۱۲ مرداد ۱۳۹۷

او اشتباه نکرد … - الاهه بقراط

- فرخزاد نخستین خواننده و هنرمند ایران بود که تلاش کرد با امکانات اندکی که در اختیار داشت، جامعه را به نقد خود بنشاند. انقلاب اسلامی اما روند رشد طبیعی جامعه را با انسدادی تاریخی روبرو ساخت. انسدادی که گویی از سر گذراندن پیامدهای فلاکتبار آن، تنها شرط وداع ایران با گذشته و گذار به آینده بود. فرخزاد بلافاصله دور دنیا راه افتاد تا از این انسداد بگوید، و بگوید که اختلاف این حکومت با حکومت پیشین بر سر آزادی و آزادگی نبود بلکه بر سر «توضیح المسائل» و این بود که آیا باید با پای چپ وارد خلا شد یا با پای راست!
- سال‌ها باید می گذشت تا مردم کوچه و بازار نیز در ایران، همان زبانی را به کار بگیرند که وی در کنسرت‌های خود به کار می‌برد.
فریدون فرخزاد ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ (۷ اوت سال ۱۹۹۲) در محل سکونت‌اش در شهر بُن بر اثر ضربات چاقو به طرزی فجیع قتل رسید
کیهان لندن (+ ویدئو، بازنشر از ۳۰ ژوییه ۲۰۱۰) – نوجوان بودم ولی آهنگ‌ها، بی‌پروایی و نقدی که در زبان تندش وجود داشت، مرا به برنامه‌هایش جذب می‌کرد. این بود که وقتی برای اجرای کنسرت به کاخ جوانان ساری آمد، خودم را به خواهران و برادرم که بزرگتر از من بودند، تحمیل کردم تا مرا هم با خود ببرند. مطابق مد آن زمان، پیراهن تنگ و کمر باریک نارنجی به تن داشت و با دستمال سفید عرق صورت و پیشانی‌اش را پاک می‌کرد. وقتی پس از اجرای برنامه در سالن غذاخوری کاخ جوانان با همان زبان تند شروع کرد همه چیز را دست انداختن، نمی‌شد فهمید شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، آن هم با ذهن هنوز کودکانه و بی‌تجربه‌ی من.
آن سال‌ها
روز هفتم اوت ۱۹۹۲ فریدون فرخزاد، هنرمند آگاه و آزاده ایران، با ده‌ها ضربه چاقو در خانه خود در شهر بُن به قتل رسید. فکر می‌کنم در یادآوری خاطره هنرمندی که امروز «هنرمندان» کشورش را به آسانی می‌توان خرید و فروش کرد، هیچ سخنی گویاتر از حرف‌های خودش نیست که نه از تعهد و وام هنرمند به مردم، بلکه فقط از خود و تعهد خویش به مردمی سخن می‌گوید که با «پول» آنها،  اگرچه کوتاه، ولی خوب زندگی کرد.
فریدون فرخزاد
فرخزاد در یک مصاحبه تلویزیونی می‌گوید: «سال‌ها قبل وقتی که در کشور یونان حکومت پادشاهی یونان سرنگون شد، روشنفکران یونانی و در صدر آن روشنفکران، هنرمندان معروف یونان مثل تئودراکیس، و خانم ملینا مرکوری که امروز وزیر فرهنگ دولت یونان است، که دولت سوسیالیستی هم هست، به دور دنیا راه افتادند و مشغول مبارزه شدند برای آزادی کشورشان و مردم کشورشان. این یک  مثال کوچک است برای اینکه بدانید چرا من به به دور دنیا راه افتادم.
من فکر می‌کنم که هنرمند، معلم اخلاق اجتماع‌اش نیست و هنرمند وظیفه خاصی هم ندارد که تکلیف ملتی را روشن کند. ولی فکر می‌کنم که وظیفه هنرمند، هنرمندی که به خاطر مردم بالا رفته، از مردم بهره مالی گرفته، و خیلی خلاصه و ساده بگویم، با پول مردم، اگرچه با کار هنری‌اش، ولی با دستمزدی که از مردم به دست آورده خوب زندگی کرده، وظیفه دارد در زمانی که ملتی گرفتار می‌شود و کشوری در بند است راه بیفتد و حداقل کاری که می‌تواند بکند این است که حرف بزند.
من نمی‌گویم که اگر من حرف زدم، مردم ایران باید حرف‌های مرا حتما گوش بکنند و قبول بکنند. نه، من انسان آزاده‌ای هستم و فکر می‌کنم که فقط باید بگویم. شما می‌خواهید حرف‌های مرا گوش بکنید، قبول بکنید یا می‌خواهید نکنید. ولی وظیفه یک هنرمند گفتن مطالب و گفتن واقعیت است. بنا بر این از همه چیز بریدم، از پدر، مادر، خواهر، برادر و سگ و گربه، از همه چیز که داشتم بریدم، از تمام مادیات، از تمام مسائل روحی، عشقی، غذایی، از هر چه که فکر می‌کنید بریدم، دور دنیا راه افتادم برای اینکه برای مردم کشورم قدمی بردارم. ممکن است که بعضی‌ها به این قدم من ارج نگذارند وآن را نپسندند، آن مسئله بعضی‌ها هست. اما وظیفه من است به عنوان انسان زنده ایرانی  به دور دنیا بروم و این قدم را بردارم. بعدها مردم خواهند گفت که آیا درست قدم برداشتم یا اینکه اشتباه کردم.
خوشبختانه همیشه انسانی سیاسی بودم. اگر که من در گذشته سلطنت‌طلب می‌بودم و یا وزیر می‌بودم، یا وکیل می‌بودم یا منافع بخصوصی می‌بردم از حکومتی که سابق بر این، در کشور ما وجود داشت و امروز می‌آمدم و به خاطر آن حکومت مبارزه سیاسی می‌کردم خیلی‌ها، بخصوص گروه‌های چپی می‌توانستند به من بگویند که تو وزیر بودی، وکیل بودی،  منافع خاصی داشتی، صاحب صنایع بودی، نمی‌دانم، مدیرعامل بودی و به خاطر منافع شخصی‌ات آمدی و داری از چیزی دفاع می‌کنی. خوشحال هستم که نه از صاحبان صنایع بودم، نه هرگز وزیر بودم، نه وکیل بودم، بلکه انسانی آزاد بودم و آزاده. اما سیاسی بودم. و اگر امروز از چیز خاصی اینجا دفاع بکنم، هیچ کسی، بخصوص گروه‌های چپ نمی‌توانند به من لکه‌ای بچسبانند که داری از رژیمی دفاع می‌کنی که خودت در آن شغلی و سهامی و منفعتی داشتی. من امروز هم که در آمریکا هستم، اگر همین الان به یکی از کاباره‌های لس‌آنجلس بروم چنان منافعی خواهم داشت که هیچ چپی در دنیا آنقدر منفعت به دست نخواهد آورد ولی نه هرگز دنبال منافع بودم و نه هستم.  منفعت من، منفعت ملت ما هست و بهره‌ای که  من از کارم می‌برم بهره‌ای است که نصیب کشورمان و ملت‌مان خواهد شد. من این طور فکر می‌کنم، شاید اشتباه بکنم. من قانون‌ساز نیستم و هیچ کدام از حرف‌هایی که می‌زنم قانون نیستند. می‌توانید آنها را راحت رد بکنید.
من انسان سیاسی بودم. از ده دوازده سالگی سیاسی بودم. چپ بودم. به جناح چپ علاقه شدیدی داشتم. خیلی زود به اروپا رفتم. در آلمان غربی درس خواندم. در آنجا طبیعتا با احزابی که وجود داشتند نزدیکی سیاسی پیدا کردم بخصوص با حزب سوسیال دمکرات که ویلی برانت و  این اواخر هلموت اشمیت، رهبران آن حزب بودند. علاقه شدیدی به این حزب داشتم. شدیدا چپگرا بودم. رشته تحصیلی‌ام مارکس‌شناسی بود. یکی از معدود مارکس‌شناسان ایران هستم. دکتر حقوق هستم در رشته مارکس‌شناسی و طبیعتا وقتی کسی مارکس را می‌شناسد حتما نمی‌تواند طالب آدولف هیتلر هم باشد. مثل تمام جوان‌هایی که در کشورهای کاپیتالیستی زندگی می‌کنند چپگرا بودم و اتفاقا تمام جوانانی هم که در کشورهای سوسیالیستی زندگی می‌کنند، غربی فکر می‌کنند. وقتی در آنجا بلوایی می‌شود، شورشی می‌شود، نیمچه انقلابی می‌شود، جوان‌ها احساس غربی بودن دارند. لهستان بهترین نمونه‌اش است. جوان‌ها اکثرا غربی فکر می‌کنند و از چیزهایی دفاع می‌کنند که به مارکس اصلا ربطی ندارد. بنابراین، آدم سیاسی‌ای بودم و تحصیلاتم سیاست بوده. وقتی هم که به ایران برگشتم، آدم بسیار سیاسی بودم و همیشه هم دلم می‌خواست که استاد دانشگاه یا دیپلمات باشم. اما از هنرم استفاده کردم، هنری که در من نهان بود و من اطلاعی از آن نداشتم. به ناچاری دنبال شغلی رفتم در تلویزیون، و خُب، گفتند که من هنرمند هستم. شاید هنرهای دیگری هم می‌داشتم آن موقع که خودم از آن خبر نداشتم. که بعد در این دو سه سال [فعالیت در تلویزیون] کشف کردم آنها را. مثلا نویسندگی، مثلا شعر گفتن، و در این مدتی که در ایران خمینی زندگی کردم، دو سه جلد کتاب فارسی، هم ترجمه کردم، هم سرودم.»
فریدون فرخزاد از خود می‌گوید:
و سال‌های بعد
در توضیح فکر و عمل فرخزاد، چیزی بر سخنان بالا که سال‌ها پیش مطرح کرد، نمی‌توان افزود. سال‌هایی که اردوگاه سوسیالیسم در هم فرو می‌پاشید و هنوز کسی نمی‌خواست باور کند بسی بیش از آنکه جوانان کشورهای کاپیتالیست به «چپ» علاقه داشته باشند، جوانان کشورهای موسوم به «سوسیالیسم واقعا موجود» به غرب و دستاوردهای آن علاقه نشان می‌دهند تا اینکه سرانجام پرده آهنین را دریدند و دیوار میان دو بلوک شرق و غرب را فرو ریختند. زمانی که فریدون فرخزاد از خود و گرایش جوانان دو قطب سخن می‌گفت، تازه لهستان بود که گردنکشی را در برابر «برادر بزرگ» آغاز کرده بود. فرخزاد اما چند سالی بعدتر، درستی ادعای خود را درباره علاقه جوانان پشت دیوار به جهان باز تجربه کرد، اگر چه پس از آن دو سه سالی بیش زنده نماند تا در طول سالیان گذشته، این علاقه را در جوانان و نسل جدید ایران نیز ببیند و در خرداد ۸۸ شاهد جنبشی گردد که وی به خاطر آن به دور دنیا راه افتاده بود و «حرف» می زد تا نه تنها «وظیفه» خود را به عنوان یک «انسان ایرانی» انجام داده باشد، بلکه بر سر آن حتی جان ببازد.
گذشت زمان نشان داد فرخزاد چه آن زمان که به عنوان «شومن» دریچه جدیدی را در برنامه‌های سرگرم‌کننده تلویزیون ایران گشود و چه زمانی که زبان تند و تیزش را علیه انقلاب اسلامی و حکومت دینی برآمده از آن به کار گرفت، اشتباه نکرد.
فرخزاد نخستین خواننده و هنرمند ایران بود که در شوهای خود از زنان و حقوق آنها، از مسائل جهان آن روز مانند جنگ ویتنام، از لزوم گسترش آگاهی و علیه برخی سنت‌های دست و پاگیر اجتماعی سخن می‌گفت و به سود معلولان و کودکان پرورشگاه  کنسرت برگزار می‌کرد و میکروفن به دست در خیابان‌ها به راه می‌افتاد تا چهره واقعی ایران را در محدوده امکانات اندکی که در اختیار داشت به نمایش بگذارد و جامعه را به نقد خود بنشاند.
روند رشد طبیعی جامعه ایران اما با انقلاب اسلامی با انسدادی تاریخی روبرو شد. انسدادی که گویی از سر گذراندن پیامدهای فلاکتبار آن، تنها شرط وداع ایران با گذشته و گذار ایرانیان به آینده بود. فرخزاد بلافاصله دور دنیا راه افتاد تا با هنری که داشت و وظیفه‌ای که برای خویش قائل بود، از این انسداد بگوید، و بگوید که اختلاف این حکومت با حکومت پیشین بر سر آزادی و آزادگی نبود (کنسرت لندن ۱۳۶۲) بلکه بر سر «توضیح المسائل» و بر سر این بود که آیا باید با پای چپ وارد خلا شد یا با پای راست!
ولی سال‌ها باید می گذشت تا مردم کوچه و بازار نیز در ایران، همان زبانی را به کار بگیرند که وی در کنسرت‌های خود به کار می‌برد. زبانی که در دهه سیاه شصت که «روشنفکران» مورد انتقاد فرخزاد برای شکوفایی انقلاب شکوهمندشان، همچنان چشم بر خون‌هایی می‌بستند که در زندان‌ها جاری بود، حقیقت‌گوتر از آن بود که جمهوری اسلامی بتواند اجازه دهد همچنان بماند و بگوید.
فریدون فرخزاد در به دور دنیا راه افتادن و حرف زدن و روشنگری‌هایش که سرانجام مخاطبان خود را در میان نسل‌های جوانتر یافت، بی‌تردید اشتباه نکرد. اشتباه او در این بود که درنیافت نباید  فریب خورد و هر کس و ناکسی را به خانه و حریم خصوصی خویش راه داد، و به این ترتیب مانند بسیاری از مخالفان شناخته شده‌ای که توسط رژیم به قتل رسیدند، راه نابودی خویش را بر جمهوری اسلامی هموار ساخت.
پی‌نوشت در اوت ۲۰۱۸: گذشت زمان درستی سخنان فرخزاد را بیش از پیش به نمایش می‌گذارد. هنرمندان خودفروخته و رانتخوار که با لودگی شرایط اسفبار کشور را به تمسخر می‌گیرند و با وعده‌های روحانی «دابسمش» حمایتی و تبلیغاتی درست می‌کنند (نمونه این «هنربندان» رانتخوار و دور از مردم در هیچ رژیمی وجود نداشته است!) دورانشان به پایان می‌رسد. مردم بار دیگر به خیابان می‌آیند و این بار با زبانی به صراحتِ فرخزاد که بلافاصله پس از انقلاب ۵۷ آن را به کار گرفت، همان خواست‌هایی را مطرح می‌کنند که این هنرمند آگاه و تنها، در تمام برنامه‌های خود پس از انقلاب مطرح می‌کرد. زمان لازم بود تا خواست اقلیت آگاه و دوستدار ایران و انسان به تدریج به خواست اکثریت تبدیل شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر