فردوسی امروز - اردوان مفید
چراگاه ما بود و بنیاد ما - ایا شاه ایران بده داد ما!
چراگاه ما بود و بنیاد ما - ایا شاه ایران بده داد ما!
گراز آمد اکنون فزون ازشمار - گرفت آن همه بیشه و مرغزار
شاه، از میان سرداران خود یک جوانمرد رشید می طلبد که برای دفع این آفت بزرگ مملکتی بپا خیزد!
قبل از ورود به قصه بیژن و منیژه و توصیف دربار کیخسرو و بازگو کردن داستان بسیار شیرین و پر از ماجرای بیژن و منیژه اجازه بدهید نکته ای را برای شما بگویم، هر بار و به هر دلیلی که قصه ای از شاهنامه را آغاز می کنم. چنان غرق گفتارها و کردارهای داستان می شوم که در واقع به قول قدیمی ها «عنان قلم از کفم» بیرون می رود و خود نیز در جای قهرمانان داستان وارد قصه می شوم، این از امتیازات نویسنده ای است از ورای هزار سال می تواند داستانی را برای من بگوید که هنوز از آن عطر پر طراوت و تازگی و نوآوری به مشام می رسد...
این داستان در واقع خلاف گفتار آنهایی که با داستانهای فردوسی ناآشنا هستند. ثابت می کنید که ما در همان روزگاران نیز مجالس نمایشی داشتیم که شخصیت های داستان به محاوره و گفتگو با یکدیگر می پرداختند و عملاً به صورتی که ما بعدها «تئاتر» می نامیدیم. یک فضای نمایشی ایجاد می کردند. بخصوص در این اثر بیژن و منیژه است که گفتگو دو دلداه، هم نفسی و هم سخنی آنها و حتی شگردهای سینمائی و تصویری امروز را می توان کاملاً در هر صحنه اش مشاهده کرد. در این مورد باید، به استاد سخن فردوسی نامدار مجدداً سر تعظیم فرود آوریم که علاوه بر تمام مُحَسنات چون: جوان ایران پرستی و احیای زبان و نگاهداشت فرهنگ ایران، بایستی تأکید کرد که قدرت داستان پردازی او در جهان و بین تمام آثار نخبگان جهان به اعتقاد من پیشروتر و پر جاذبه تر است. افسانه را بازمی گوید به تاریخ می پردازد اما، وقتی از عشق و دلدادگی می گوید هر کسی را چه مرد و چه زن چه پیر و چه جوان بر سر شور و شوق می اورد. او آفریننده ای است، که با روحیه شخصیت هایی که می آفریند آشناست و با ترکیب التهاب و جرأت و شهامت و دلاوری و کم تجربگی جوانی است که پایه داستانهایش را می سازد و در این اثر خواننده را از گوشه خلوت خود به دربار کیخسرو می برد، در میانه جشن و سرور و رقص و پایکوبی و نوشانوش شراب می نشاند، جشنی که برای موفقیت و پیروزی رستم این یکه پهلوان ایران زمین بر «اکوان دیو» و تاراندن سپاه توران و به جنگ آوردن غنائم جنگی بر پا شده است، در این هنگام است که وزیر دربار، نزد کیخسرو این شاه نوبخش که بر تخت کیکاوس نامدار تکیه زده است. می آید و خبر می دهد که گروهی از«آرمانیان» که کشاورزان زحمت کش مرز ایران و توران هستند عریضه ای دارند، شاه آنها را بلافاصله می پذیرد.
چو سالار هشیار بشنید تفت
بر گاه خسرو خرامید و رفت
سخنگوی آرمانیان با گریه و فغان می گوید:
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چراگاه ما بود و بنیاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
در این موقع همه سرداران از گیو و گودرز و بیژن و طوس- در سکوتی که بر تالار بزم حکمفرما شده است- متوجه این صحنه می شوند کیخسرو می پرسد چه شده که شما چنین درمانده و نالان هستید؟ و سخنگوی «آرمانیان» ادامه می دهد:
گر از آمد اکنون فزون از شما
گرفت آن همه پیشه و مرغزار
بد ندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر آرمان ستوه
در سراسر شاهنامه دو حیوان هستند که همیشه مورد نکوهش قرار می گیرند یکی گرگ است که حتی زمانیکه سیر است باز هم میدرد و می کشد و دیگری گراز است که با آن یک شاخی که بر پیشانی دارد ریشه همه چیز را از جای درمی آورد و سیری ناپذیر است:
درختان که کشتن نداریم یاد
بد ندان بد و نیمه کردند شاد
نیاید بد ندانشان سنگ سخت
مگرمان به یکبار برگشت بخت
فکر کنید ده ها گراز به این منطقه حمله کرده اند، درختان کهنسال را از ریشه درمی آورند، کشت و کار مردمان را از بین می برند و با آن هیکل درشت و مهیب کسی جلو دارشان نیست...
چو بشیند کفتار فریاد خواه
بدرد دل اندر به پیچد شاه
کیخسرو ناراحت از تخت بزیر میاید و بدنبال یافتن راهی است که به این شهروندان کشاورز کمکی برساند که هم از شر این حیوانات درنده رهائی یابند هم به زندگی برگردند و سرزمین خود برگردند و به کشت و کار بپردازند...پس از همدردی با آنها، به دلاوران و پهلوانانی که در مجلس هستند رو میکند،
به گردانِ گردنکش آواز کرد:
کزین نامداران و گردان من
که جوید همی نام در انجمن
شود سوی آن بیشه خوک خورد
بنام بزرگ و به ننگ و نبرد...
توجه داشته باشید، که این فردوسی است که آرام آرام شنوندگان و خوانندگان را با شخصیت های داستانش همراه می کند، صحنه ای که در اوج شادی و عیش و نوش است یکباره تبدیل به زاری و ناله میشود و حالا این شاه ایران است که برای دفع این آفت بزرگ از میان سردارن خود یک جوانمرد می طلبد که بیاید و پا به میدان بگذارد، و در همان حال ادامه می دهد دلاوری را می خواهم که:
ببر دسر آن گرزان به تیغ
ندارم از او گنج و گوهر دریغ
همین جا تفاوت کیخسرو را با دیگر، رهبران می بینید که اگر از لشگریانش درخواستی می کند در گنج را نیز می گشاید، که یعنی اگر کسی پا به میدان بگذارد، هم مورد توجه شخص من قرار خواهد گرفت هم از نظر مال و ثروت بی نیاز خواهد شد.
یکی خوان زرین بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پیشگاه
زهرگونه گوهر بدو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند
ده اسب آوریدند زرین لگام
نهاده بر او داغ کاوس نام
به دیبای رومی بیاراستند
پس از انجمن، نا مور خواستند
قبل از آنکه شاه فرمان دهد و یا کسی را انتخاب کند این انتخاب را به عهده نام آوران سپاهش می گذارد و به دنبال نصایح بزرگان به داد و دهش می پردازد تا این بلا را از ایران زمین دور کند. پس از آنکه گنج و اسب و افتخارات را بر مجلس آورند:
چنین گفت پس شهریار زمین
جنس گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
که دانه یکی رنج من، رنج خویش
وزان پس گند گنج من، گنج خویش
نکته این جاست که کیخسرو با آگاهی تمام به پهلوانان و جنگاوران خود، که وظیفه آنها همیشه دفاع از خاک و مرز و بوم ایران بوده است، این بار از آنها می خواهد که هر کسی رنجی که من به عنوان رهبر این مُلک دارم درک کند مسلماً شایسته آن است که در ثروت من هم با من سهیم باشد. یادمان باشد که درخواستی بسیار مهم بود، کشتن گراز آنهم نه یکی و دوتا بلکه ده ها و با آن جانور پیل پیکر و بدنی که مانند فولاد قوی است، درخواست کوچکی نبود، مسأله مرگ و زندگی بود، سکوتی شد...
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ نژاد
فکرش را بکنید در میان سرداران و پهلوانان و جنگجویان یکباره جوانترین آنها پا به میدان می گذارد.
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
که جز تو مبیناد ایوان تو
بگیتی پراکنده فرمان تو
من آیم بفرمان برین کار پیش
ز بهر تو دادم تن و جان خویش...
و ظرافت کار فردوسی را در معماری این داستان خوب نگاه کنید تا به این جای داستان لحظه ای نیست که انسان احساس خمودگی کند، از شرابی که او در خلوت خود با «ماه چهره» قصه گوی خود می نوشد تا اوج سرور و جشن و پایکوبی و یکباره نگاهی به گوشه ای از مرز ایران، فریادرسی می بایست، و اکنون درخواست شاه و پاسخ بیژن جوان که تا بحال از خود لیاقت ها نشان داده است اما این اولین گام در نام و یا ننگ اوست...
بیژن با قدی بلند و صورتی بسیار مردانه در حضور همه پهلوانان نامی ایران آماده مبارزه با گرازها می شود...
حکایت همچنان باقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر