- مساله این است که فوکو را ابتدا باید درک کرد و بعد به خوردِ ملت داد. فوکو را باید در بطنِ بحرانِ چپ در روزگارِ پسابوداپست و پساورشو و پساپراگ و... و در دلِ جنبشِ پسااستعماریِ دههی شصت و هفتاد دید. فوکو را نباید همینطوری روی هوا و بدون پیشزمینهی مربوط توی حلقِ ملتی ریخت که شاید کمترین تجربهی عملی از دغدغههای وی ندارد؛ چرا که دغدغهی اصلیِ ملتِ ایران بنیادگراییِ مذهبی/ مذهبِ ایدئولوژیک است که بر تمام مظاهرِ زندگیِ عمومی و خصوصیِ جامعهاش سایه انداخته.
میشل فوکو در اتاق کار خود
کیهان لندن، رضا پرچیزاده – میشل فوکو (۱۹۲۶-۱۹۸۴) نظریهپرداز و روزنامهنگارِ فقیدِ فرانسوی، بیتردید یکی از بزرگترین متفکران است. وی در طولِ حیاتش بر روی موضوعهای فراوان و متفاوتی تحقیق و نظریهپردازی کرد. نظریاتِ فوکو در بابِ قدرت، نهادهای تنبیهی، و همجنسگرایی مشهور هستند. با این وجود، به نظرِ من بزرگترین دستاوردِ فوکو در زمینهی «معرفتشناسی» (epistemology) است. معرفتشناسی شاخهای از علومِ انسانی به طورِ عام و فلسفه به طورِ خاص است که روشهای برخوردِ بشر با دنیای خارج از خود و استخراجِ معنی از آن را بررسی میکند. فوکو با کمک گرفتن از کانت و نیچه توانست انقلابی در معرفتشناسی رقم بزند که دنیای امروز تا حدودِ زیادی مولودِ همان انقلاب است.
با این وجود، اینجا قصدم این نیست که به دستاوردهای فلسفیِ فوکو بپردازم، که در این باره قلمفرساییها شده. در این مقاله میخواهم به موضعگیریِ فوکو در بابِ انقلابِ ایران و نقشِ وی در موجه جلوه دادنِ «اسلامگرایی»، بهخصوص در محافلِ روشنفکری و آکادمیکِ غرب، بپردازم و تاثیرِ آن بر وضعیتِ حالِ حاضرِ ایران را بیان کنم. مسالهی فوکو و انقلابِ ایران را باید در بطنِ دغدغههای «معنویِ» شخصِ فوکو به عنوان یک «متفکر/ آکادمیک» بررسی کرد که در تمامِ طولِ زندگیاش با آنها دست به گریبان بوده است. و فوکو در جایگاهِ یک متفکرِ بزرگ در این باره مسئولیتِ اخلاقی دارد، مسئولیتی که تا آخرِ عمرش– که چیزی بعد از انقلاب طول نکشید– از به گردن گرفتن آن سر باز زد و از اعتراف به خطای بزرگ خود در طرفداریِ کور از اسلامگرایی طفره رفت.
علاقهی فوکو به اسلامگرایی از سالِ ۱۹۷۸ آغاز شد که روزنامه ایتالیاییِ «کوریر دلا سرا» (Corriere della Sera) از او خواست دربارهِ انقلابِ ایران برایش مجموعه مقالاتی بنویسد. در همین رابطه فوکو مدتی را در میانِ دانشجویانِ کنفدراسیون و دیگر مخالفانِ حکومتِ شاهنشاهی گذراند و نظراتِ اسلامگرایانه و چپگرایانهی آنها را جذب کرد. فوکو با توجه به جایگاهاش به عنوانِ یک متفکرِ چپگرای مشهور، خودش برای این قبیل افراد تبدیل به تریبونی قوی شد، و بسیاری از چیزهایی که در مقالاتِ کوریر دلا سرا نوشت در حقیقت بازتابِ نظراتِ آنها بود. وی سپس به تهران رفت، و با بسیاری از انقلابیون از جمله مهدی بازرگان و آیتالله سیدمحمد کاظم شریعتمداری دیدار کرد. فوکو در ایران انقلاب را از نزدیک دید و تحتِ تاثیرِ شور و هیجانِ آن قرار گرفت. هنگامی که به فرانسه بازگشت، بلافاصله به دیدارِ روحالله خمینی در نوفل لوشاتو شتافت، و از محضرِ او نیز بهرهمند شد.
در تمامِ طولِ مدتِ تمرکزش بر روی انقلابِ ایران، فوکو شدیدا از آن حمایت میکرد و آن را یک «انقلابِ معنویِ» بزرگ مینامید که قرار است بشریت را از چنگالِ مادیگرایی و کاپیتالیسم نجات دهد. وی گرچه به هوای این کارها در محافلِ روشنفکری و نشریاتِ فرانسه سرزنش شد، اما دست از این کار خود برنداشت. با این وجود خشونتِ فاشیسمِ اسلامگرایانه بالاخره فوکوی سرسخت را هم از رو برد. هنگامی که اعدامهای سرِپاییِ بر پشتِ بامِ مدرسه «رفاه» و اعدامهای دستهجمعیِ مخالفانِ رژیم– بهخصوص آنهایی که خودشان چپگرا بودند– علنی و عکسهای آنها منتشر شد و خبرهای پی در پی اعدامها در رسانههای بینالمللی پیچید، فوکو که از لحاظِ روحی شدیدا ضربه خورده بود نامهای به نخستِ وزیرِ دولتِ موقت، مهدی بازرگان، نوشت و بابتِ خشونتها و کشتارها گلایه کرد. پس از آن بود که فوکو یواش یواش فتیلهی هواداری از اسلامگرایی را پایین کشید و تا آخرِ عمرش در چند سالِ بعد دیگر حرفی از آن نزد.
فوکو به دنبالِ معنویت میگشت، و فکر میکرد آن را در انقلابِ اسلامگرایانهی ایران پیدا کرده است، چه پیدا کردنی! تاثیرِ تجربهی او از انقلابِ ایران را میتوان در آثارِ متاخرش به خصوص در « تاریخِ جنسیت» (The History of Sexuality) مشاهده کرد.
این اثر به نظرم پختهترین کارِ فوکو است، که خودش در آن برخی مواضعِ سابقاش را به چالش میکشد. او در این اثر دیگر کاپیتالیسم را یک سیستمِ توتالیتر نمیبیند، بلکه با وجود تمامِ کاستیهایش، در حیطهی کاپیتالیسم هنوز فضا را برای عملِ درست باز میبیند. ظاهرا سرخوردگیِ وی از «انقلابِ معنوی» باعث شده بود کمی واقعگراتر شود. فوکو اگر در پنجاه و هشت سالگی در اثرِ ابتلا به بیماری ایدز از دنیا نمیرفت، با توجه به توانِ فکری و تحلیلیِ بالایی که داشت هیچ بعید نبود نظرش را در بابِ اسلامگرایی نیز کاملا عوض کند. اما میراثِ شومِ دفاعِ فوکو از اسلامگرایی ماند برای ما، که هنوز هم با آن دست به گریبان هستیم.
دفاعِ فوکو از اسلامگرایی باعث شد دستِ اسلامگرایان در غرب برای توجیهِ مواضعِ خود باز شود. چپگرایان هم که به طورِ ذاتی با کاپیتالیسم دشمنی دارند توانستند به شیوهای نسبتا آبرومندانه اسلامگرایان را متحدانِ خود به شمار آورده و دست و بالِ آنها را در غرب بازتر کنند. تقریبا از همان دورانِ اوایلِ انقلاب بود که جذبِ استادانِ اسلامگرا در دنیای آکادمیکِ غرب باب شد. استخدامِ اسلامگرایان در مراکزِ خاورمیانهشناسیِ اروپا و آمریکا و میدان دادن به آنها در رسانههای تاثیرگذارِ غرب– و به عوض ضدیت با ایرانیانِ لیبرال و خواهانِ عادیسازیِ روابط با غرب– نیز امری عادی تلقی شد. بدین ترتیب، در طولِ چهل سال، فضای روشنفکریِ بینالمللی دربارهی ایران در قبضهی اسلامگرایان و متحدانِ چپگرای آنها قرار گرفت. نتیجه این شد که مقدمه برای هُل دادنِ ایران به آغوشِ انواع و اقسامِ استبدادهای شرقی– همچون استبدادِ پوتینی و چینی– فراهم شد. امروز که وزیرِ امورِ خارجه فرانسه علنا در تهران از مقاماتِ رژیمِ اسلامگرا در بابِ کاهشِ فعالیتهای موشکی و لزومِ عدمِ دخالتاش در منطقه پاسخِ منفی میگیرد، کاملا مشخص میشود که رژیمِ ولایتِ فقیه تا چه حد در آغوشِ روسیه فرو رفته است. ظاهرا پروژهای که روسها نتوانستند در دورانِ قاجار پیاده کنند را در دورانِ رژیمِ اسلامگرای مورد حمایت برخی چپگرایان بالاخره تکمیل کردهاند.
از اینکه بگذریم، به نظر من تلاشِ ناصوابی که سالها شد تا فوکو را– در کنار چند نفر دیگر– به عنوان کلیدِ مشکلگشای تمامِ بغرنجهای فرهنگی و اندیشهایِ ایرانِ معاصر به ایرانیان قالب کنند نیز تلاشی بسیار خانمانسوز بوده است. این تلاش در زمان صدارتِ سیدخندان، یعنی در دورهی «دولتِ اصلاحات»، آغاز شد، و میتوانم بگویم که تا به امروز هم به لطایفالحیل ادامه یافته است. در جهت همین تلاش، فوکو را در قالبِ کتابهای «روشنفکرانه» با ترجمههای عموما شلخته و دشوارفهم به خوردِ ملتِ قحطیزده میدادهاند. و هر کس که فوکو میخواند– یا در حقیقت نمیتوانست بخواند– فکر میکرد روشنفکر شده است. نتیجهاش بلبشویِ معرفتشناختیای شد که امروز دیده میشود.
مساله این است که فوکو را ابتدا باید درک کرد و بعد به خوردِ ملت داد. فوکو را باید در بطنِ بحرانِ چپ در روزگارِ پسابوداپست و پساورشو و پساپراگ و… و در دلِ جنبشِ پسااستعماریِ دههی شصت و هفتاد دید. فوکو را نباید همینطوری روی هوا و بدون پیشزمینهی مربوط توی حلقِ ملتی ریخت که شاید کمترین تجربهی عملی از دغدغههای وی ندارد؛ چرا که دغدغهی اصلیِ ملتِ ایران بنیادگراییِ مذهبی/ مذهبِ ایدئولوژیک است که بر تمام مظاهرِ زندگیِ عمومی و خصوصیِ جامعهاش سایه انداخته. در چنین شرایطی، بسیار خطرناک است که «عقلستیزیِ» آخوندی را با «عقلسوزیِ» فوکو جفت و جور کنند. از دلِ این عقلکُشی چه درمیآید؟ هیولایی سنتی که به ابزاری مدرن– در این مورد، «پسامدرن»– مجهز شده است. به زبان سادهتر، این کار فقط استبدادِ دینی را تقویت میکند.
پس هر وقت میخواهیم در ایران، یا با نظر به ایران، فوکو بخوانیم، باید اول چند چیز را به خودمان یادآوری کنیم. از جمله اینکه فوکو که بود و چه میخواست؟ و اینکه ما که هستیم و چه میخواهیم؟ و اینکه فوکو کجا بود و از کجا میآمد و به کجا میخواست برود، و ما کجاییم و از کجا آمدهایم و به کجا میخواهیم برویم؟ و بسیاری پرسشهای دیگر. و این پرسشها البته فقط درباره فوکو صادق نیست؛ درباره هر متن و هر متفکر دیگری هم صدق میکند. هر متنی را باید در بطنِ «تاریخ» خواند، چنانکه فوکو خودش مدعی آن بود اما در مواردی به آن عمل نمیکرد. «خوانشِ تاریخی» میتواند به حلِ بسیاری مشکلاتِ معاصر کمک کند، اگر در سپهرِ فرهنگیِ ایران نهادینه شود. فعلا که اوضاعِ «اندیشه» در ایران قمر در عقرب است. اما اگر این سرزمینِ کهن از این مرحلهی دسوار به سلامت عبور کرد، به تجدیدِ نظرِ اساسی در بنیادهای اندیشهای و فکری نیاز دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر