پارسیانجمن: در این جُستار استاد زندهیاد مرتضی ثاقبفر به جایگاهِ زبان، فلسفه و دانش در ایرانِ باستان میپردازد و نشان میدهد چگونه اخگرهای این دانش و فرهنگ به جهانِ اسلام نیز رسید ـ تا آنجا که نزدیکِ ۹۰ درسد دانشمندانِ جهانِ اسلام ایرانی بودند.
این جُستار، نخستین بار، با نامِ «علم یونانی، جهل ایرانی و عدل عباسی» در «مجلهی دانشمند»، مهرماه ۱۳۷۰، چاپ شده است.
گزیده
- آیا منظور از عدالت اجتماعی همان دموکراسی به سبک یونانی و حداکثر غربی است؟ ۲. آیا در یونان باستان عدالت اجتماعی وجود داشته است؟ ۳. آیا بهراستی اصولاً و بهویژه در عهد باستان، عدالت اجتماعی انگیزه اصلی پیشرفت دانش بوده است، یعنی آیا تاریخ تحلیلی علم و جامعهشناسی شناخت، چنین درسی به ما میآموزد؟ ۴. آیا شیوه ملل مشرق بهویژه ایران لزوماً باید در بیان مطالب فلسفی همانند یونان باشد تا علم و فلسفه تلقی شود؟ ۵. آیا در دوران خلفای اموی و بهویژه عباسی که علم در ایران به چنان رشد حیرتآوری رسید، عدالت اجتماعی وجود داشته است؟ ۶. چرا اسلام که دامنه فراخ مرزهایش از شرق به هندوستان و از غرب تا مرزهای فرانسه گسترده شده بود، فقط بهخصوص در ایران چنان میوههای پرباری به بار آورد و خود اعراب کمترین سهم را داشتند؟ ۷. و بالاخره آیا ایرانیان از نژاد برگزیده و برتری بودند که به چنین کامیابی دست یافتند یا علل فرهنگی و اجتماعی در پس چنین موفقیتی نهفته بود؟
- آیا بهراستی در جامعه یونان عدالت اجتماعی برقرار بود؟ تاریخ گواهی میدهد که از میان دولتشهرهای متعدد، فقط آتن دارای دموکراسی مطلوب غربیان امروزی بود. و همان تاریخ به ما میگوید از حدود ۴۰۰ هزار آتنی فقط ۴۰ هزار نفر حق رأی داشتند و موریس دو ورژه جامعهشناس فرانسوی (در کتاب نظامهای سیاسی) تعداد حقیقی رایدهنده را میان سه تا چهار هزار نفر میداند. اکثریت اهالی آتن را بردگان تشکیل میدادند (که البته مفهوم درست مارکسیستی نظام تولید بردگی یونان را نباید با وجود بردگی خانگی و داشتن غلام و کنیز اشتباه کرد). حال آنکه در ایران آن زمان طبق تمام مدارک باستانشناسی بهدستآمده تمام اسیران جنگی برای کارهایی که انجام میدادند و از جمله برای ساختن پارسه (تخت جمشید) مزد دریافت میکردهاند (بنگرید به تمام کتابهای باستانشناسی در این زمینه، حتی به کتابهای تاریختراشانی مانند دیاکونف روسی) و نظام تولید بردگی هیچگاه در ایران وجود نداشته است.
- اگر برداشت هگل درباره سرچشمه آفرینش فلسفه در دوران باستان درست باشد، پس دانش و فلسفه یونان از یک سو محصول آزادی ناشی از فرمانروایی ایرانیان (که بهزودی با غلبه و شهرسوزیهای اسکندر برای همیشه از یونان رخت بربست) بود (یعنی عامل بیرونی) و از سوی دیگر فراورده خودآگاهی والای یونانی به شمار میرفت که پاسخهای خرسندکنندهای در مورد ماهیت زندگی و جهان هستی در دین خود نمییافت، گرفتار آشوبهای درونی بود و از این رو این پاسخها را در عرصه فلسفه جستوجو میکرد.
- در یونان به دلایلی که یاد شد، میان دین و فلسفه جدایی بود و دین توانایی پاسخگویی به پرسشهای زندگی انسان و جهان پیرامون وی را نداشت. از این رو، یکی از انگیزههای اساسی برای رشدِ فلسفه شد. اما در ایران چنین جدایی وجود نداشت.
- در بَعد از اسلام، چنانکه واقعیات گواهی میدهند، اگر بهسادگی نام بزرگان دانش و حتی شعر و نثر و فقه و اصول و حدیث را فقط از قرون سوم تا پنجم هجری فهرست کنیم، با شگفتی در مییابیم که حدود ۹۰ درصد آنها ایرانی و بقیه چندتایی مصری، تونسی، مراکشی، اسپانیایی هستند و آنهایی که به عرب معروف شدهاند، زاده سرزمین عراق کنونی بودهاند که در واقع اکثرا یا ایرانیتبار هستند یا در دامان فرهنگ ایرانی پرورش یافتهاند. زیرا تا زمان ظهور اسلام حدود ۶۰۰ سال بغداد (تیسفون) پایتخت ایران و بنابراین طبعا مرکز فرهنگی و فکری کشور بوده است.
- آیا این دروغ است که بخش عظیمی از کتابها و آثار علمی ایرانیان در پس تازشها از میان رفت؟ اینکه از اوستای زمان ساسانیان فقط یکچهارم باقی مانده است، دروغ است؟ آیا از متقدمان، ابوافرجبنالعبری در مختصرالدول و عبدالطیف بغدادی در الافاده و الاعتبار و قفطی در تاریخالحکما و حاج خلیفه در کشفالظنون و بهویژه دانشمندان بزرگ و امینی چون بیرونی در آثارالباقیه و ابنخلدون در مقدمه و از معاصران، دکتر صفا و دکتر معین و پورداود و… همگی درباره محو آثار علمی اسکندریه و ایران دروغ میگویند؟ و چرا؟ چون استعمار چنین خواسته است؟ آیا ابنخلدونِ تونسی، این نخستین جامعهشناس بزرگ جهان و بزرگترین مورخ دوران خود به تایید دوست و دشمن، در اوایل قرن نهم هجری، یعنی اوج ذلت و بیپناهی ایرانیان، به تحریک شعوبیه (یعنی میهندوستان ایرانی) قرنها قبل از خود!! یا به انگیزه کسب سود یا اعطای رشوهای به ایرانیان، سطور زیر را در مقدمه نوشته است؟
- اکنون پرسش بنیادی ما این است که اگر «عدالت اسلامی» (به فرض که دربارهای آنچنانی امویان و عباسیان را پرورشگاه چنین عدالتی بپنداریم) انگیزه اصلی پرورش چنین بزرگان و دانشمندانی بوده است- که در واقع ترجمه کتابهای ایشان به لاتینی و سپس دیگر زبانهای اروپایی موجب پیدایی دوران نوزایی و پیشرفتهای بعدی اروپاییان شد- چرا ایرانیان بیشترین سهم و حتی سهم مطلق را دارند؟ اگر بهراستی اسلام را باران رحمت بشماریم، میدانیم که هر باران رحمت در باغ لاله میرویاند و در شورهزار خس. پهنه فراخ گسترش اسلام از سوی شرق تا مرز هندوستان و از غرب تا مرزهای فرانسه میرسید. پس چرا ایران آن باغ گلپرور و حیاتبخش شد؟ در برابر این پرسش یا میتوان به نظریه نژادپرستی متوسل شد و ایرانیان را از نژادی برگزیده و برتر پنداشت؟ یا به علل و انگیزههای فرهنگی و اجتماعی توجه کرد؟ چگونه ممکن است ملتی بدون زمینه و سنت قبلیِ پربارِ فرهنگی و نیز بدون اعتقاد به وجود چنین سنتی (یعنی وجود خودآگاهی اجتماعی و فرهنگی) و کوشش و اراده لازم برای زندهکردن آن به چنین گلستانی روحپرور دست یابد؟
- چرا فقط ایرانیان به چنین مقامی رسیدند اگر قبلاً سنت علمی و فرهنگی والایی نداشتند و افزون بر آن دارای چنان خودآگاهی ملی نبودند که این سنت را زنده کنند؟ آیا روشی عالمانه است که ما وضع حدود ۲۰ سال اواخر دودمان ساسانی را- که خود علل خاص دارد و مستلزم بحثی جداگانه است- به سراسر دوران باستان ایران تعمیم دهیم؟ اگر گروهگروه دانشمندان یونانی و بیزانس به دربار نوشیروان میگریختند، آیا به این معنا نیست که آن حدیث منسوب به پیامبر اسلام (ص) در مورد دادگری خسرو انوشیروان از حقیقت دور نبوده است؟ آیا مثلا اگر ابنمقفع یا پسرش، کتاب منطق ارسطو را از پهلوی به عربی ترجمه میکنند، مفهوم سادهاش این نیست که کتابهای ارسطو به زبان پهلوی در دوره ساسانیان در ایران وجود داشته و مورد استفاده دانشمندان ایرانی بوده است؟
حضور سردبیر محترم مجله دانشمند!
در شماره اخیر (شهریور ماه ۱۳۷۰) آن نشریه وزین، مصاحبهای با آقای علیاکبر صالحی رئیس دانشگاه صنعتی شریف درج شده بود که این نویسنده لازم دید مطالب زیر را درباره بیانات ایشان مطرح سازد، با این امید که آن نشریه گرامی از چاپ آن خودداری نخواهد کرد.
این مصاحبه سرشار بود از اندیشههای درست و نیکخواهی برای ایران و نکات ارزشمندی داشت شایسته تعمق مسئولان کشور، از جمله، لزوم توجه به دانش و دانشمندان در این سرزمین و اشاره به اینکه تا چه اندازه از کشورهای پیشرفته جهان واپس ماندهایم و حتی در زیر صفر قرار داریم و لزوم توجه به گسترش عدالت اجتماعی به عنوان بستر اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ضروری برای چنین حرکتی با تکیه به حدیث نبوی الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم و نیز اینکه اگر در جامعهای دانش مهجور و مظلوم بماند، دین هم از آسیب و گزند مصون نخواهد ماند. و نیز اشاره به اینکه عقاید صوفیگری و بیاعتنایی به تلاشهای دنیوی مانع بزرگی در راه پیشرفتهای علمی و معنوی و مادی شده است، و بهویژه اینکه عدالت خداوندی به معنای قانون الهی است که شامل قوانین طبیعی نیز میشود و همچنین یادآوری این نکته اساسی که مهمترین ابزار در هر اقدام بزرگ اجتماعی و اقتصادی و علمی همواره انسان است؛ و بالاخره تاکید ایشان بر اینکه امروزه معنای قدرت برابر است با داشتن علم و فناوری و اگر کسی این قدرت را نداشته باشد ولو حرف حقی بزند قادر به کرسینشاندن آن نخواهد بود و بسیاری مطالب درست دیگر. این سخنان همگی صحیح هستند و کوشش ایشان در بیان آنها بسیار مشکور و مایه سپاس و ستایش است.
با این حال مطالبی در آغاز مصاحبه ایشان مطرح شده بود که برای این نویسنده بسیار پرسشانگیز شد و اگر مقام و پیشینه علمی ایشان نبود و گویندهی سخن مثلا کسی مانند آن شاعر بینالمللی و ظاهراً ایرانی بود که بیآنکه تاریخ بداند درباره تاریخ اظهارنظر میکند، بیآنکه ماهیت اجتماعی استوره و حماسه را بشناسد درباره آنها سخن میگوید و لابد به همین ترتیب بیآنکه هیچگاه خطر کند مبارزه سیاسی هم کرده است، بیآنکه زبان بداند ترجمه هم کرده است و نظایر آن، آنگاه این نویسنده هیچگاه زحمت نوشتن این سطور را به خود نمیداد. اما در مورد آقای دکتر و تحصیلات و مقام علمی ایشان وضع فرق میکند و من هیچگاه نمیتوانم به خود بقبولانم که خدای نکرده ایشان هم جزو آن گروههایی هستند که چه از سر نیکخواهی ولی نادانی و برای اثبات حقانیت یک ایدهئولوژی خاص و چه به دلیل مأمور و معذوربودن، طی ۵۰ سال گذشته در قالب گروههای چپ و راست پیوسته برای محق جلوهدادن خود، تاریخ ایران باستان را چون گوسفند قربانی در هر فرصتی در سوگ و سرور خود، ذبح کردهاند و میکنند. بنابراین به خود اجازه میدهم چند پرسش را مطرح سازم و امیدوارم صفحات نشریه دانشمند جایی برای انتشار آنها داشته باشد و نیز جامعه کنونی ایران به آن اندازه از رشد رسیده باشد که امکان دهد یک ایرانی از تاریخ و فرهنگ خود دفاع کند.
در زمینه مورد نظرِ من، دو نکته اساسی در گفتههای آقای دکتر وجود داشت: الف) با اینکه ایران تمدن و فرهنگی غنی داشته است، ولی تمدن یونان باستان از ایران باستان برتر بوده است و ما دانشمندانی همردیف سقراط و افلاطون و ارسطو و… نداشتهایم ب) علت ظهور دانشمندان بزرگ در ایران بعد از اسلام وجود عدالت اجتماعی بوده است و در یونان عدالت اجتماعی از ایران بیشتر بودهاست و عامه مردم از حقوق بیشتری در آنجا برخوردار بودهاند. حال آنکه بعد از اسلام وضع ایران دگرگون شده است و در سایه عدالت اسلامی امکانات نسبتا مساوی برای مردم به وجود آمد و سدهای جلوگیرندهی ترویج علم شکسته شد و جز آن.
در اینجا مهمترین پرسشهایی که مطرح میشود، عبارتند از: ۱. آیا منظور ایشان از عدالت اجتماعی همان دموکراسی به سبک یونانی و حداکثر غربی است؟ ۲. آیا در یونان باستان عدالت اجتماعی وجود داشته است؟ ۳. آیا بهراستی اصولاً و بهویژه در عهد باستان، عدالت اجتماعی انگیزه اصلی پیشرفت دانش بوده است، یعنی آیا تاریخ تحلیلی علم و جامعهشناسی شناخت، چنین درسی به ما میآموزد؟ ۴. آیا شیوه ملل مشرق بهویژه ایران لزوماً باید در بیان مطالب فلسفی همانند یونان باشد تا علم و فلسفه تلقی شود؟ ۵. آیا در دوران خلفای اموی و بهویژه عباسی که علم در ایران به چنان رشد حیرتآوری رسید، عدالت اجتماعی وجود داشته است؟ ۶. چرا اسلام که دامنه فراخ مرزهایش از شرق به هندوستان و از غرب تا مرزهای فرانسه گسترده شده بود، فقط بهخصوص در ایران چنان میوههای پرباری به بار آورد و خود اعراب کمترین سهم را داشتند؟ ۷. و بالاخره آیا ایرانیان از نژاد برگزیده و برتری بودند که به چنین کامیابی دست یافتند یا علل فرهنگی و اجتماعی در پس چنین موفقیتی نهفته بود؟
نویسنده این داعیه را ندارد که خود میتواند در این صفحات معدود به همه پرسشهای مهم بالا پاسخ گوید. اما لازم میبیند برای روشنشدن ذهن جوانان ایرانی خواننده دانشمند و نیز گشودن بحث- اگر آقای دکتر مایل باشند- چند نکته اصلی و واقعیت تاریخی را مطرح سازد شاید برای راهگشایی بیسود نباشد.
۱. جامعهشناسی غیرماتریالیستی به ما میآموزد که هر جامعه و دولتی، شکل مادی تحقق یافته یک دستگاه فکری اجتماعی معینی است. در گذشته این دستگاه معنوی عمدتاً دین هر جامعه بودهاست و امروزه به نام دستگاه مینوشناسی یا ایدهئولوژی نیز خوانده میشود. بر این اساس، آیا آقای دکتر با چگونگی دین باستانی یونانیان و نیز تحقق مادی آن یعنی شکل حکومتهای آن دولت- شهرهای کوچک رقیب و پیوسته دشمن با یکدیگر، آشنا هستند؟ دین باستانی یونان نمایشگر صحنه رقابت و کشمکش و حتی زد و خورد- البته آزادانه! – خدایان گوناگونی بود که جهان را بر سر مال و ثروت! و حتی زن یا حسادت و همچشمی با یکدیگر عرصه تاخت و تاز خود ساخته بودند و یونانیان زشتترین صفات انسانی را به خدایان خود نسبت میدادند (نگاه کنید به تاریخ هرودوت، تاریخ طبیعی دین از دیوید هیوم، فلسفه تاریخ هگل، کتابهای مختلف استورهشناسی یونان، ایلیاد و اودیسه و…). انسانهای بیپناهی که الگوی زندگی زمینیشان رفتار آسمانی چنین خدایانی بود و بنابر استوره دینیشان، حتی خلقت آنها بر خلاف میل خدای خدایان و به نیرنگ انجام گرفته بود، از بیم قربانیشدن در عرصه این کشمکشهای آسمانی، به درگاه خدایان نذر و نیاز و قربانی میکردند و گاه همزمان به پیشگاه چند خدای رقیب به طور پنهانی از چشم هر یک از آنها به قربانی میپرداختند! میوهی چنین اعتقاد دینیای، جامعه دموکراتیک و در واقع آشوبکده یونان بود. یعنی تحقق زمینیِ همان کشمکشها، رشکها، همچشمیها و حتی خیانتهای آسمانی! آیا بهراستی در جامعه یونان عدالت اجتماعی برقرار بود؟ تاریخ گواهی میدهد که از میان دولتشهرهای متعدد، فقط آتن دارای دموکراسی مطلوب غربیان امروزی بود. و همان تاریخ به ما میگوید از حدود ۴۰۰ هزار آتنی فقط ۴۰ هزار نفر حق رأی داشتند و موریس دو ورژه جامعهشناس فرانسوی (در کتاب نظامهای سیاسی) تعداد حقیقی رایدهنده را میان سه تا چهار هزار نفر میداند. اکثریت اهالی آتن را بردگان تشکیل میدادند (که البته مفهوم درست مارکسیستی نظام تولید بردگی یونان را نباید با وجود بردگی خانگی و داشتن غلام و کنیز اشتباه کرد). حال آنکه در ایران آن زمان طبق تمام مدارک باستانشناسی بهدستآمده تمام اسیران جنگی برای کارهایی که انجام میدادند و از جمله برای ساختن پارسه (تخت جمشید) مزد دریافت میکردهاند (بنگرید به تمام کتابهای باستانشناسی در این زمینه، حتی به کتابهای تاریختراشانی مانند دیاکونف روسی) و نظام تولید بردگی هیچگاه در ایران وجود نداشته است. بدین ترتیب آیا بهراستی در یونان مساوات و عدالت اجتماعی و حتی دموکراسی به صورت نیمبند غربی آن وجود داشت؟ اگر چنین بود چرا دستگاه پادشاهی ایران همیشه پناهگاه یونانیان فراریِ آزاده و غیرآزاده به شمار میرفت و چرا افلاطون در آثار خود (از جمله رساله آلکیبیادس!) و نیز گزنفون در کورشنامه و حتی هرودوت، پیوسته جامعه ایران، حکومت ایران و نوع پرورش و آموزش آن را به عنوان الگو و سرمشق برای جامعه خود مطرح میسازند؟ و چرا در سراسر تورات از دادگری شاهان ایران سخن رفته است و حیرتانگیز آنکه در باب چهل و پنجم کتاب اشعیای نبی، عیسی مسیح، آشکارا همان کورش شاه ایران دانسته شده است؟
فردریش هگل در فلسفه تاریخ و خرد در تاریخ، (ترجمه مرحوم حمید عنایت) در مورد یونان مینویسد: «زندگی اخلاقی یونانی بنیادی ناپایدار دارد که خود مایه تباهی خویش میشود.» و در مقابل، درباره نوع حکومت آن روزی ایران مینویسد: «از ایران است که نخستین بار آن فروغی که از پیش خود میدرخشد و پیرامونش را روشن میکند، سر بر میزند… در جهان ایرانی یگانگی ناب و والایی را در مییابیم که هستیهای ویژهای (یعنی ملل زیردست) را که جزء گوهر آنند به حال خود آزاد میگذارد… این یگانگی تنها از آن رو بر افراد فرمان میراند که ایشان را برانگیزد تا خود نیرومند شوند و راه تکامل در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار کنند…» و در جایی دیگر میافزاید: «همان گونه که روشنایی به همه چیز میتابد و هر یک را به شیوهای سرشار از زندگی میکند، امپراتوری ایران نیز اقوام بسیاری را در بر میگرفت و هر یک را در خوی و منش ویژه آن آزاد میگذاشت… سامان درونی شاهنشاهی ایران چنان بود که بزرگان یا مهان کشور در مهستان یعنی شورا به رایزنی مینشستند… ایرانیان همچون پرستندگان روشنایی، در برابر دینهای دیگر آسانگیر و شکیبا بودند. بدین سان شیوه فرمانروایی ایرانیان چه در زمینه دینی و چه دنیایی هیچ گاه با زورگویی آمیخته نبود.»
ضمنا آیا از نظر تاریخی آقای دکتر به یاد دارند دورانی که به حق به نام دوران طلایی اندیشه یونانی نامگذاری شده است، درست دورهای بود که جزایر یونانی جزئی از امپراتوری ایران محسوب میشدند؟ آیا معنی این واقعیت تاریخی این نیست که دستگاه فرمانروایی ایرانی نه فرهنگ سوز بلکه فرهنگساز بوده است؟
۲. آیا با توجه به تاریخ تحلیلی علم، بهویژه در مورد دوران باستان، میتوان گفت که علم یونان باستان (که جز به صورت فلسفه نبود) لزوما محصول عدالت اجتماعی در درون آن جامعه بوده است؟
همان هگل در مقدمه کتاب مهم دیگرش به نام تاریخ فلسفه مینویسد: «فلسفه با ویرانی جهان واقعی آغاز میشود… آتن هنگامی مرکز فلسفی یونان شد که زندگی سیاسیاش ویران گردید… فلسفه گریزی است به درون آرمان آزاد، به درون قلمرو فرمانروایی آزاد اندیشه، دقیقا از آن رو که روان خرسندی خود را در جهان واقعی نمییابد به سوی خویش باز میگردد.»
در اینجا ظاهراً تناقضی به چشم میخورد. فرمانروایی ایران فرهنگسوز نبود، ولی خودآگاهی والای یونانی از آشوبهای فکری و سیاسی درونی خود و نیز قبول فرمانروایی بیگانگان رنج میبرد. اگر برداشت هگل درباره سرچشمه آفرینش فلسفه در دوران باستان درست باشد، پس دانش و فلسفه یونان از یک سو محصول آزادی ناشی از فرمانروایی ایرانیان (که بهزودی با غلبه و شهرسوزیهای اسکندر برای همیشه از یونان رخت بربست) بود (یعنی عامل بیرونی) و از سوی دیگر فراورده خودآگاهی والای یونانی به شمار میرفت که پاسخهای خرسندکنندهای در مورد ماهیت زندگی و جهان هستی در دین خود نمییافت، گرفتار آشوبهای درونی بود و از این رو این پاسخها را در عرصه فلسفه جستوجو میکرد.
۳. آیا لزوما در دوران باستان، شیوه بیان اندیشههای فلسفی در میان ملل متمدن یکسان بوده است؟
در یونان به دلایلی که یاد شد، میان دین و فلسفه جدایی بود و دین توانایی پاسخگویی به پرسشهای زندگی انسان و جهان پیرامون وی را نداشت. از این رو، یکی از انگیزههای اساسی برای رشدِ فلسفه شد. اما در ایران چنین جدایی وجود نداشت و بنابراین هر گونه فلسفهای یا در قالب اندرزنامهها و سخنان حکیمانه موبدان و بزرگان مطرح میشد یا اگر این پندار پیش میآمد که دیگر دین کنونی قابلیت پاسخگویی به نیازهای فکری و اجتماعی را ندارد، دینهای تازهای ظهور میکردند که دینهای مانوی، مزدکی و زُروانی نمونههای آن هستند و این سنت پس از اسلام نیز ادامه یافت. در یونان فقط شیوه ارسطوی بزرگ تا حدی به روشهای تحصیلی امروزی نزدیک است و فیلسوفان دیگر (از جمله افلاطون و سقراط) برای بیان اندیشههای خود شیوهای را به کار میبردند که نمونه آن را در ایران (تا حدی که باقی مانده است) مثلا میتوان در گفتار و اندرزهای بزرگمهر یا برزویه پزشک و پندنامههای منسوب به موبدان و شاهان جست. این را نیز از یاد نبریم که در یونان علم به همان دلیل هیچ گاه از عرصه نظری فراتر نرفت و به آفرینش فناوری نینجامید.
بنابراین آیا به این نتیجه نمیرسیم که رشد فلسفه، دستکم در دوران باستان، ربطی به وجود یا نبود عدالت اجتماعی نداشته است؟ مضافا بر اینکه اصولاً در یونان باستان از چنین عدالتی نیز خبری نبوده است.
۴. از سوی دیگر در بَعد از اسلام، چنانکه واقعیات گواهی میدهند، اگر بهسادگی نام بزرگان دانش و حتی شعر و نثر و فقه و اصول و حدیث را فقط از قرون سوم تا پنجم هجری فهرست کنیم، با شگفتی در مییابیم که حدود ۹۰ درصد آنها ایرانی و بقیه چندتایی مصری، تونسی، مراکشی، اسپانیایی هستند و آنهایی که به عرب معروف شدهاند، زاده سرزمین عراق کنونی بودهاند که در واقع اکثرا یا ایرانیتبار هستند یا در دامان فرهنگ ایرانی پرورش یافتهاند. زیرا تا زمان ظهور اسلام حدود ۶۰۰ سال بغداد (تیسفون) پایتخت ایران و بنابراین طبعا مرکز فرهنگی و فکری کشور بوده است.
ایرانیان پس از اسلام نهتنها در دانش و فلسفه، فرهنگ اسلامی را به اوج رساندند، بلکه از آموزندگان شیوه فرمانروایی و دولتداری، از پایه گذاران شعر و نثر عربی و ساماندهندگان صرف و نحو زبان تازی شدند. شمار این بزرگان در رشتههای گوناگون چنان فراوان است که تنها فهرستکردن آن، خود به کتابی نیاز دارد و ما تنها از پرآوازهترین آنها نام میبریم:
در شعر عربی، بشار بن برد تخارستانی، ابونواس اهوازی و عباس مروی در سده دوم از همه نامآورترند. در نثر از روزبه پسر دادویه ملقب به عبداللهبنمقفع، از خاندان نوبختی، از خاندان بنوالجراح، از حسن بن سهل، علی تمیمی و فرزندان خالد و از محدبن عباس خوارزمی میتوان نام برد. و طبری نیز با کتابهای تاریخ و تفسیر خود میدانیم که داد نثر عربی را به نیکویی بداد.
در صرف و نحو عربی و تنظیم آن، ابواسحاق ابراهیم بن محمد زجاج و ابوحفض سغدی در سده اول، سیبویه در سده دوم و ابوعلی حسن بن احمد فارسی و ابوالحسن علی سرخسی بهرامی و ابن فارس رازی در سده چهارم، از جمله بزرگانی هستند که نامشان بیش از همه برده شده است.
در پزشکی، خاندان بختیشوع از سده دوم تا چهارم، یوحنا پسر ماسویه و علی بن ربن طبری و محمدبن زکریای رازی در سده سوم و بوعلی سینا و ابوسهل مسیحی گرگانی از استادانی هستند که همواره مایه فخر اسلام و ایران و جهان بودهاند.
اخترشناسی و ریاضیات در سدههای دوم و سوم با محمدبن موسی خوارزمی، ابراهیم فزاری و پسرش محمد، موسیبن شاکر و پسرانش (معروف به بنی موسی)، ابوحنفیه دینوری، ابوعبدالله محمدبن موسی ماهانی و ابوالعباس فضلبن حاتم تبریزی، در جهان به جایگاهی بلند رسید و در سدههای چهارم و پنجم با دانشمندان بزرگی چون ابوجعفر محمد خازن خراسانی (ابن خازن)، ابوالفضل هروی، ابوجعفر محمدبن ایوب طبری الحاسب، عبدالرحمن صوفی، ابوحامد صانحانی، ابوالوفای بوزجانی قهستانی، ابومحمود حامدبن خضر خجندی، کوشیار گیلانی، ابوسهل کوهی، ابوالجود محمدبن لیث، ابونصر عراق گیلانی استاد ابوریحان، ابوسعید سگزی (سیستانی)، ابوالحسن اهوازی، ابوبکر محمد کرجی و بالاخره با ابوریحان بیرونی به پایگاهی رسید که تا آن زمان اندیشههای علمی جهان نرسیده بود.
در تاریخ و جغرافیا نامدارانی چون ابنقتیبه، دینوری و ابنفقیه همدانی را در قرن سوم داریم و کسانی مانند ابن خردادبه، حمزه اصفهانی، محمدبن جریر طبری، بلعمی، گردیزی و سرانجام بیهقی را در قرون چهارم و پنجم میشناسیم.
در فلسفه، بزرگانی چون فارابی (معلم ثانی پس از ارسطو)، و ابن سینا و ایرانشهری و محمدبن زکریای رازی و ناصر خسرو قبادیانی در سدههای چهارم و پنجم هجری پرآوازهتر از آن هستند که نیازی به یادآوری بیشتر باشد. در کلام در سدههای دوم و سوم نامدارانی چون احمدبن حنبل از مردم مرو و ابوحنیفه نعمانبن ثابت پیدا شدند که هریک بنیادگذار مذهبی در دین اسلام شدند و پیروان ایشان از شاخههای نیرومند تسنن به شمار رفتند و سپس در قرون پنجم و ششم ابوالفتح شهرستانی و امام محمد غزالی طوسی به پایگاهی رسیدند که درباره غزالی به گزاف گفته شد هر آینه میتوانست به پیامبری گزیده شود.
در فقه و تفسیر، ایرانیان به پایگاهی رسیدند که اگر از شیخالطائفه طوسی بگذریم، از هفت تن مفسر بزرگ طول تاریخ اسلام و پذیرای عموم مسلمین، پنج تن ایرانیاند و دو نفر دیگر مصری. در سده چهارم از محمدبن جریر طبری با تفسیر و ابوالقاسم محمودبن عمر زمخشری خوارزمی با الکشاف عن حقایق التنزیل و در سدههای پنجم تا هشتم از ابواسحق احمدبن محمد نیشابوری ثعالبی با کتاب الکشف و البیان فی تفسیر قرآن، عبدالله عمر بیضاوی فارسی صاحب انوارالتنزیل و اسرارالتاویل و از امام فخر رازی با کتاب تفسیرالکبیر یا مفاتیحالغیب میتوان نام برد.
بزرگترین علمای علم حدیث همگی ایرانیاند و متعلق به سده سوم هجری که از این شمارند: ابوعبدالله محمدبن اسماعیل بخاری با کتاب الصحیح، مسلمبن حجاج نیشابوری با الجامعالکبیر و نسائی با کتاب سنن و پس از آنها در سده چهارم از محمدبن یعقوب کلینی و ابن بابویه قمی و فرزند او شیخ صدوق میتوان یاد کرد.
پرواضح است که اینان فقط نامدارترین آنان هستند و هر یک دستپرورده استادانی و اینان نیز استادانی ماقبل خود بودهاند. حال میگذریم از این واقعیت که بزرگان یا پایهگذاران جنبشهای دینی و فکری این دوره، همچون تشیع، اسماعیلی، قرمطی، زیدی، کرامی، باطنی، معتزلی و سپس اخوانالصفا که هر یک به شیوهای و از راستایی، آنچه را که به نام دوران زرین فرهنگ اسلامی نامدار شده است، بارور و سیراب کردهاند، همگی ایرانی بودهاند.
اکنون پرسش بنیادی ما این است که اگر «عدالت اسلامی» (به فرض که دربارهای آنچنانی امویان و عباسیان را پرورشگاه چنین عدالتی بپنداریم) انگیزه اصلی پرورش چنین بزرگان و دانشمندانی بوده است- که در واقع ترجمه کتابهای ایشان به لاتینی و سپس دیگر زبانهای اروپایی موجب پیدایی دوران نوزایی و پیشرفتهای بعدی اروپاییان شد- چرا ایرانیان بیشترین سهم و حتی سهم مطلق را دارند؟ اگر بهراستی اسلام را باران رحمت بشماریم، میدانیم که هر باران رحمت در باغ لاله میرویاند و در شورهزار خس. پهنه فراخ گسترش اسلام از سوی شرق تا مرز هندوستان و از غرب تا مرزهای فرانسه میرسید. پس چرا ایران آن باغ گلپرور و حیاتبخش شد؟ در برابر این پرسش یا میتوان به نظریه نژادپرستی متوسل شد و ایرانیان را از نژادی برگزیده و برتر پنداشت؟ یا به علل و انگیزههای فرهنگی و اجتماعی توجه کرد؟ چگونه ممکن است ملتی بدون زمینه و سنت قبلیِ پربارِ فرهنگی و نیز بدون اعتقاد به وجود چنین سنتی (یعنی وجود خودآگاهی اجتماعی و فرهنگی) و کوشش و اراده لازم برای زندهکردن آن به چنین گلستانی روحپرور دست یابد؟ آیا این دروغ است که بخش عظیمی از کتابها و آثار علمی ایرانیان در پس تازشها از میان رفت؟ اینکه از اوستای زمان ساسانیان فقط یکچهارم باقی مانده است، دروغ است؟ آیا از متقدمان، ابوافرجبنالعبری در مختصرالدول و عبدالطیف بغدادی در الافاده و الاعتبار و قفطی در تاریخالحکما و حاج خلیفه در کشفالظنون و بهویژه دانشمندان بزرگ و امینی چون بیرونی در آثارالباقیه و ابنخلدون در مقدمه و از معاصران، دکتر صفا و دکتر معین و پورداود و… همگی درباره محو آثار علمی اسکندریه و ایران دروغ میگویند؟ و چرا؟ چون استعمار چنین خواسته است؟ آیا ابنخلدونِ تونسی، این نخستین جامعهشناس بزرگ جهان و بزرگترین مورخ دوران خود به تایید دوست و دشمن، در اوایل قرن نهم هجری، یعنی اوج ذلت و بیپناهی ایرانیان، به تحریک شعوبیه (یعنی میهندوستان ایرانی) قرنها قبل از خود!! یا به انگیزه کسب سود یا اعطای رشوهای به ایرانیان، سطور زیر را در مقدمه نوشته است؟
«و بدان که مابین اممی که اخبار و تاریخ احوال ایشان به ما رسیده است، اقوامی که از همه بیشتر به علوم عقلیه توجه نمودهاند، دو قوم بزرگ قبل از اسلام یعنی ایرانیان و یونانیان بودهاند… اما ایرانیان، اهمیت این علوم عقلیه نزد ایشان بهغایت عظیم بوده است و دامنه آن بهغایت وسیع، به مناسبت عظمت و فخامت دولت ایشان و طول مدت سلطنت آنان و گویند این علوم به یونانیان از جانب ایرانیان منتقل شده است. و در جایی دیگر میافزاید: «واقعیتی برجسته است که بیشتر دانشمندان اسلامی چه در علوم دینی و چه علوم عقلی به جز چند تن، همه غیرعرب بودند… همه آنها از لحاظ نژاد ایرانی به شمار میرفتند. چنان که صاحب صناعت نحو «سیبویه» و پس از او «فارسی» و به دنبال آنان «زجاج» بود… همچنین بیشتر دانندگان حدیث… ایرانی بودند یا از لحاظ زبان و مهد تربیت ایرانی به شمار میرفتند… و همه عالمان اصول فقه چنان که میدانی، و هم کلیه علمای کلام و همچنین بیشتر مفسران ایرانی بودند و به جز ایرانیان کسی به حفظ و تدوین علم قیام نکرد و از این رو مصداق گفتار پیامبر پدید آمد که فرمود: اگر دانش بر گردن آسمان درآویزد، قومی از مردم ایران بدان نائل میآیند و آن را به دست میآورند… اما علوم عقلی نیز در اسلام پدید نیامد، مگر پس از عصری که دانشمندان و مولفان متمایز شدند… بالنتیجه این علوم به ایرانیان اختصاص یافت و تازیان آنها را فرو گذاشتند و از ممارست آنها منصرف شدند و به جز ایرانیان عربی دان، کسی آنها را نمیدانست مانند همه صنایع». (همه جا تاکید از نویسنده این سطور است).
بنابراین پرسش مکرر ما از آقای دکتر این است که چرا فقط ایرانیان به چنین مقامی رسیدند اگر قبلاً سنت علمی و فرهنگی والایی نداشتند و افزون بر آن دارای چنان خودآگاهی ملی نبودند که این سنت را زنده کنند؟ آیا روشی عالمانه است که ما وضع حدود ۲۰ سال اواخر دودمان ساسانی را- که خود علل خاص دارد و مستلزم بحثی جداگانه است- به سراسر دوران باستان ایران تعمیم دهیم؟ اگر گروهگروه دانشمندان یونانی و بیزانس به دربار نوشیروان میگریختند، آیا به این معنا نیست که آن حدیث منسوب به پیامبر اسلام (ص) در مورد دادگری خسرو انوشیروان از حقیقت دور نبوده است؟ آیا مثلا اگر ابنمقفع یا پسرش، کتاب منطق ارسطو را از پهلوی به عربی ترجمه میکنند، مفهوم سادهاش این نیست که کتابهای ارسطو به زبان پهلوی در دوره ساسانیان در ایران وجود داشته و مورد استفاده دانشمندان ایرانی بوده است؟
پرسشها بسیار است و مجال ما اندک. تنها یادآور میشویم که حتی اگر به فرض محال، همه آنچه را که گفتیم و کسانی چون ابنخلدون گفتهاند نیز درست نباشد، آیا از لحاظ روانشناسی اجتماعی و جامعهشناسی درست است که اعتمادبهنفس ملتی را که در معرض هماوردجوییِ بزرگترین قدرتهای علمی و صنعتی و اقتصادی و نظامی جهان امروزی قرار گرفته است، این چنین از او باز ستانیم، در حالیکه چه بسا پیش از هر زمان دیگری به آن نیاز دارد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر