مهدی مظفّری – شعار بیان موجز وفوری تظاهرجنبش اجتماعی است. شعار میتواند مثبت یا منفی، لَه یا علیه باشد. جنبش اجتماعی در بر گیرنده دامنه وسیعی از اشکال تظاهرات گوناگون است: صنفی، فرهنگی، سیاسی و جز اینها.
من، مطالعه، ریشهیابی، دستهبندی و زمانشناسی شعاررا «شعارولوژی» مینامم. شعارولوژی یکی ازابزار شناخت و برآورد تحولّات اجتماعی است. در عرصه سیاسی، نیروها و گروههای درگیر، در مواجهه با شعارها، همواره آنها را به سود خود و علیه نیروها و گروههای مخالف تفسیر میکنند.
از اهمیت شعارهای ضّد خود میکاهند و اصالت آنها را مورد تردید قرار میدهند. گروههای معارض یا رقیب هم براصالت شعارها تأکید و آنها را به پشتیبانی ازخودشان تلقّی میکنند. امّا اگراین گروهها بخواهند واقعیّت شعارها را درک کنند، میبایست پیش خودشان، ازشعارها فاصله سیاسی و ایدئولوژیک بگیرند تا به فهم واقعی شعارها نزدیک شوند. این کاری است که «اتاقهای فکر» دولتها و احزاب و نیروهای سیاسی انجام میدهند. در اینجا موضوع استقلال وجرأت ومنافع خاص این اتاقها طرح میشود که خارج ازبحث ماست.
دراین نوشته، من میکوشم بدون ورود به حوزه سیاستکاری، فقط چند ویژگی شعارهای عمده خیزش دیماه گذشته (۱۳۹۶) را بررسی کنم و از ورای آن، به معنای شعار کلیدی «رضاشاه، روحت شاد» بپردازم: انتخاب شعارها شخصی است و نه عمدی. به این معنا که اگر شعار مهمی از قلم افتاده عمدی نبوده وخواننده خود میتواند آن را بیفزاید و با به کارگیری چهارچوب تحلیلی پیشنهادی، آن را هر طور میخواهد تفسیر و درک کند.
شعارها و ویژگیهای عمدهی خیزش دیماه
در دیماه گذشته، شش شعار زیر، کلیدی و سرتاسری بودهاند. این شعارها بدون ترتیب و درجه اهمّیت عبارتند از:
۱.دشمن ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست
۲.رضاشاه، روحت شاد
۳. نه غزّه، نه لبنان، جانم فدای ایران
۴. پشت به دشمن، رو به میهن
۵. اصلاح طلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا
۶. کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره
در اینجا، یادآوری چند نکته ضروری است. اوّل آنکه، این شعارها اوّل بار در شهر مشهد که مهّمترین شهر مذهبی کشوراست داده شد که هم امام جمعه و هم داماد او، متولّی آستا ن قدس رضوی، از چهرههای کلیدی نظام جمهوری اسلامی هستند و نیز ازجناح موسوم به اصولگرا. دوّم آنکه، این خیزش به سرعت به بسیاری از شهرهای متوسّط و کوچک کشور سرایت کرد؛ و سوّم آنکه، جوانان هسته اصلی این خیزش بودهاند.
با توجّه به روند تظاهرات، خیزش دیماه، خودجوش به نظرمیرسد و تا کنون نشانهای از دخالت یا رهبری از جانب مقامی، دولتی، حزبی و گروهی چه درداخل و چه در خارج از کشور بروز نکرده است. البتّه همهگونه شایعهای وجود دارد. بعضی احمدی نژاد، بعضی دیگر پاسداران و حتّی خودِ امام جمعه مشهد را عامل آن میدانند. حکومت ایران، بطور مشخّص، دولت آمریکا را به برانگیختن مردم متهّم کرده، اما هیچگونه مدرکی در اثبات این اتهام ارائه نداده است. مضافاً آنکه این شعارها آنقدر ایرانی است و با ظرافتها و ریزهکاریهای زبان فارسی و فرهنگ ایرانی پرداخته شده که بعید به نظر میرسد اینها ساخته آمریکاییها باشد! از میان گروههای برانداز خارج از کشور، برخی سلطنتطلبان ادّعا دارند که خیزش دیماه به طرفداری از آنان برپا شده. مجاهدین خلق، حتیّ خود را برانگیزاننده این خیزش میدانند.
یکی دیگر ازویژگیهای این شعارها، روان و «جاندار بودن» آنهاست. شعاری جانداراست که با چند کلمه، بیانگر خواستههای سرکوب شده گروه کثیری از مردم باشد. بطوری که وقتی شعار سرداده میشود، به سرعت در فریادهای دیگران، مثلِ هوای تازه در سینه، سیَلان مییابد و شعاردهندگان، خود را آفریننده شعار احساس میکنند. شعارهای دیماه دارای چنین خصلتی هستند. خصلت دیگر این شعارها، «ساختارشکن» بودن آنهاست. برای اولّین بار، نه تنها کلیّت نظام جمهوری اسلامی زیر سوأل میرود، بلکه درهم شکستن کلیّت آن، جانمایه شعارهاست. پیکان شعارها نه تنها متوجّه تمامیّت ارکان و تأسیسات حکومتی است، بلکه معرکه کاذب «اصلاحطلبی» را نیز درهم میپیچد. و با این کار، درهای آلترناتیوسازی ازدرون رژیم رابه روی آن میبندد. که این خود به تنهایی، کافیست که خیزش دیماه به عنوان پرمعناترین رویداد این دوران سیاه محسوب شود. اهمیّت آن در آنست که دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود. چون همه چیز دگرگون و در هم شکسته است.
ویژگی دیگر، «سیاسی» بودن شعارهاست. شاید این امرموجب شگفتی باشد که در زمانی که وضع اقتصادی کشوراز هر جهت بحرانزده است، جوانان ایران، شعار اقتصادی ندادند. چرا؟ میتوان گفت به این دلیل که جوانان به مرحلهای از رشد فکری و پختگی سیاسی رسیدهاند که بدانند مشکلات عظیم اقتصادی کشور، ریشه سیاسی دارند و نه اقتصادی. دزدی و چپاول مسئله سیاسی است، نه اقتصادی. صَرف مبالغ هنگفت در سوریه و لبنان وغزّه و یمن و عراق، مسئله سیاسی است، نه اقتصادی. درگیر شدن با آمریکا و تحریمهای مالی و اقتصادی، سیاسی است، نه اقتصادی. حال شما هر گونه برنامه اقتصادی و ترمیمیبدهید، تا زمانی که ساختار سیاسی همین است که هست، هیچ مشکل اقتصادی حلّ نخواهد شد. این دریافتِ تحسینبرانگیز جوانان ایران، به نفسه نشانه فاصله عظیمی است که با نسلهای مهتر پیدا کردهاند.
نکته مهّم دیگر، هویّت شعاردهندگان است. خیزش دیماه، خیزش «جوانان» کشوراست. نه تنها نسلهای گذشته در آن دخالتی نداشتند که این خیزش علیه «نسلِ گندزده» و قاشق، قاشق «عسل» خورده انجام گرفت. که این خود نشانهای بود که کاسه صبر نسل جوان از رخوت مزمنِ یکی از بیعُرضهترین نسلهای تاریخ ایران لبریز شده و جوانان حساب خود را از اینان جدا کردهاند.
پس از این خلاصه بسیار فشرده و ناکامل درباره شعارهای دیماه، میپردازم به چرایی یک شعار کلیدی که آن هم موّید هوشیاری جوانان ایران است: «رضاهشاه، روحت شاد».
این یک شعار کلیدی و استراتژیک است که مستقیماّ ذات رژیم را نشانه گرفته است. یعنی یک حکومت مطلق مذهبی با رهبری مستقیم کاسْتِ آخوندی. شاید در طول تاریخ ایران، هیچ شاهی به اندازه رضاشاه با اقتدار سیاسی وقضائی و فرهنگی مذهب مبارزه نکرده است. هیچ شاهی به اندازه او بساط سلطه و سیطره جماعت آخوند (از هر قبیل) را در هم نریخته است. نادرشاه کوشید اما نتوانست. از تأسیس دانشگاه در برابرحوزههای به اصطلاح «علمیّه» گرفته تا دادگستری و فرهنگستان و بسیاری دیگر که در این مختصر نگنجد، این مرد بزرگ کوشید بساط آخوندها را در هم بپیچد. تا اندازه زیادی هم موفّق شد. امّا بزرگترین کار رضاشاه که کمتر از آن یاد میشود یا اصلاّ نمیشود، مبارزه او با ولایت فقیه بود. حال بسیاران خواهند گفت که ولایت فقیه از ساختههای خمینی است و قبلاّ وجود نداشته است. اینان یا تاریخ و علتّالعلل وجود تشیّع «حزب تمام!» را نمیدانند، یا سیاستکاری میکنند. هم به ولایت فقیه رأی دادهاند وطلبهها یا طلبهمانندهایی هستند که به گفته خودشان از مقلّدان خمینی بودهاند و حال رانده شده و در بلاد کفردر کلاسهای اکابر، به رفقای چپشان، تعلیمات دینی درس میدهند و برای ردّ گم کردن، میکوشند از این مکتبِ به گفته خودشان «خون و شمشیر» یک مکتب «رحمانی» ارائه دهند. واقعیّت آنست که شیعه دوازده امامی از همان ابتدا سیاسی بوده و مدّعی قدرت. وگرنه ساختن افسانه «غدیر خُم» برای چه و این بساطِ امام غایب در قانون اساسی مشروطه و هم در جمهوری اسلامی مبنی بر اینکه صاحب اصلی مشروعیّت و قدرت هموست و تمام حکومتها موقّت هستند تا ظهورش، چه معنا دارد. بعد از نیابت خاصّه هم نیابت عامّه است. از این روشنتر چه میخواهند!
از این رو میتوان گفت که برزگترین و انقلابیترین و حتّی سکولارترین اقدام رضاشاه همانا مسکوت گذاشتن اصل دوّم متمّم قانون اساسی مشروطه است.
لطفاّ اصل دوّم متمّم را بخوانید:
«این مجلس مقدس شورای ملی که به توجه حضرت امام عصر عجلالله فرجه و بذل مرحمت اعلیحضرت شاهنشاه اسلام خلدالله سلطانه و مراقبت حجج اسلامیه و عامت ملت ایران تاسیس شده باید در هیچ عصری از اعصار مواد احکامیه آن مخالفتی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرا خیرالانام علیهالصوات و السلام نداشته باشد و معین است که تشخیص مواد موافقت و مخالفت قوانین موضوعه مجلس شورای ملی با قواعد اسلامیه در عهده علمای اعلام ادام الله برکات وجود هم بوده و هست لذا مقرر است در هر عصری از اعصار انجمنی از طراز اول مجتهدین و فقهای متدینین تشکیل شود که قوانین موضوعه مجلس را قبل از تاسیس در آن انجمن علمی به دقت ملاحظه و مذاکره نمایند. اگر آنچه وضع شده مخالف با احکام شرعیه باشد عنوان قانونیت پیدا نخواهد کرد و امر انجمن علمیدر این باب مطاع و متبع است و این ماده ابدا تغییرپذیر نخواهد بود. – حرر فی هفتم شهر ع۱ [ربیعالاول ۱۳۲۵]»
آری، دراین اصل، «ولایت فقیه» به لفظ نیامده، امّا همین اصل کوچکترین تردیدی باقی نمیگذارد که قوانین فقظ به فقط با تصویب چند آخوند شیعی رسمیّت مییابند و اعلیحضرت در مقامِ «شاهنشاه اسلام» و طبعاّ هیأت وزرا فقط مجریان این اصل هستند. حال اگر این «ولایت فقیه» نیست، پس چیست؟ اینجاست که ریشه و سبب اصلی دشمنی خونین و کینهی دیرین آخوندها و گروههای مذهبی کراواتی با رضاشاه عیان میشود. و باز در همینجاست که معنای فریاد جوانان ایران «رضاشاه، روحت شاد» معنا پیدا میکند. این شعار یعنی ما خواستار آن کاری هستیم که رضاشاه کرد. یعنی بر چیدن حکومت شرع و قلع و قمع آخوندها از حیطه قانونگزاری و اجرا و قضا و فرهنگ و تاریخ ایران.
چرا رضاشاه و نه محمّدرضاشاه؟
در اینجا این سوال مطرح میشود که چرا در خیزش دیماه، شعار «محمّدرضاشاه، روحت شاد» داده نشد. یا شعاری با یادی از شاه فقید. چرا کسی «زندهباد شاه» نگفت. نزدیکترین شعار (در مشهد) این بود: «کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره». این یک شعار کلّی است که هم میتواند به طرفداری از سلطنت تعبیر شود و هم اشارهای است به «هر که هر که» بودن مملکت. شعاری هم علیه شاه فقید و نظام پادشاهی داده نشد. اینها سوالات خوب و راهگشایی هستند که پاسخ به آنها فرصت دیگری میطلبد. من اینجا فقط به یکی دو تفاوت بین دو شاه پهلوی بسنده میکنم که با خیزش دیماه ارتباط دارند.
فرق اوّل، «فرق زمانه» است. فراآمدن رضاشاه یکی از پیامدهای جانبی جنگ جهانی اوّل است. در کشورهای مسلمان مستقّل و نیمهمستقّل آن زمان (ایران، ترکیّه، مصر و افغانستان)، سیر کلّی به طرف غرب (اروپا) بود با رهبرانی مثل رضاشاه، آتاتورک، زغلول پاشا و امانالله خان. درواقع، آنچه امروز به سکولاریسم معروف شده، مُدِ زمانه بود. این رهبران، از پشتیبانی نخبگانی دانشمند و توانا بهرهمند بودند تا آنجا که حتّی میتوان گفت، اینان تا اندازهای مجری افکار این نخبگان بودند که در ایران، ما شخصیّتهایی همچون فروغی، تقیزاده و داورداریم. دیگر آنکه، استالین در شوروی کمونیست، بیشتر سرگرم امور داخلی و قتل عام بخشی ار مردم خودش بود و به دنیای خارج کمتر میپرداخت. در ایران، در برابر نخبگان غربگرا که ازرضاشاه حمایت میکردند، نخبگان کمونیست متشکّل ازاشرافیّت قاجار و برخی از تحصیلکردههای مرّفه شهری (مثل پنجاه و سه نفر معروف) سر بر آوردند. امّا رضاشاه برای خنثی کردن تبلیغات کمونیستی و سرکوب کمونیستها، از عامل مذهب و آخوندها استفاده نکرد. او نمیتوانست یا نمیخواست که آخوندهای تار و مارشده را مجدداّ به صحنه بازگرداند.
زمانه محمّدرضاشاه، زمانه دیگری بود. موج «غربگرایی»، جایش را به «غربستیزی» داده بود و به موازاتِ اوجگیری جنبشهای ضدّ استعماری، «غربستیزی» مُدِ زمانه شده بود.از چین و ویتنام و هند گرفته تا کشورهای آمریکای لاتین و افریقایی و نیز ناصریسم در مصر، حزب بعث در سوریه و عراق، سوسیالیسم در یمن، همه غربستیز شده بودند. در جهانِ دوقطبی شده، ایران به بلوک غرب پبوسته بود و حزب توده عامل اجرای سیاست مسکو در ایران بود. تا ۲۸ مرداد، شخصیّتها و نیروهای مترقّی و ملّی با وجود مشکلات فراوان توانسته بودند خود رأساً با حزب توده مقابله کنند و با پشتیبانی بیسابقه مردم، زمام دولت را به دست بگیرند. پس از ۲۸مرداد، با سرکوب نیروهای مترقّی و ملّی که هم ضدّ سلطه غرب بودند وهم از نظر فرهنگ سیاسی، غربگرا و خواستار تحقّق «دموکراسی لیبرال»، شاه پشت خود را خالی کرد و مجبور شد مستقیماّ به صحنه بیاید. آمدنِ شاه به صحنه، نقض اصول دموکراسی لیبرال بود که این خود، به افزایش موجِ غربستیزی در ایران انجامید. جبههای تشکیل شد مرّکب از اَبَرآخوند روحالله خمینی، آخوندزادههایی مثل آل احمد و شریعتی در کنار چریکها، مائویستها، مجاهدین و فداییان خلق، فداییان اسلام و حزب توده. بیماری غربستیزی تا آنجا پیش رفت که دربار هم ازاین بیماری و ادا و اطوار «چپی» بودن در امان نماند. به هر روی، این نکته مسلّم است که شاه با از بین بردنِ «امر سیاسی»، ناچار شد برای اداره کشور به تکنوکراتها و برای مبارزه با نحلههای مختلف کمونیستی، به آخوندها و نیروهای مذهبی روی آورد. و حال آنکه نخبگانی که در خدمت رضاشاه بودند، شخصیّتهای سیاسی بودند و نه تکنوکرات و او به نیروهای مذهبی تکیه نکرد.
فرقِ دیگرِ این دو پادشاه، فرقِ در شخصیّت آنان بود. رضاشاه اصلاّ مذهبی نبود و تظاهر به مذهبی بودن هم نمیکرد. در عوض، محمّدرضاشاه هم مذهبی بود (در حدّ خرافهگرایی) و هم تظاهر به مذهبی بودن میکرد. داستانِ «حضرت عبّاس» را همه شنیدهاند. رفتن به زیارتِ مکّه و پوشیدنِ احرام در برابر حجرالاسود، بتِ ساخته شدهِ محمّد ابن عبدالله و زیارت سالانه به مشهد و عاشورابازی در مسجد سپهسالار و دعای سفر امام جمعه به گوشِ شاه و دیگر چیزها، نشانههای روشن مذهب بازی شاه بود. انجام این کارها توسّط رضاشاه غیرقابل تصوّر است. او این کارها را به سخره میگرفت. شاید هم اگر دستش میرسید با همان عصایش محمّدرضاشاه را تنبیه میکرد! رضاشاه یک سکولار واقعی بود تا آنجا که برای رها کردن ایران از یوغ آخوندها، خواست «شاهنشاهی اسلامی» را به جمهوری تبدیل کند. محمّدرضاشاه هم کوشید برنامه پدررا دنبال کند که کرد و حتّی در مواردی از پدر پیشی گرفت. به رسمیّت شناختن حق رأی زنان، آزادی سوگند نمایندگان مجلس به هر کتاب آسمانی، زنده کردن ایران باستان، کورش، تغییر تقویم اسلامی به شاهنشاهی، اینها و مشابهاتشان اقداماتی در خطّ پدر بود. منتها با یک تفاوت بسیار بزرگ. محمّدرضاشاه روی دو خطّ موازی عمل میکرد که در تضاد با هم بودند. بطور مثال، نمیشود هم عملاّ شیعه اثنی عشری را اشاعه داد و هم تاریخ هجری را به قبل از اسلام برگرداند. موازیکاری شاه موجبِ سردرگمی همگانی شده و درنهایت اقدامات شاه در اذهانِ عمومی حالتِ کاریکاتور پیدا کرده بود. آخوندها و همدستانشان، از همین موضوع استفاده میکردند و تمام برنامههای اصلاحات شاه را زیر سوأل میبردند. با این همه، اگر با دیده واقع و انصاف بنگریم، میبینیم که شاه در آن زمان به درستی و بهتر از ناظران و جامعهشناسان داخلی و خارجی از خطر آخوندها و مذهبیّون آگاه بوده است. بخشهایی از سخنرانی شاه در قم در چهارم بهمن ۱۳۴۱ یعنی دو روز قبل از رفراندوم ششم بهمن، نشانگر ذکاوت شاه است و حال با گذشت پنجاه و پنج سال، بالاخره مردم ایران به حقیقتِ سخنان شاه پی بردهاند. شاه چنین میگوید:
«همیشه یک عدّه نفهم و قشری که مغز آنها تکان نخورده، همیشه سنگ در راه ما میانداختند زیرا مغز آنها تکان نخورده و قابل تکان خوردن نبوده… ارتجاع سیاه اصلاّ نمیفهمد و از هزار سال [هزار و چهارصد سال] پیش تا کنون فکرش تکان نخورده. او فکر میکند که زندگی عبارت از این است که چیزی یا مالی به ظلم و بیکاری و یا به بطالت و یا از این قبیل به دست آورد… ولی مفتخوری دیگر از بین رفته است…» (سیّد حمید روحانی، نهضت امام خمینی، ج. اوّل، صص ۶۵ـ ۲۶۳ ). در همین سخنرانی، شاه جمله جالبی میگوید: «مخرّبینِ سرخ تصمیمشان روشن است و اتفاقاّ کینه من نسبت به آنها کمتر است. او علناّ میگوید که من میخواهم مملکت را تحویل خارجی بدهم. دروغ و تزویر در کارش نیست». پس از این دو گفته درخشان، شاه بدون نام بردن، به جبهه ملّی حمله میکند و آنان را «وطنپرستان دروغی» میخواند که طرفدار عبدالناصر و «صد بار خائنتر از حزب توده» هستند.
تاریخ نشان داد که شاه در این مورد مرتکب اشتباه سهمگینی شده است. جبهه ملّی آن زمان (بسیار متفاوت با جبهه ملّی اسلامیکنونی) از اصلاحات شاه پشتیبانی کرد. شعارِ «اصلاحات، آری، دیکتاتوری، نه»، شعاری درخشان و مترقّی بود. در ماههای آخر، شاه مجبور شد برای نجات کشور دست به سوی همان جبهه ملّی «خائنتر از حزب توده» دراز کند.
پس از سرکوب شورش ۱۵خرداد، شاه، سرمست از درآمدهای نفتی، با این تصوّر که مذهبیّون و به گفته او « یک مُشت بازاری احمقِ ریشو» (در همان سخنرانی) را تار و مار کرده و دیگر خطری از جانب آنان وجود ندارد، به برنامههای نوسازی کشورادامه داد و برای خنثی کردن تبلیغاتِ حزب توده و چپیها، میدان را به روی افرادی نظیر مرتضی مطهرّی و علی شریعتی باز گذاشت که این دومّین اشتباه سهمگین شاه بود. در این مورد، من یک خاطره شخصی دارم که مویّد بی توجّهی رژیم شاه به قدرتگیری مذهبیها پس از پانزده خرداد است.
شهبانو فرح و گروههای اسلامی
در یکی از روزهای اردیبهشت ماه ۱۳۵۳یا ۵۴ از دفتر رئیس دانشگاه تهران به من تلفن شد که شهبانو مایلند با استادان جوان دانشگاه آشنا شوند و ازمن خواسته شد در بعد از ظهر روزمشخصّی به کاخ نیاوران بروم. من در خیابان فرصت شیرازی، مُشرف به خیابان (مرحوم شده) آیزنهاور مینشستم. در یک آپارتمان اجارهای که مالکِ آن، سرگرد ارتش بود که به ظفاراعزام شده بود. چون ماشین نداشتم، سرِ خیابان ایستادم تا با یک تاکسی جمعی به حضور ملکه شرفیاب شوم. در راه، به خود میگفتم: مملکت را ببین! شهبانو میخواهد این استاد جوان را ببیند که نه ماشین دارد، نه خانه و چند بار در هفته علاوه بر درس در دانشکده حقوق، مجبوراست یا با اتوبوس یا با همین جور تاکسیها چند جای دیگر برود درس بدهد تا اجاره خانهاش را تأمین کند و شبها در برگشت، سرراه، چند تا نانِ تنوری از میدان سوّم اسفند بخرد. واردِ کاخ شدم. طبقه همکف، چیزی از «کاخ» بودن که من در ذهن داشتم نداشت. بیشتر به یک فروشگاه مُبلفروشی شبیه بود. طبقه اوّل که گویا محلّ کار شهبانو بود، مدرن و با سلیقه تزئین شده بود و مجسّمه بزرگ و برنجی «هیچ»، ساخته پرویز تناولی در گوشهای خودنمایی میکرد. ما دور تا دور سالن ایستادیم. زندهیاد، ایرج افشار هم بود. شهبانو وارد شد، با پاکتِ سیگار (وُلتِیج) در دست و نخِ سیگاری بین دو انگشت. دکتر فشارکی (متخصّص معروف نفت و گاز) و من کنار هم ایستاده بودیم. وقتی ایشان به من دست داد، من چون با سابقه گروههای اسلامی آشنا بودم و برخی از اشخاص معروف و موّثر آنها را از نزدیک میشناختم و سالهای سال در سوربن در باره تئوری قدرت در شیعه کارکرده بودم و به نوعی خطر را احساس میکردم، به شهبانو با نقل به مضمون عرض کردم: «گروههای اسلامی خیلی فعّال شدهاند و این ممکن است مشکلاتی برای کشور ایجاد کند…». در پاسخ، شهبانو گفت: «آقای دکتر حسین نصر، رئیس دفتر من، متخصّص اسلام هستند و به این امور واردند». نمیدانم با این پاسخ، چه احساسی پیدا کردم. شاید به ارزیابی خودم شکّ کرده باشم و به خود گفته باشم: خوب، ایشان از همه چیز مطلّعاند و من اشتباه میکنم. افسوس که من اشتباه نکرده بودم ورژیم شاه، دُنبه را به دستِ گربه داده بود.
رضا شاه روحت شاد!
*دکتر مهدی مظفری استاد علوم سیاسی در دانمارک است.
کیهان لندن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر