- بعد از انقلاب، کل زندگی خانواده من به هم ریخت، تمام خانوادهام، شوهرم، پدرم، برادرشوهرم و داییام، چهار مرد نزدیک به من از کار بیکار، ممنوعالخروج و ممنوعالمعامله شدند.
- هر چند پیش از من ۲۰۰ زن جوان ایرانی گواهینامه پرواز با گلایدر را گرفته بودند ولی بیشتر جنبه تفریحی داشت، آنها گواهینامه را گرفته و رفته بودند ولی دنبال نکرده بودند.
- من با وجود پنج فرزند، داشتن شرکت خصوصی بیمه و کارهای دیگر به قلعه مرغی رفتم و در این راه به مرحلهای رسیدم که میخواستند مرا استخدام کنند. با آقای کامبیز دادستان مدیر وقت شرکت ایرآسمان صحبت کردم، مقدمات استخدام انجام شده بود که انقلاب شد و پس از آن درهای پیشرفت به روی زنان بسته شد.
کیهان لندن، فیروزه رمضانزاده - اکرم منفرد آریا، زاده سال ۱۳۲۵در تهران، خلبان، شاعر، نویسنده و نقاش ایرانی ساکن سوئد است.
به غیر از شاهدخت فاطمه پهلوی، او اولین زن ایرانی است که دارای گواهینامه پرواز با هواپیمای با موتور است.
وی در ۱۶سالگی ازدواج کرد و پس از ازدواج به تحصیل ادامه داد و با دریافت دیپلم دبیرستان در رشته زبان انگلیسی تحصیل کرد. او پس از ازدواج در ۲۶ سالگی به پرواز علاقمند شد.
دورههای پرواز با هواپیمای گلایدر یا بدون موتور را در باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی دوشان تپه گذراند و گواهینامه گرفت. سپس در فرودگاه قلعه مرغی در دورههای آموزشی پرواز با هواپیماهای مختلف یک موتوره شرکت کرد و موفق به دریافت گواهینامه شد.
اکرم منفرد آریا قرار بود در شرکت ایرآسمان به عنوان کمک خلبان برای هواپیمای دوموتوره استخدام شود. اما با وقوع انقلاب اسلامی در سال ۵۷ همه برنامهها و آرزوهایش نقش بر آب شدند و سرانجام پس از سپری کردن روزهایی سخت در ایران، همراه با پنج فرزندش مجبور به ترک ایران شد و به سوئد رفت.
منفرد آریا که اکنون عضو اتحادیه نویسندگان سوئدی است از سال ۱۹۹۹ تا کنون ۱۶ کتاب به زبانهای فارسی، انگلیسی و سوئدی منتشر کرده است. سه کتاب او در کانادا به انگلیسی ترجمه و منتشر شده که به شکل کتاب الکترونیک در اینترنت به صورت رایگان قابل دریافت هستند.
کیهان لندن با اکرم منفرد آریا درباره چگونگی آشنایی وی با پرواز، علت مهاجرت از ایران و سکونت در سوئد، فعالیتها و زندگی جدیدش در این کشور گفتگو کرده است.
-خانم منفرد آریا، چطور شد که خلبان شدید؟
-زمانی تصمیم به این کار گرفتم که مادر ۵ فرزند بین ۲ تا ۱۱ ساله بودم؛ در سال ۱۳۵۴زمانی که ۲۶ ساله بودم یک آگهی تلویزیونی که در آن دو تن از خوانندگان آن روزنامه با هواپیمای یک موتوره پرواز می کردند توجهم را جلب کرد. همان موقع به شوهرم که مردی تحصیلکرده و بسیار روشنفکر بود، گفتم «ببین اینها دارند پرواز میکنند و من اینجا نشستم.» گفت: «تو علاقه داری؟» گفتم «آره »، گفت: «خب برو دنبالش». او این را گفت ولی نمیدانست که صبح فردا مینشینم پای تلفن و مکان باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی را پیدا میکنم و با آنها قرار میگذارم. شب که شوهرم به خانه برگشت گفتم زنگ زدم و قرار گذاشتم برویم به باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی. او مانع من نشد و گفت: «برو امتحان کن، اگر پیشرفت کردی که چه بهتر. اگر هم پیشرفت نکردی این آرزو به دلت نمانده.»
به باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی رفتم. آنجا بسیار خوشحال شدند که یک خانم میخواهد پرواز یاد بگیرد. ولی وقتی فهمیدند ۵ فرزند کوچک دارم کمی عقبنشینی کردند و گفتند: «خطرناکه»، گفتم: «خطر همه جا هست، اگر قرار باشد بمیرم هر جایی میتوانم بمیرم.»
به هر صورت قرار شد آموزش را با هواپیمای گلایدر و (بیموتور) شروع کنم. ساعتهای زیادی در دوشان تپه با هواپیمای بیموتور آموزش دیدم؛ به سه ماه نرسید که گواهینامه هواپیمای بیموتور را گرفتم. بعد به قلعه مرغی رفتم و در آنجا بعد از ۱۴ ساعت آموزش با معلم پرواز کردم و بعد اولین پروازم را به تنهایی انجام دادم و در پایان هم مراسم آب ریختن بر روی سرم انجام شد.
-رسمی قدیمی برای خلبانهایی که اولین پرواز خود را به تنهایی انجام میدهند…
-بله؛ وقتی پس از آن پرواز به زمین نشستم چند نفر با سطلهای بزرگ آب منتظرم بودند. در طول مدت ۴ سال در قلعه مرغی با انواع هواپیمای یک موتوره مثل سسنا، ۱۷۲ ۱۸۹، پاپ، پایپرو بونانزا پرواز کردم، بعد قرار بود در هواپیمای دوموتوره تعلیم ببینم و به عنوان کمک خلبان در هواپیماهای دوموتوره پرواز کنم.
-بجز همسرتان دیگر اعضای خانواده هم مشوق شما بودند؟
-بله، خانواده خیلی خوشحال بودند اما در عین حال کمی هم ناراحت بودند، مادرم میگفت: «وقتی صدای یک هواپیما را میشنوم سرم به آسمان است و دعا میکنم که تو سالم به زمین برگردی» میگفتم: «مامان، من که در همه این هواپیماها ننشستهام!»
داییام هم میگفت: «چرا این کار را انتخاب کردی؟ خطراتش زیاده، چرا معلم یا پرستار نشدی؟» میگفتم: «میلیونها پرستار و معلم در دنیا هست ولی شما چند خلبان زن در ایران میشناسید؟»
-آیا در پروازهایتان با سانحهای هم روبرو شدید؟
-سانحهای که نداشتم، ولی یک بار وقتی که با هواپیمای گلایدر میپریدم، یک وینچ کابلکشی در مسافتی دورتر از ما ایستاده بود که کابل را به هواپیما میبستند آن ینچ ما را میکشید تا به ما ارتفاع بدهد و در یک ارتفاع خاصی بعد از آزاد کردن کابل پروازمان را ادامه میدادیم؛ در این ارتفاع بود که من آمدم وینچ کابل را آزاد کنم و به برج مراقبت اطلاع دهم که میخواهم این کار را بکنم اما از برج صدایی نیامد، در آن لحظه نگران شدم اما به خودم گفتم من به خاطر بچههایم باید سالم به زمین برسم. البته شانس آوردم و در برج مراقبت متوجه شدند، اطراف باند را تخلیه کردند و بلافاصله نشستم ولی فرود خوبی نبود، تمام بدنم میلرزید.
-بجز شما حتما زنان ایرانی دیگری هم به دنبال دریافت گواهینامه پرواز بودند. آنها تا چه مرحلهای این دورهها را گذراندند؟
-هر چند پیش از من ۲۰۰ زن جوان ایرانی گواهینامه پرواز با گلایدر را گرفته بودند ولی پرواز با گلایدر بیشتر جنبه تفریحی داشت، آنها گواهینامه را گرفته و رفته بودند ولی دنبال نکرده بودند ولی من با وجود پنج فرزند، داشتن شرکت خصوصی بیمه و کارهای دیگر به قلعه مرغی رفتم و در این راه پیشرفت کردم، به مرحلهای رسیدم که میخواستند مرا استخدام کنند. دو پیشنهاد داشتم، معلم خلبانی و کمک خلبانی در هواپیمای دوموتوره برای شرکت ایرآسمان.
آن زمان برای پیشنهاد دوم با آقای کامبیز دادستان مدیر وقت شرکت ایرآسمان هم صحبت کردم، مقدمات استخدام انجام شده بود که انقلاب شد و پس از آن درهای پیشرفت به روی زنان بسته شد. وقوع انقلاب باعث شد که با فرزندانم از ایران خارج شویم، ولی در سوئد موفق شدم دوباره پرواز کنم و گواهینامه سوئدی بگیرم اما نتوانستم کار بگیرم چون آنها دلایل خود را داشتند.
-پس از انقلاب چرا مجبور به ترک ایران شدید؟
-بعد از انقلاب، کل زندگی خانواده من به هم ریخت، تمام خانوادهام، شوهرم، پدرم، برادرشوهرم و داییام، چهار مرد نزدیک به من از کار بیکار، ممنوعالخروج و ممنوعالمعامله شدند. دایی مرا به اتهام «ساواکی» بودن میخواستند اعدام کنند، بعد تشخیص دادند که ساواکی نیست و به خانه برگشت ولی از کار بیکارش کردند. دایی من ارتشی بود، برادر شوهرم در یکی از درجات بالای ارتش کار میکرد، شوهرم وکیل دادگستری بود. پدرم هم آرشیتکت بود.
پسر بزرگ من فقط ۱۷ سال با من فاصله سنی دارد، میخواستیم او را به دانشگاه بفرستیم اما در تحقیقات محلی رد شد، «ضد انقلاب» معرفی شدیم. پسرم مجبور شد سربازی برود چون در آن زمان جنگ هم شروع شده بود و بدون خدمت سربازی حق ادامه تحصیل، ازدواج و کار نداشتند. به همین دلیل پسرم خود را معرفی کرد. من در آن زمان بسیار زجر کشیدم. او به جبهه منتقل شد ۷ ماه در منطقهای بود که ۵۰۰ متر با عراقیها فاصله داشتند، وقتی به مرخصی آمد به من گفت: «مامان، وقتی برگردم میخواهند ما را به جزیره مرجان منتقل کنند.» منطقهای که در آن تعداد زیادی از جوانان ایرانی کشته شدند.
به پسرم گفتم «فقط میتونی از روی جنازه من رد بشی» بالاخره کسی را پیدا کردیم که به ما کمک کند، معمولا به این افراد «قاچاقچی» میگویند ولی برخی از این افراد «قاچاقچی» نیستند بلکه نجاتدهنده جان انسانها هستند، من برای کسی که به بچههای من کمک کرد بسیار ارزش قائلم. اگرچه از من پول گرفت ولی کاری برای من انجام داد که تا عمر دارم مدیونش هستم. من علی، پسر بزرگم را تا مرز بازرگان در مرز ترکیه آوردم و تحویل آن مرد دادم؛ پسرم بدون اینکه بتواند از من خداحافظی کند از اتوبوس پیاده شد و رفت، چون نمیبایست هیچ آشنایی به هم میدادیم. پسرم بعد از ۶ ماه ماندن در ترکیه به سوئد رفت.
-ترک جبهه و دوران خدمت سربازی پسرتان برای شما مشکل نساخت؟
-چندین بار از طرف سپاه و ارتش به خانه ما آمدند بابت فراری بودن علی از جنگ، به همین دلیل خانهمان را رها کردیم و چند بار آدرس عوض کردیم؛ زمانی که پسر بزرگم به ترکیه رسید برای عمل جراحی یک غده سرطانی در یکی از بیمارستان های تهران بستری شدم. دخترم به بیمارستان آمد و گفت از ارتش دوباره آمدهاند دنبال علی. من از بیمارستان مستقیم به ستاد ارتش رفتم، آنها گفتند پسر تو در جبهه گم شده و او را «مفقودالاثر» اعلام کردند.
-چگونه دیگر اعضای خانواده را از ایران خارج کردید؟
-وقتی پسر بزرگم به سوئد رسید و خیالم راحت شد دو پسر دیگرم را توسط همان مرد به ترکیه فرستادم که پس از مدتی به سوئد رفتند. در طول این مدت من ۱۴ بار به ترکیه سفر کردم. یک بار ممنوعالخروجم کردند اما هدف داشتم، بچههایم میبایست نجات پیدا می کردند. پسر کوچکترم ۱۱ ساله بود با او به ترکیه آمدم و او را به همان قاچاقچی سپردم که از ترکیه به بلغارستان و از آنجا به آلمان شرقی و آلمان غربی و بعد به سوئد برود. البته چند جوان ایرانی هم همراه آن مرد بودند که همزمان همان مسیر را طی میکردند. پسر من هم همراه آنها این مسیر را طی کرد. اما وقتی از ترکیه به تهران رفتم متوجه شدم هفت روز پیشتر، همسرم فوت کرده است. بعد با دخترم از ایران خارج شدیم او به دلایلی نتوانست به سوئد برود و به کانادا رفت. در سال ۱۹۸۴ سه پسرم را به سوئد فرستادم و پسر کوچکم در بهار ۸۵ به سوئد رسید و خودم هم در پاییز همان سال به این کشور آمدم.
-آن اوایل زندگی در سوئد چطور بود؟
-زمانی که به سوئد آمدم و بچههایم به مدرسه می رفتند، بلافاصله به کلاس زبان رفتم؛ یک سال نشد که در شیفت شب یک کارخانه نانوایی استخدام موقت شدم. در سه ماه تابستان، شب تا صبح کار میکردم. حقوق من که به بانک میرفت برایم «کردیت» درست کرد و با استفاده از وام بانک و پولی که از ایران آورده بودم یک رستوران کوچک خریدم برای پخت پیتزا و کباب ترکی. آن زمان روزنامه محلی آن شهر از من به عنوان اولین زنی که پیتزا میپزد یاد کرده بود. زمانی که بچههایم وارد دانشگاه شدند از آن شهر کوچک به استکهلم نقل مکان کردیم. در استکهلم رفتم به دنبال کاری که دوست داشتم، نویسندگی، من در ایران نوشتههای زیادی داشتم که فرصت انتشارش را پیدا نکرده بودم. اولین کتابم به زبان فارسی در سال ۱۹۹۹ منتشر شد. از آن زمان به نوشتن ادامه دادم تا سال ۲۰۱۲ که کتاب خاطرات خودم منتشر شد. ۱۶ کتاب نوشتهام. ۴ کتاب به زبان فارسی و یک کتاب به زبان انگلیسی و بقیه به زبان سوئدی. از سال ۲۰۰۷ هم شروع به نقاشی کردم با رنگ روغن، آکریل و آبرنگ. تا حالا نمایشگاههای زیادی هم در سوئد برگزار کردهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر