روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهرِ سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی روزگار ننگ.
دشمن از واپسین باروها درگذشته است. شهرها را یارای ایستادگی در برابر سپاه افراسیاب نیست. فرزندان میهن یکبهیک بهکام مرگ رفتهاند. بوی دود و خون همهجا را فرا گرفتهاست. اشک در چشمان مادران و دختران، مرگ پسران و برادران را به تماشا نشسته و همه جا را غم و اندوه فرا گرفتهاست.
ایراندخت ناله میکند: با کشتگانمان چهکنیم؟ ایرانزمین تاکنون این چنین به چشم ندیده. جانباختگان راه میهن را ماندن بر خاک سزا نیست. باید اوستا خواند و آیین درگذشتگان را به جا آورد و آمرزش روان و گذر سبک و آسوده از پل چینَوَت به سوی بهشت برین را برای کشتهشدگان جنگ، از مزدااهورا خواست.
پس از گذشت هزارهها، زرتشتیان هنوز یاد کشتهشدگان جنگ ایران و توران را زنده نگاه میدارند. و با «پُرسِه همگانی» اورمزد و تیرماه به پیشواز جشن تیرگان میروند. «پُرسِه همگانی» اورمزد و تیرماه که در سالنمای رسمی کشور با روز ٢٩ خورداد برابر است، هرساله به انگیزهی شادی روان جانباختگان راه میهن برپا میشود و موبدان با خواندن اوستا آمرزش روان درگذشتگان همان سال را نیز از درگاه اهورامزدا میخواهند.
در این جنگ، شکستِ ننگآور منوچهرشاه از افراسیاب، شهرهای کشور را تا اندازهای تنگ کرد که کسی را زمینی برای کاشتن و آرد کردن گندم نبود و ایرانیان خوراک خود را از میوهها و پختنیهای ساده و آسان آماده میکردند، گزارش ابوریحان بیرونی که یکی از آیینهای جشن تیرگان را پختن گندم و خوردن میوه میداند، از همین روست.
ایراندخت نجوا میکند: اندیشهای باید. منوچهرشاه کجاست؟ دشمنان، ایران را بر ما تنگ کردهاند. دیگر جایی برای کاشتن نیست. جایی برای زندگی نیست. این چیرگی ننگآور کی به پایان میرسد؟ مرزهای سرزمین من کجاست؟
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر سو را جستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
آخرین فرمان، آخرین تحقیر…
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید، خانههامان تنگ
آرزومان کور…
ور بپرد دور،
تاکجا؟… تاچند؟…
هیاهویی برپا میشود. دیگر امیدی به فردایی روشن نیست! دیگر امیدی به ایران نیست! کیست که واپسین تیر را رها کند؟ مردمان از یکدگر میپرسند، یک تیر تا کجا میرود؟ شاید یک فرسنگ…
یک فرسنگ میشود همهی ایرانزمین؟! پس خانههامان چه میشود؟ پس آن دشتهای فراخ که «مهرِ هزارچشم» نگهبان آن بود، چهمیشود؟ پس آن بهرامِ ورجاوند که زَهره بر دشمنان ایران ترکانده بود کجاست؟
ایراندخت نجواکنان ناله میکند: ما را به بازی گرفتهاند، تا کیهان برپاست بر ما ریشخند کنند. پرواز یک تیر؛ مرز ایران؟! ایران را چه شد؟ ایرانی کجاست؟ اهورامزدا این سرزمین را بپایاد…
ناگهان خروشی به گوش میرسد، رو به توران، رو به دشمن:
منم آرش، سپاهی مرد آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
در این پیکار
دل خلقیست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد.
و آرش تندرست و تهمتن مردمانش را، سرزمینش را، همهی دلبستگیهایش را بدرود گفت و پای در راه البرز نهاد.
بیرونی در آثار الباقیه میگوید:
«… کمان را تا بناگوش خود کشید و خود پارهپاره شد و تیر از کوه رویان به اقصای خراسان که میان فرغانه و تخارستان است، به درخت گردوی بزرگی فرود آمد به مسافت هزار فرسنگ و مردم آن روز را عید گرفتند…»
و اهورامزدا باز هم این سرزمین را پایید.
و ایراندخت خوشنود بود و مردمان آزاد و رها.
و «تیرگان» به نشان سپاسداری از آرش و جشن آزادی ایران جاودانه گرامیباد.
امرداد - بابک سلامتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر