به گردان ایران نماید هنر- زخوکان جنگی جدا کرده سر!
اساس کجروی ها بد اندیشی ها را «فردوسی» در ذات انسان میداند، تقدیر بدون تدبیر و بی هیچگونه تغییر!؟
فردوسی امروز، اردوان مفید - امروزه در رشته تعلیم و تربیت یا آموزش و پرورش، اساس کار بر بررسی روحیات و خلقیات فرهنگی جامعه است و تلاش در یافتن مطالب و برگزیدن قصه هایی است که بتواند شامل همه انسانها بشود و قادر باشد که دیواره های مذهبی و مرزی و رنگی و نژادی را از میان بردارد تا فرزندان آینده که سازندگان نسل های بعدی هستند با نگاهی متفاوت تر و اندیشه ای سالم تر، در جامعه بشری زندگی کنند. به نظر می رسد این مسأله ای بوده است که متفکرین جهان از نخستین گام هایی که در تاریخ برداشته اند، همواره به آن اندیشیده و آثاری که به وجود آورده اند، اکثراً در راستای این اهداف بوده است، از متفکرین یونان باستان و نمایشنامه های فلسفی و تربیتی پانصد سال قبل از میلاد مسیح گرفته تا نمایشنامه های بزرگترین و نام آورترین نویسنده های تمام اعصار یعنی «شکسپیر» انگلیسی، همگی تلاش کرده اند که به جنبه های مشترک عواطف و احساسات و مشکلات روانی انسان ها بپردازند.
مثلاً در طرح قصه دو نوجوان عاشق مانند «رومئو و ژولیت» که به جای بهم رسیدن و در اوج عشق و شوق زندگی کردن، ناگهان عامل مخربی این داستان را به مرگ و نیستی این دو دلداده منتهی می گرداند و نویسنده چیره دست انگلیسی مسبب این نافرجامی را «نفرت» دیرینه دو فامیل می داند و این تراژدی را در بی گناهی عاشق و معشوق ولی سوختن در آتش نفرت خانواده هایشان پی ریزی می کند، و چه بسا این افسانه در ادوار مختلف تاریخ در بین دو دهکده و دوشهر و دو کشور و همچنان باقی مانده است و حاصل بدبختی های پی در پی گردیده است.
جاودانگی نویسنده در خلق چنین آثاری عمدتاً نگاه نافذ او به زیر بنای روانی بشر بوده است، آن دیو، ناپیدائی که در ذات بشر نهفته است متأسفانه بروز آن هرگز عاقبت خوشی نداشته است. «نفرت» در این اثر در نقش همان «تقدیر» یونان باستان است ولی در دست بشر بی تدبیر...نویسنده در آثار دیگرش چون اُتلو «حسادت» را پایه این تراژدی مرگ زا تلقی می کند... و یا در نمایشنامه «لیدی مک بث» که «جاه طلبی» مایه اصلی این تراژدی دردناک است...
در مسیر همین 2500 ساله تاریخ نمایشنامه نام نویسی و قصه پردازی است که آثار جاودان و هنوز مطرح جهان، با انگیزه های زیربنائی و بنیادین خصائل و غرایز بشری به جا مانده اند و تا بشر بر روی این کره خاکی هست قصه هایش چنین است و پیامدهایش چنین خواهد بود.
در میان آثار شاعران و نویسندگان معتبر ایرانی، فردوسی بزرگ این قصه پردازی که از عواطف و غرایز انسانی، به این راز روانی فلسفی پی برده است و در اثر کوه پیکر و جاودانه اش شاهنامه، هر داستان و هر سرگذشتگی را با جان مایه ای از سرشت انسانی درآیمخته است با این پیام اصلی که خِرَد و د انایی و تدبیر در کارهاست که می تواند انسان را به کامرانی و بهروزی برساند و اکثراً چاله ها و چاه ها را آنهایی که بر سر راه نیک اندیشان می گسترانند خود گرفتار آن خواهند شد این گونه افراد انسانهائی هستند با خصلت هائی نادرست و پریشان که برای پوشاندن ضعف های خود- دست به چنین کارهائی می زنند که بجز نابودی و انهدام نتیجه ای ندارد. و در آثار فردوسی گاه این خصلت در پادشاهی است که جهان گشائی و خِسَت و کوته بینی اش باعث جنگهای بی سبب و مرگ های بی دلیل می گردد و گاه درباره سپه سالاری است که از بی خردی پای در راهی بی برگشت می گذارد و باعث نابودی یک سپاه می گردد...
ولی همیشه یک محور استوار در مجموعه شاهنامه وجود دارد که ذات راستی و درستی و نیکی و پهلوانی است که امید به آینده روشن را باقی می گذارد.
فردوسی حدوداً پانصد سال قبل از شکسپیر در داستانهای پرماجرای خود توانسته است آینه ای تمام نما برای نسل های متوالی باشد، این آینه بدرستی روبروی من وشما قرار دارد و این «خدای سخن» ما را وا میدارد که بیاندیشیم و دوباره بیاندیشیم تا چگونگی کمی ها و کاستی های خود را دریابیم و در این آگاهی است که امید بهبود آینده بشر میسر می گردد. به هرروی برای نمونه دروازه داستانی زیبا و پرماجرا را گشودیم که در این داستان شگفت انگیز نویسنده از احساس عشق و عاطفه و جوانی سخن می گوید و هم چنین اشاره بهغرور و کم تجربگی دارد و از آن مهم تر پایه اصلی این داستان عاشقانه را بر حسادت و حقارت بنا می نهد.
داستانی عاشقانه مملو از احساسات زیبا، شور جوانی از خودگذشتگی و انجام وظیفه که با یک خوی بسیار و بد انسانی یعنی «حسادت» روبرو می گردد و همین جاست که استاد سخن فردوسی نامدار اعلام میدارد:
کسی کو به ره برکند ژرف چاه
سزد گر کُند خویشتن را نگاه
در همین یک بیت که در میان این قصه شگفت انگیز جای دارد و اکثراً خواننده از آن بی توجه می گذرد،اساس کجروی ها و بد اندیشی ها را در خود انسان ها می داند و پیامد این نابخردی را که بسیار سهمگین تر و سخت تر است را نیز از عملکرد نابخردانه فرد خاطی می داند...که در زبان زیبای شاعر بعدی ما «سعدی» که می گوید «خود کرده را تدبیر نیست» متجلی می گردد.
باید اشاره کرد آنچه که در تعلیمات «بودا» «کارما» گفته می شود در زبان فردوسی میتوان آنرا «نتیجه کارما» یا واکنش به اعمال خود ما دانست و یا در سخن سخنور دیگرمان مولانا جلال الدین که می گوید با هر صدائی که در کوه ندا می زنی بازگشتی دو چندان به خودت دارد...
و چنین است در داستان بیژن و منیژه که که اکنون به دنباله آن می پردازیم: عرض شد که بیژن دلاور با رخصت از شاه کیخسرو نوه کیکاوس و فرزند دلاور سیاوش و فرنگیس که اکنون برتخت پادشاهی تکیه زده است به جنگ، گرازان در منطقه آرمانیان برگزیده شده و با مال، وسایل سفر و یک راهنمای خبره به راه میافتد، در راه با همسفر و راهنمای خود «گرگین» چنان دوست و نزدیک می شود که راهی دشوار را بمانند گذراندن چند روزی در باغ سپری می کند، بیژن در کشتزار آرمانیان چشمش به گرازان وحشی میافتد و می بیند که این حیوانات درشت اندام، با آن تک شاخ برپیشانی هرچه ریشه درخت و کِشت و زرع بوده است از ریشه درآورده اند، خشمگین دست به کار می شود، نیزه بر یک دست و گرز بر دست دگر، خنجر آب دیده و کمان بردوش و کَمند در گردش، عزم شکار می کند که در اینجا از گرگین این راهنما و بَلَد که مشخص است در دستگاه پهلوانان گشته است و هم رزم میداند و هم راه، توقع کمک دارد که گرگین در همین لحظه برخلاف توقع بیژن می گوید:
تو برداشتی گوهر سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را کمر
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه
به قول امروزی ها آب پاکی را روی این توقع بیژن جوان و صاف و صادق می ریزد که: نه جان من! تو در مقابل شاه این مسئولیت را پذیرفتی و برای آن هم مال گرفتی و هم مقام من برای چه به تو کمک کنم. قرار است راهنما باشم که هستم...
در اینجا گفتیم که:
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همان چشمش از روی وی تیره شد
بیژن از این گفتار چنان یکه خورد که از وصف خارج است اما تمام خشم خود را در جنگ با گرازان پیاده می کند و به قول فردوسی:
به بیشه برآمد به کردار شیر
کمان را به زه کرد مرد دلیر
با اراده و جنگاوری به خیل این جانوران وحشی حمله میکند، در این جا لازم است که بگوئیم با نام آورترین جنگاوران ایران همگام بوده است هرگز فکر نمی کرد که این «جوانک» بتواند از پس حتی یک گراز وحشی درآید اما شگفت زده می بیند که گرازان وحشی:
برانگیخته آتش کارزار
برآمد همی دود از آن مرغزار
و با شگفتی متوجه می شود که این بیژن جوان:
بزد خنجری برمیان برش
به دو نیمه شد پیلتن پیکرش
در میانه این حمله و جنگ و شجاعت بیژن است که:
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پرخون، دل از جنگ سیر
چنان بیژن با دلاوری، با گرز و تیر و نیزه و کمند و خنجر به جان این گرازها میافتد که باور کردنی نبود.
سرانشان به خنجر ببرید پَست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
با قدرتی بی مانند سر از تن این گرازان جدا می کرد و بر پشت اسب همیشه در خدمتش «شبرنگ» می گذاشت
که دندانشان پیش شاه آورد
تن بی سران شان براه آورد
کار کوچکی نبود، خدمتی شایسته به انجام رسیده بود و اکنون زمان آن بود که بیژن دلاور:
بگردان ایران نماید هنر
زخوکان جنگی جدا کرده سر
نکته مهم آنست که بیژن جوان پس از آن گفتگوی جسورانه با پدرش گیو دلاور که یکی از سپه سالاران ایران است و نامش پس از رستم نامدار از اعتبار خاصی برخوردار است آنهم در حضور شاه گفته بود:
تو این گفت ها از من اَندر پذیر
جوانم بکردار و در رای پیر
سرخوک را بگسلانم زتن
منم بیژن گیو لشکرشکن
و اکنون زمان اثبات این ادعا رسیده است...
بیژن پیکر بی جان این گرازان و دندانها را می خواهد هر چه زودتر به دربار شاه می برد که بگوید منم بیژن نامدار...
حکایت همچنان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر