فصلها تکرار میشوند؛ در ریتمی منظم که دفتر چهارگانهی طبیعت را مینویسند.
اگرچه در تمام نقاط کره زمین این چهار فصل همان خط و ربطی را ندارند که در دو سوی نزدیک به خط استوا، با این همه انسان این چهار فصل را به رسمیت میشناسد تا هم طبیعت را بهتر درک کرده و هم مناسبات اقتصادی و اجتماعی خود را با این ریتم تنظیم کند.
رویدادهای اجتماعی و تاریخی نیز تکرار میشوند؛ اگرچه هر بار به شکلی؛ اما مضمون همهی آنها مشترک و به نوعی بهاری است: پشت سر نهادن کهنه و نو شدن، شکفتن، از سر گرفتن زندگی به امید دورانی بهتر از گذشته؛ این رویدادها گاه ناکام میمانند؛ درست مانند بهاری که همچنان سرما و خشکی زمستان را در خود حمل میکند.
زمانی که در آستانهی بهار ۵۸ در ایران خوانده میشد: «بهاران خجسته باد»، این گمان میرفت که جامعه نیز چون طبیعت، نو و نونَوار و بهتر از پیش میشود! اما نشد! اعدام و تیرباران و سرکوب و جنگ و پیامدهایش سر رسید؛ انگار فصلهای تاریخ جابجا شده بود: بهاری که در آغاز شکوفایی بود، به زمستان رجعت کرد و تا به امروز آب خوش از گلوی آن مشتاقانی که قرار بود بهارشان خجسته باشد پایین نرفته است.
هفتمین حکایت باب اول «گلستان» سعدی در باب «سیرت پادشاهان»، داستان آن غلامی است که از دریا میترسید: «پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست، و غلامِ دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملِک ازو منغص بود؛ چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند؛ باری، چند غوطه خورد؛ مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند؛ به دو دست در سکان کشتی آویخت؛ چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.»
این مصیبت را ایرانیانی که برعکس آن غلام، آبدیده بودند و با این همه خود را به گنداب ارتجاع افکندند، نزدیک چهل سال است تحمل میکنند. از همین رو، قدر عافیتِ ازدست داده را دانسته و آن را در تظاهرات سراسری دیماه نیز یادآوری کردهاند. اما چه ریتم طبیعت و چه حرکت تاریخ، هر چند تکراری، هرگز بازگشت به گذشته نیست بلکه همواره رو به جلو و آینده است حتی اگر با مصیبت همراه باشد. از همین رو امسال که زمامداران مردابِ مصیبت، خود از رفتنِ خویش میگویند، میتوان با امید بیشتری این رباعی رنگارنگ رضا مقصدی را زمزمه کرد:
از پونه پیامِ آشنا میآید
عطر علف از عاطفهها میآید
خیزید و به روی عاشقان گل ریزید
ای منتظران! بهارِ ما میآید.
[کیهان لندن شماره ۱۵۳]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر