیرِ جذاب است که حتی نمیشود بیش از دو پاراگراف دربارهاش نوشت.
هیچ میراثی از خود به جا نگذاشت. نه نظریهپرداز توانایی بود و نه رهبر فرهمندی. آدم میانمایهای بود که چند صباحی بلیتاش برد و با جایزهاش صفا کرد اما نتوانست کاری کند که نیکنام، و ماندگار، شود؛ زیرا تنها هنرش زود سرِ صف ایستادن بود. مرتکب رذائلی شد اما نه آنقدر که او را در جایگاه سیاسیاش محکم کند. به قول شاملو: «بد بود اما بدی نبود»، این خصوصیت البته او را از رذائلِ ارتکابیاش تبرئه نمیکند. موضوع بر سر این است که امثال او مدعیِ فهم چیزی بودند که موهوم بود. نه خود را شناختند و نه جامعهای را که میخواستند رستگارش کنند. از فُکُلیِ نمازخوان، چیزی بیش از این نمیشود انتظار داشت. شاید بهترین توصیف برای او را بشود از غزلِ سیدمهدی موسوی وام گرفت: «یک هیچِ ادکلن زده با موی فرفری».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر