۱۳ مهر ۱۳۹۶

طبیعت انسانها، قصه گویی و قصه شنیدن در همه ادوار تاریخ! در راه، جنگ با هیولائی مصیبت زا ، به دندان چو پیلان به تن همچو کوه

فردوسی امروز - اردوان مفید
امروزه نیمی بیشتر از زندگی مردم به شنیدن و دیدن و خواندن قصه هاست که سپری می شود، از برنامه های تفریحی و تلویزیونی گرفته تا فیلم های سینمائی، از برنامه های رادیوئی که بخش عمده ای از زندگی بسیاری انسانها را در اتومبیل های خود پر کرده اند تا برنامه های مسابقات و اکنون رسانه های به قول معروف اینترنتی و کانال های مجازی و خلاصه بین 24 ساعت از زندگی را چیزی حدود 10 تا 12 ساعت آن پر می شود همین «شنیدنی» ها و «گفتنی» ها و «دیدنی» ها و شگفتا که این اشتهای سیری ناپذیر شده است که بیشتر از غذای جسمی نیاز هر روزه ی ما شده است. با نگاهی به آنچه در اطراف هر کدام ما می گذرد متوجه می شویم که هر یک از این وسایل شنیداری و گفتاری و دیداری در نهایت نویسنده و یا نویسندگانی می خواهد که قصه ها را مطرح می کنند و شنوندگان و یا مشتریان خاص خود را به سوی خو جلب می نمایند. برای نمونه برای تهیه یک مجله که به سادگی به دست خواننده می رسد چه بسا دهها نفر قلم می زنند، سپس یکی ویرایش می کند، یکی عکس می گذارد. آن دیگری مطالب را تایپ می کند یکی غلط گیری می کند و دیگری صفحه آرائی می کند و بالاخره صحافی می شود و به چاپ می رسد و گروهی دیگر مسئولیت انتشار و پخش را به عهده می گیرند و این روندی است که در همه رسانه های همگانی نسبت به طبیعتش برقرار است و روزانه میلیاردها دلار در سطح جهان خرج تهیه و تنظیم و پخش فیلم و تلویزیون و رادیو مطبوعات و تهیه و گزارش و اخبار می شود و خواه ناخواه ما همگی مصرف کندگان ویژه آنها هستیم...
با این نگاه است که به اهمیت آن قصه های ماندگار در دل تاریخ پی میبریم که در هر دوره ای، گوئی این نیاز قصه گوئی و قصه شنیدن در بشر با او زاده می شود و هر دوره ای به شکلی این پدیده ظهور می کند.
در ایران ما نیز تا آنجا که تاریخ نوشتاری بیاد دارد. در هر دوره ای یک قصه گوی ما هر سر رشته قصه پردازی را با مهارت خاصی به دست گرفته است و این نیاز بشر را نه تنها در دوران خود که در طی قرون و اعصار سیراب کرده است. تاجائیکه میتوان گفت که قصه سرایان نامدار جهان نگارندگان حالات و روحیات بشر بوده اند و هر کدام از زاویه ای خاص در زمانه خود این انسان دوپا را مورد مطالعه قرار داده اند به همین جهت قصه ها گاه از عشق می گویند و گاه از نفرت، گاه از جدائی ها و گاه از وصلت ، گاه از صلح و گاه از جنگ و در این میان آن قصه ای جاودانه می شود که از همه این امیال و نیازها بشری با استادی خاصی سخن بگوید و در هر دوران و نسلی تأثیر ویژه ای بگذارد، شاهنامه فردوسی یکی از این آثار جاودان است و قصه ای که پیش رو داریم از جمله داستانهائی است که از عشق و حسد و دلاوری، دروغ و نیرنگ،  از خود گذشتگی و جنگ، بالاخره صلح و آرامش برخوردار است، و اما داستانی که آغازی کرده ایم بیژن و منیژه است، دو دلداه عاشق که از جوانی و سرمستی بهم می آمیزند و با پایداری و از خود گذشتگی به یکدیگر می رسند، فردوسی برای انکه خواننده اش صداقت گفتار او را از همان آغاز سخن بپذیرد از یک شب تیره ای که در خانه خود و نزد دلداده خویش است، خواننده را بر سر سفره پرنعمت عشق و شراب و نوش و نواز می نشاند و دلداده پری چهره، که قصه پرماجرای بیژن و منیزه را به زبان پهلوی می آغازد با این شرط که فردوسی جوان با جوهر قلم و گوهر گفتارش این داستان را به زبان نظم شیرین پارسی به دفتر خاطرات همه انسانهای عاشق و در همه ادوار تاریخ ثبت کند.
با آنکه داستان در مکانهای مختلف و در شهرهای متفاوت دنبال می شود، نویسنده با آن قلم پرقدرت خود شنونده و خواننده خود را همچنان با خود و قهرمانان داستانش همراه می دارد....
تا این جای داستان گفتیم که کیخسرو جوان در حالیکه بر تخت کیکاوس پدربزرگ خود تکیه زده است، بزمی به راه انداخته است که در آن از بزرگی و شهامت و دلاوری رستم جهان پهلوان قدردانی می کند.
زیرا همین چندی پیش رستم طی یک پیکار دلاورانه «اکوان دیو» را از میان برداشته و بر تورانیان- این دشمنان ایران- فاتح شده و آنها را به سختی شکست داده است. با این پیروزی کلی غنائم جنگی نیز به خزانه شاهی آورده است. همه سرداران نامدار ایران در این بزم در پیشگاه شاه هستند و به قول معروف بزم شاهانه ای برقرارست و شراب بر فراز دست ساقیان مه پیکر در جریان است و موسیقی و پایکوبی به که یکباره گروهی از شهروندان ایران به نام «آرمانیان» که ساکنان کشاورز منطقه ای در مرز ایران و توران هستند به داخواهی به دربار می آیند. شاه بزم را قطع می کند تا به فریاد این دادخواهان برسد.
 زشهری به او داد آمد ستیم دور
که ایران ازین روی و آن روی تور
و بالاخره با زاری، درخواست کمک می کنند:
گر از آمد اکنون فزون از شما،
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
 قیافه و هیکل این حیوانات عظیم الجثه را بدین گونه تشریح می کند:
بدندان چو پیلان به تن همچو کوه
وزیشان شده شهر «آرمان» ستوه
و خلاصه عاجزانه می گوید:
درختان که کشتن نداریم یاد
بد ندان به دو نیم کردند شاد
درختهائی که عمرشان از همه ما بیشتر است و سرمایه و سایه بان و غذا دهنده ما بودند، این گرازهای پیل دندان از بیخ و بن کنده اند و با خاک یکسان کرده اند...
چو بشنید گفتار فریاد خواه
به درد دل اند به پیچد شاه
فراموش نکنید کشاورزان همیشه از مهم ترین بخش زندگانی هر کشوری بوده اند و هنوز هم هستند، وقتی آفتی به این بزرگی بر آنها نازل شده باید به فوریت باید شاه جوان از پهلوانان حاضر در جلسه یک فدائی دلاور می خواهد که به جنگ این هیولاهای مصیبت زا رفته و ریشه آنها را با قدرت بازو ضربه شمشیر و دلاوری بی حد برکند. در گنج می گشاید و یک مرد جنگی می طلبد، از آن میان بزرگان لشگر و سپه سالاران قدری تأمل می کنند، فکر می کنند، آنهائیکه با تجربه تر هستند، قدرت خود را در مقابل این حیوانات وحشی می سنجند، سکوت است که یکباره  از آن میان، بیژن دلاور فرزند گیو و نوه رستم پا به میدان می گذارد، گفتم گیو پدر جنگجوی بیژن از این اقدام پسر نگران است ولی بیژن با اراده ای آهنین قدم در راه جنگ می گذارد و شاه جوان توشه سفر و یک راهنمای بَلَد را با او همراه می کند، و گفتم که «گرگین» با بیژن همراه شد و راه سخت و پیچ در پیچ از ایرانشهر تا مرز ایران را هر دو با خوشی و خوشحالی طی می کنند، بیژن جوان، با تیروکمان کبک و تذرو می زند و گرگین سفره رنگین میاندازد تا به بیشه گرازان می رسند، نشانی درست بود.
چو بیژن به بیشه برافکند چشم
بجوشید خونش بر و بر زچشم
بیژن جوان با سری نترس با دیدن این گرازهای وحشی به قول امروزی ها خونش به جوش می آید، خوب به آنها نگاه می کند و طرحی برای ریشه کن کردن آنها در سر دارد، شب فرا می رسد:
یکی هولناک آتش افروختند
نشستند و هیزم همی سوختند
شکار بزرگی را که بیژن سرشب شکار کرده بود:
بکردند یک سر برآتش کباب
بخوردند و کردند رای شراب
این شادی و شنگولی فردوسی است که قبل از وقوع حادثه ای به آن عظمت و قبل از هر جنگی همیشه بزمی برقرار می کند و این نشانگر طبیعت انسانهاست که در هر مورد و در هر داستان به شکلی دل پسند مطرح می کند  بدین معنی که زندگی گاهی به شیرینی و گاه به تلخی می گذرد، اما نباید هیچ لحظه ای را فدای دیگری کرد، همیشه به دنبال یک توازن معقول جسمی و روحی است و اینجا هم دو جوان یکی پهلوان و از خاندان قهرمانان ایران و یکی راهبر و دانای راههای کشور:
گشادند بر باده دست آن زمان
به بودند یک با دگر شادمان
از همین جا فردوسی وجود این دو را به تجربه و تحلیل می کشد و به داستان یک موج کوچک وارد می کند موجی که می توان از آن انتظار طوفان داشت؟! برای روشن شدن شخصیت این دو که در واقع آینده داستان بر همین موضوع پیش خواهد رفت، در آن لحظه که هر دو کباب بریان خورده اند و شراب فراوان:
چو شد چهره بر هر دو تن پر شراب
طلب کرد گرگین یکی جای خواب
که می توانست در شرایط معمولی خیلی هم طبیعی به نظر برسد که کسی شراب و کباب خورده است و شب تیره هم فرا رسیده پس باید بخوابد و یا لاقل چرتی بزند اما در پاسخ:
اَما...بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی بایست
که تا بیشتر کار محکم کنیم
دل شاه از این رنج بی غم کنیم...
اختلاف این دو کم کم آغاز می شود....
حکایت همچنان....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر