کیهان لندن، رضا پرچیزاده – اواخرِ عمرِ هر رژیمِ استبدادی که میرسد، یک عدهای از اهالیِ رژیم به صرافتِ «اصلاحات» میافتند. آنها میخواهند با دادنِ چند امتیازِ کوچک به مردمِ ناراضی و دستی به سر و روی رژیم کشیدن و آن را بزک کردن سیستم را از «سرنگونی» نجات دهند. اینها دست به هر کاری میزنند، به هر دری میزنند، یکی به نعل و یکی به میخ میزنند، و حتی گاهی خودشان را «شهیدنمایی» میکنند. با این وجود، سرِ بزنگاهِ سقوطِ رژیم که میرسد، همین به اصطلاح اصلاحطلبان ماهیتِ سرکوبگرِ خود را تمام و کمال به نمایش میگذارند. اما آخرش سیستم سقوط میکند و رژیم سرنگون میشود.
اگر تصور میکنید این توصیفِ ایرانِ معاصر است چندان بیراه نرفتهاید، اما از قضا نیست. این یک الگوی تاریخی است که در تاریخِ مدرنِ بشر– بگیریم از ابتدای قرنِ بیستم– چندین مرتبه در جهان تکرار شده، و به هیچ وجه منحصر به ایران نیست. در اینجا میخواهم مشهورترین نمونهی آن قبل از ایران را بررسی کنم، که روسیهی تزاری است. این را هم اضافه کنم از آنجایی که ایران، در حالی که تقریبا تمامِ دنیا از قرنِ بیستم عبور کرده و واردِ قرنِ بیست و یکم شده، تنها کشوری است که اصرار دارد هنوز در واپسگراترین انواعِ گفتمانهای سیاسیِ قرنِ بیستم– و بلکه عقبتر از آن– غوطه بخورد، نمونهی روسیهی تزاری میتواند از بسیاری جهات بر آن منطبق باشد.
وقتی تزار نیکلای دوم در ابتدای قرنِ بیستم گرفتارِ دردسرِ جدی شد و روسیه را دچارِ غلیاناتِ سیاسی-اجتماعیِ شدید دید، به ناگزیر پیوتر آرکادیِویچ استولیپین (Pyotr Arkadyevich Stolypin) «اصلاحطلب» را سرِ کار آورد تا پس از انقلابِ ۱۹۰۵ به صلاحدیدِ تزار به ضبط و ربط امورِ روسیهی بحرانزده بپردازد. استولیپین در ابتدا فرماندارِ یکی دو ایالتِ حاشیهای و از فرماندهانِ امنیتیِ زُبده بود. هنگامی که در جریانِ انقلابِ ۱۹۰۵ استولیپین در تعقیب، سرکوب و مهارِ رعایای جان به لبرسیدهی تزار از خود مهارتی چشمگیر نشان داد، تزار به وی اقبال پیدا کرده در سال ۱۹۰۶ ابتدا وی را به وزارتِ داخله و کمی بعد به نخستوزیری منصوب کرد.
اولین حرکتِ استولیپین در مقامِ نخستوزیر سرکوبِ باقیماندهی جریاناتِ انقلابی بود. تحتِ فرمانِ وی در روسیه حکومتِ نظامی بر پا شد، نیروهای امنیتی گسترشِ سرطانی یافتند، و قانونِ قضایی به بهانهی «شرایطِ اضطراری» طوری تدوین شد که به پلیس و نیروهای امنیتی اجازهی دستگیری و محاکمهی فوریِ هر کسی که مظنون به انقلابیگری بود را میداد. از این دوره آمارِ دقیقی در دست نیست، اما تخمین زده میشود بینِ سالهای ۱۹۰۶ تا ۱۹۰۹ چندین هزار نفر تحتِ دولتِ استولیپینِ اصلاحطلب به اتهامِ «محاربه» با تزار به جوخههای آتش سپرده شدند.
قدمِ بعدیِ استولیپین تلاش برای پیشبردِ یک برنامهی «اصلاحاتِ» محدود بود. حکومتِ روسیهی تزاری «سلطنتِ مطلقه» و دولتِ آن پارلمانی بود. در آن زمان پارلمان– که در روسیه «دوما» نامیده میشود– پر بود از اشرافِ تزاریستِ محافظهکار، که مدام به استولیپین بد و بیراه گفته و با استفاده از «نظارتِ استصوابیِ» مخصوصِ خود طرحهای دولتِ نیمچهلیبرالِ او را ناکار میکردند. در نتیجه استولیپین، با اشارهی تزار– که میدانست رفتارهای کوتهفکرانهی محافظهکاران در نهایت به ضررِ خودش تمام خواهد شد– دوما را منحل کرد. بدینترتیب استولیپین فرصتی یافت تا با نظرِ مثبتِ مقامِ معظمِ تزاری پروسهی «اصلاحاتِ» خویش را برای مدتی پیش ببرد.
«اصلاحاتِ استولیپین» تقریبا به طورِ کامل در اصلاحاتِ ارضی و واگذاریِ زمین به رعایا خلاصه میشد. قصدِ او از این کار هم این بود که طبقهای از زمیندارانِ کوچکِ بازاری– یا همان «بورژواها»ی– وابسته به دولتِ اصلاحطلب به وجود بیاورد تا پشتیبانِ دولتِ او و در نتیجه حامیِ حکومتِ تزار باشند. بنابراین، اصلاحاتِ پُرطمراقِ استولیپین به هیچ وجه سیاسی نبود، بلکه روی توسعهی اقتصادی و تا حدودی هم اجتماعی متمرکز شده بود. به عبارتی، اصلاحاتِ استولیپین در جایی که به «مدرنیته» اقبال نشان میداد با «مدرنیسم» تقریبا کاملا بیگانه بود. او قصدِ ایجادِ تغییراتِ ساختاری و در نتیجه «تغییرِ ماهیتِ حکومت» را نداشت؛ فقط میخواست با ایجادِ جابجایی و جنب و جوش در سطوحِ پایینِ جامعه رژیمِ محتضرِ تزار را احیاء کند.
با این وجود، محافظهکاران که ریشه در طرزِ تفکرِ حکومتیِ مطلقگرا داشتند و خود را– نهچندان بیراه– ارکانِ حکومتِ تزار و مدافعانِ آن میدانستند، همین را هم برنتافتند؛ پس بیکار ننشستند، و در «انتخاباتِ» بعدیِ دوما با استفاده از نفوذ و پول و زور دومرتبه تعدادِ زیادی از «نمایندگانِ» خود را به دوما چپاندند؛ و به محضِ ورود به مجلس بنای ناسازگاری با استولیپین گذاشتند. نتیجه این شد که اصلاحاتِ استولیپین شکست خورد؛ و وی که با وجود درِ باغِ سبز نشان دادن به طبقاتِ پایین و متوسط نتوانسته بود پایگاهِ اجتماعیِِ چشمگیری هم برای خود دست و پا کند در نهایت مجبور شد در مارسِ ۱۹۱۱ به اشارهی تزار از نخستوزیری استعفا دهد. استولیپین مدتی بعد حینِ تماشای تئاتر– به احتمالِ زیاد به دستورِ تزارش– ترور شد. چند سال بعد انقلابِ اکتبر حکومتِ تزارها را درنوردیده بود.
اینک، هنگامی که عطاالله مهاجرانی خیلِ عظیمِ تظاهرکنندگان در سرتاسرِ ایران را «موجِ بیریشه» مینامد؛ عباس عبدی آنها را «اغتشاشگر» نامیده و خواهانِ برخوردِ شدیدِ حکومت با آنها میشود؛ و محمدرضا خاتمی هم از نیروهای امنیتیِ رژیم میخواهد که «دستهای خارجنشین و ضدانقلاب» که این تظاهراتها را برنامهریزی و هدایت کردهاند را شناسایی کنند؛ اینجا کاملا مشخص میشود که جنسِ اصلاحطلبیِ رژیمِ ولایتِ فقیه از همان جنسِ اصلاحطلبیِ رژیمِ تزاری است؛ و اینکه این «اصلاحطلبیِ» قلابی برای رژیمِ در بحران افتاده و در آستانهی سقوط قرار گرفته افاقه نخواهد کرد و در نهایت به سرنگونیاش خواهد انجامید.
شایسته است در خاتمه تکملهای هم ذکر کنم، و آن اینکه برای کسانی که از ابتدای پیدایشِ «اصلاحطلبی» در رژیمِ ولایتِ فقیه با آن آشناییِ نزدیک داشتهاند و در جریانِ خیزشِ دانشجوییِ سالِ ۱۳۷۸ به دستِ آنها از پشت خنجر خوردهاند، این ماهیتِ سرکوبگرانهی اصلاحطلبانِ حکومتی– سابقهی «خطِ امامی»شان بماند– چیزِ تازهای نیست. در آن زمان هم این رئیس جمهورِ محبوبِ «اصلاحات»، سید محد خاتمی، بود که دستورِ سرکوبِ دانشجویانِ معترض را صادر کرد؛ امثالِ اکبر گنجی و باقیِ باندِ اصلاحات هم تایید کردند. با این وجود، #تظاهرات_سراسری مردمی و حمایتِ بینالمللی به خوبی نشان میدهد که رژیمِ ولایتِ فقیه و ریزهخوارانش به آخرِ خط نزدیک میشوند. سوای اینکه نتیجهی تظاهراتِ اخیر چه خواهد شد، حالا دیگر باید برای سقوطِ رژیم روزشماری کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر