همه چیز سر جایش بود
آری
همه چیز سر جایش بود
بگذارید، خودم سخن بگویم و آنچه را که دیدم و لمس کردم، برای تاریخ گزارش کنم
آدمی هم نیستم که بی سواد باشم
بی سواد بودم ولی با سواد شدم
سن من هم به قدری است که نتوانند گذشته خوب و صمیمی و شادی را که با همه ی فقر و تنگدستی دیدم، کتمان کنند و وارونه جلوه بدهند
سرد و گرم چشیده هم هستم
مبارزه کردم و مبارز هستم
خیلی ها دم از مبارزه زدند اما من با تمامی جان و جهانم مبارزه کردم و سرم را هم پیش کسی خم نکردم
از تحصیل فقط حرف زدند. اما من با همه ی سختی ها و مرارت ها و عبور از کویر مرگ، وارد دانشگاه شدم و تا آخرین مدارج دانشگاهی پیش رفتم و با نمره ممتاز فارغ التحصیل شدم
از کتاب و کتاب خواندن گفتند ولی دریغ که یک کتابی را تا آخر بخوانند. اما من با همه گرفتاری ها و مشقت ها و کار برای معاش، کتاب های تاریخ ایران و کتاب های همه گروه های سیاسی موجود را در حد امکان خواندم
از شعر و داستان سخن گفتند. من شعر سرودم و داستان نوشتم
گفتند نوشتن سخت است. من اما نوشتم و بی شمار هم نوشتم
با این توضیحات می خواهم بگویم، کسی نیستم که بخواهند برایم واقعیت هایی را که دیدم، وارونه جلوه دهند
منظورم واقعیت ها در نظام گذشته است
آری وقتی چشم باز کردم، فقر را دیدم
در فقر زندگی کردم و لحظه لحظه، زندگی را در فقر نفس کشیدم
سال های سی و دو تا سال چهل و یک ِ خورشیدی را می گویم
بیست و هشت بهمن ماه سال سی و دو خورشیدی زادروزم است
از وقتی که خودم را شناختم و در خاطرم ثبت و ضبط شده است، صمیمیت بود
شادی بود
شادابی بود
رقص بود
خنده بود
آواز و ترانه بود
امنیت بود
فقر هم بود و خیلی هم فقیر بودیم و فقیر بودند
بهمن ماه چهل و یک خورشیدی که آمد
جنب و جوشی که بوی تازه شدن داشت، همه ی ایران را فرا گرفت
پادشاه ایران، با غرور ایرانی شان، در رادیو شش اصل اصلاحات ارضی را اعلام کردند و به رفراندم گذاشتند
آن موقع تلویزیون نبود
حداقل در شهرستان لنگرود نبود
خبرها را از رادیو می شنیدند و همه هم رادیو نداشتند
من که در این سال، نه ساله شده بودم، می دیدم که چهره ی شهر و محلات عوض می شود
و هر روز که می گذشت، بیشتر می دیدم که رخت و لباس و کفش مردم تازه می شود
می دیدم که دست مردان ِ کار، بازتر شده است و سفره زندگی شان رنگین تر می شود
چهره ها را می دیدم که شاداب و شادتر و جوانتر می شود
تازه گی ها را می دیدم که بر خاکروبه های کهنگی ها بنا می شوند
جاده ها را می دیدم که اسفالت می شدند
خانواده ها را می دیدم که بطور هفتگی به سینما می رفتند
همینطور کافه ها و میکده ها را می دیدم که سرشار از شادی و رونق و صفا و صمیمیت بود
کسی به کسی کاری نداشت
کارگر بعد از کار طاقت فرسا وقتی که مزدش را می گرفت، غروب ها سری به میخانه می زد و یک چلو کباب با نوشیدنی نشاط آور می خورد و می نوشید و بعد با چند کیلو میوه در دست به خانه می رفت
تکان انقلاب سپید ِ شاه و مردم یا رفرم ارضی، تکانی بود که کل ایران ِ کهنه را ویران کرده بود و همه جا تازه شده بود
رفاه و شادی و شادابی و تازه شدن در همه ی خانواده ها به میزان کوچکی و بزرگی شان، یکسان جاری شده بود
و هر سال که می گذشت، تازه گی ها بیشتر چشم نواز می شدند
رخت و لباس و کفش مردم، دیگر وصله نداشت و اگر هم داشت بسیار کم بود
قرار هم نبود که یک شبه یا یک ساله و یا ده ساله، فقر ریشه کن شود
نه نه
شروع شده بود و می رفت که فقر را ریشه کن کند
سال پنجاه خورشیدی به بعد چنین شده بود
به عنوان مثال پدر من که فقیر و یتیم بود و ما مستاجر بودیم
توانست در شرایط مساوی، با ابتکار و هوش و توانش، زندگی فقیر ما را دگرگون و هشت بچه را بزرگ کند و شکمشان را سیر نماید و همه را به مدرسه بفرستد و موفق گرداند
دیگر خودش صاحب خانه شده بود و مغازه ای برای کسب و کارش داشت
این فقط یک نمونه است که از خودم و خانواده ام مثال زدم
اگر در سال های بعد از جنگ جهانی تا سال چهل و یک خورشیدی، فقط افرادی که دارای زندگی مرفه بودند و بچه هایشان را برای ادامه تحصیل به خارج می فرستادند، از سال چهل و یک خورشیدی به بعد، با شکل گیری طبقه متوسط، این فرمول به هم خورد و افراد بسیار بیشتری از خانواده های متوسط و حتا ضعیف به خارج از کشور برای تحصیل در جای جای جهان سرازیر شدند
همزمان، گشترش مدارس و دانشگاه ها و مدارس عالی و فنی و حرفه ای، نیازهای آینده کشور را به خود جذب می کرد
زنان و دختران، هیچ محدودیتی نداشتند
و قانون و حافظان امنیت اجتماعی، پشتیبان آنها بود
فرم لباس پوشیدن، تحمیلی نبود بلکه اختیاری بود
دختران و زنان، دیگر در خانه زندانی نبودند بلکه با دوستانشان شب نشینی داشتند و با هم به سینما و پیک نیک و مسافرت می رفتند
می رقصیدند و می خواندند و می خندیدند و می نوشیدند و زیبایی و رعنایی جاری می کردند
زنان و دختران و حتا مردان و پسرانی که در این خط ِ تازگی نبودند، به کلاس قران می رفتند و نمازشان را در مسجد می خواندند و روزهای محرم و رمضان هم برای رضای دلشان عزا داری می کردند
کسی به آنها کاری نداشت و آنها هم فهمیده بودند که نباید عقاید عقب مانده شان را به دیگرانی که مثل آنها فکر نمی کنند، تحمیل کنند
آری همه چیز سر جایش بود
ادامه دارد ...
احمد پناهنده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر