۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

پاسخ به مقاله «ایران به کجامی‌رود»

- جناب آقای دکتر فاضل غیبی، شما می‌­گویید: «آیا چهل سال مبارزه‌ی روشنگرانه، افشاگرانه و «تمرین دمکراسی» بدین ختم خواهد شد که... رضا پهلوی تا به حال بدترین نوع پادشاهی، یعنی پادشاهی موروثی را نمایندگی می‌کند و با عقب رفتن از قانون اساسی مشروطه، ظاهراً می‌خواهد، (البته اگر در رفراندوم برنده شود!) به همان شیوه‌ای حکومت کند که پدرش در نیمه‌ی دوم زمامداری خود کرد!» معلوم نیست که این تمرین 40 ساله دمکراسی را جنابعالی از کجا آورده­‌اید؟ اما جملات بعدی شما درباره شاهزاده رضا پهلوی نشانه­‌یِ نه تنها یک پیشداوری نابخردانه است و بیشتر سو به کینه‌توزی آخوندی و حزب توده دارد بلکه حکایت از این دارد که شما آگاهانه گفته‌­های وی را تحریف و به ناحق نظر میلیون‌­ها جوانانی را که فریاد می‌­زنند «من شاه می‌­خواهم» مردود می‌­دانید. این سخن اما با همان نظر کهنه روسو و شما که خواهان «اراده جمعی» هستید متضاد است.


کیهان لندن، نصرت واحدی – اجازه بدهید این پاسخ را با یکی از فرازهای دکتر فاضل غیبی در مقاله «ایران به کجا می‌رود» آغاز کنم:
«پیش ازانقلاب ۵۷، اراده‌ی جمعی ایرانیان با توجه به ناتوانی حکومت شاه درگذاربه دمکراسی، برکناری اوراخواستاربود. این اراده هرچندعادلانه وهمگانی بوداماخردمندانه نبود وفرهیختگان ایرانی نتوانسته بودند گذاربه دمکراسی رابه خواست توده‌ی مردم بدل کنند.»
دکتر نصرت واحدی

نخست این که  از دید روسو «اراده عمومی»، یا «اراده جمعی»، یا بهتر، «خواست عمومی» بیانی از خیرعمومی است. اینجا روسو دو تئوری را در مقابل خود دارد :
۱. تصویر عام معتبری از انسان آن روزگار
۲. نظریه‌ی روشنگری

بنابراین او از یک سو سعی دارد مردم را تشویق به رهایی خود از هر اقتداری که اراده‌ی وی را به بند کشیده است بکند؛ و از سوی دیگر جای خالی اقتدار(سُوِرِن، پادشاه) را به گونه ای پر کند. او این جای خالی را به «اراده عمومی» واگذارمی‌کند. اما روسو به خوبی می‌داند (از توماس‌هابس، جان لاک، بلز پاسکال و دنیز دیتروت) که بایستی نه تنها این اراده را محدود کرد، بلکه برای تحقق آن روشی خردمندانه ارائه داد. روش تحقق این اراده روش رأی‌گیری از مردم و یا روش قانونگذاری به وسیله‌ی نمایندگان آنان در یک نشست است. تازه خود این نمایندگی که اجبارأ به دلیل رفع پارادوکسی میان نقش حاکم و محکوم پیشنهاد می‌شود نیز مورد سئوال است.
این پرسش را ما هرگز مورد توجه قرار نداده ایم. اما در تبریز وقتی مردم از نتیجه انتخابات ناراضی بودند، همان روشنفکران کذایی گفتند «ما کباب خودمان را گرفتیم شما هم بروید کباب خودتان را بگیرید.»
روسو محدودیت اراده‌ی جمعی را چنین می‌آورد:
مردم و یا نمایندگان آنان در رأی‌گیری بایستی نسبت به مسائل کاملأ آگاه و نظراتشان مستدل و تمیزشان عاری از هرگونه احساسات باشد.
صرف نظر از بی اعتباری این نظرات در قرن بیست ویکم، گفته‌ی جنابعالی: «این اراده هرچندعادلانه وهمگانی بود،اماخردمندانه نبود» گفتهﻯ روسو نیست. بخصوص «اراده عادلانه» لفظی توخالی است. همان طور که لفظ «توتالیتر» که دیروز برای یک وضعیت خاصی به کار رفته امروز توخالی است. تازه در انقلاب اسلامی عدالتخواهی هیچ گاه مطرح نشد.  چون هنگامی که در قانون اساسی ولایت فقیه اصول دین شیعه را گذاشتند توجه این اراده،  به عدالت کردگاری بود.
«اراده جمعی» روسو آنطور که او می‌آورد و معنی می‌کند غیرقابل تحقق است. به علاوه این اراده در سال۵۷ فقط اراده به فاشیسم بود. اراده به فاشیسم به معنی سرکوبگری و زوراست. اعمالی که هرگز نمی‌توانند به مردمسالاری ختم شوند. تجربه‌ی چهل ساله‌ی ایرانیان نیز این نظر را تأئید می‌کند. از این  رو داوری شما درمورد مسئله انقلاب ۵۷ یک داوری تصنعی ونه تحلیلی است. بعلاوه پرسش «ایران به کجا می‌رود» را شمایِ نوعی و متفکرین و روشنفکران می‌بایستی در دورانی که میلیون‌ها جوان را مساجد به خیابان‌ها می‌آوردند مطرح می‌کردید. این به اصطلاح روشنفکران در سینه دیوارهای پیاده-روهای خیابان شاهرضا می‌ایستادند و حیران و بی خیال به این تظاهرات می‌نگریستند. تظاهراتی که از سوی بازاری‌ها و «به اصطلاح چپِ» ایران نیز پشتیبانی می‌شد. عجبا که آنها صدای چکمه‌های فاشیسم را نشنیدند. امروز اگر کسی بخواهد از انقلاب ۵۷ مدد بگیرد تا به پرسش  «ایران به کجا می‌رود» پاسخ بدهد نه تنها خیلی دیراست بلکه این پرسش یک پرسش ساختگی است؛ یک چنین پرسشی را تنها کسی مطرح می‌کند که چیزی برای گفتن ندارد.
نیروهای چپ در انقلاب سال ۵۷

شما از ناتوانی شاه سخن به میان می‌آورید:  ناتوانی شاه را می‌بایستی در گذار به دمکراسی معلوم کنید؟ به ویژه در این پاسخگویی تنها کسی می‌تواند از «ناتوانی شاه» صحبت بکند که خودش نشان داده باشد که  این گذار را چگونه به انجام رسانده است!
ما هنوز که هنوز است در کوچه پس کوچه‌های «گذار به دمکراسی» پرسه می‌زنیم. خیلی جرئت می-خواهد کسی بیاید چنین داوری، آن  هم بر مبنای کار روسو در قرن ۱۸ و چند مثال ارائه دهد.
اینکه دیگران این روند را موفق طی کرده اند، حتی اگرهم درست باشد، که نیست، یک ادعای نادرست است. چه شرایط اولیه و شرایط جانبی هر کشوری با کشور دیگر فرق دارد. شما که نمی‌توانید کشورهای اروپایی را که در قرن ۱۴ تا ۱۸ دوره رنسانس، هومانیسم و رفرماسیون را پشت سرگذاشته اند با ایران مقایسه کنید. هندوستان بیش از یک قرن مستعمره انگلیس بوده و ازاین سلطه بسیار آموخته است.
شما از ایرانی صحبت می‌کنید که به هنگام روی کار آمدن رضا شاه دارای پایتختی بود (تهران) که اطرافش را خندق کشیده بودند تا هر کسی وارد این شهر نشود. این شهر دوازده دروازه داشت تا بتوان آمد و رفت‌ها را بازرسی کرد. شهری کثیف، بی‌آب و برق و تلفن. دارای محله‌هایی که بنا برمذهب، قوم و حتی شهرستان تقسیم شده بودند.
شما می‌آیید و مدعی می‌شوید که ما دارای دویست سال کوشش در راه دمکراسی هستیم  و فرهنگ ما بری از هر گونه تعصّب است:
«بدین حساب، پس ازکوشش‌های دویست ساله‌ی فرهیختگان ایرانی باید بپذیریم که تصور ما از دمکراسی از بنیان اشتباه است.»
«ایرانیان با تکیه بر هویت فرهنگی و تاریخی مشترک از هرگونه اختلاف و تعصب قومی، مذهبی، نژادی و جنسی بری بودند.»
توجه بفرمایید که این سخنان بی پایه هستند. از اینها که بگذریم سیاستمداران ایران طرحی برای دوران گذار نداشتند که شاه بتواند روی آن صحه بگذارد. آنها حتی دردوران آشفتگی‌های انقلابی که از دید شما به «اراده عادلانه و همگانی» تبدیل شده بود، مهره‌هایی بیش در شطرنج بازی‌های سیاسی جهانی نبودند. من خودم در تابستان ۵۷ از مرحوم دکتر علی امینی (که برای دیدنش به منزلش رفته بودم) پرسیدم: چرا خودتان نخست وزیر نمی‌شوید؟ در پاسخ گفت: اولأ ارباب با من میانه خوشی ندارد و در ثانی حضرات می‌خواهند آقای دکتر بختیار نخست وزیر بشود. درست در همان زمان‌ها حضرات ۱۵۰ میلیون دُلار به آقای آیت الله خمینی در پاریس دادند تا کارش را انجام بدهد. حالا شما از ضعف شاه صحبت می‌کنید. خیر این ضعف شاه نبود بلکه این ضعف جامعه ایست که ۱۴۰۰ سال در پناه ساختار ارباب و رعیتی زندگی کرده است و خودش برای خودش نمی‌تواند تصمیم بگیرد. خودمختار نیست.
پس از انقلاب ۵۷

خودمختاری افراد جامعه (به صورت سرشت و نه صوری) ضرورت گذار به سامانه مردمسالاری و نه اراده‌ی جمعی است. از این گذشته امروز که کسی به نظر سیاسی روسو نمی‌تواند توجه کند. در این چند سال گذشته تئوری‌های مختلفی برای دوران گذار نوشته شده است. اینها شرایط امروزی را در تئوری‌ها منظور کرده اند. تعجب می‌کنم چرا به آنها مراجعه نشده است؟ به عنوان مثال خوب بود به مجله‌ی بین المللی PVS* رجوع می‌کردید تا تفکر مدرن امروز را مشاهده نمایید.**
تازه، در این «اراده جمعی» در انقلاب اسلامی عدالتخواهی هیچ گاه مطرح نشد. چون هنگامی  که در قانون اساسی ولایت فقیه اصول دین شیعه را گذاشتند توجه این اراده به عدالت کردگاری بود.
درجای دیگری جنابعالی نظرمی‌دهید:  «ما در سرشت تاریخی و اخلاقی همانیم که پیش از اسلام بودیم و در وِیژگی فرهنگی ما «بخشایش و آشتی» بر «کین‌خواهی و انتقام‌جویی» برتری دارد.»
مسئله فرهنگ برای ما ایرانیان، به صورت یک ادعا، تبدیل به مدال شده که هر کسی آن  را به سینه خودش می‌زند. اما فرهنگ را امروز می‌آیند خردگرا می‌کنند (غفلت هزارساله ایرانیان). در این خردگرایی فرهنگ در جامعه ساختار پیدا می‌کند. شما در تاریخ ۱۴۰۰ سال گذشته کدام ساختار فرهنگی را می‌توانید مثال بزنید که دال بر ادعای بالا باشد؟ به عکس در دوران پیش از اسلام اردشیر درازدست هنگامی که قیصر روم را به اسارت گرفت او را مجبور کرد تن به خواری دهد.  در دوران بعد از اسلام به عنوان نمونه کورکردن ساکنان شهرکرمان و اعمال آغا محمد خان قاجار (و بسیاری دیگر) بهترین مثال در رد چنین ادعایی است.
در ایران ساختارهایی که می‌توانیم بشماریم سینه‌زنی، عزاداری و قمه‌زنی و سقاخانه و امامزاده… هستند. اینها همه تظاهری از تعصّب خالص اند. به ویژه دردوران سلطنت زنده‌یاد محمدرضا شاه پهلوی ما درگیری‌های مذهبی (ترورهای اخوان‌المسلمین) و نژادی داشته ایم وگرنه در دهات مرزهای کشور نمی‌آمدیم  افراد غیرایلی را اسکان دهیم. ازهمه بدتر در تمام سال‌های ۵۶ تا ۵۷ بمب‌گذاری و حملات مسلحانه همه درچارچوب «بخشش و آشتی » نبود، بلکه به واقع سرشت فاشیستی بود که در این چهل سال اخیر در شکل کامل تری جلوه کرده است.
نخستین اعدام‌ها پس از انقلاب

متأسفانه فرهنگ بعد از اسلام ایران برارزش «خودی و غیرخودی» از یک سو و امامزاده‌سازی از سوی دیگر استوار شده است. ارزش «خودی و غیرخودی» امروز چنان همه جا سلطه دارد که هرارزش دیگری را در نطفه خفه می‌کند. مهم ترین ارزش‌هایی که از الزامات مدرنیته و با آن دمکراسی است همانا آزادی مطبوعات و آزادی کلام است. این دو آزادی دستبند چندین صدساله دارند. شما یک مقاله یا یک کتاب هر چقدر هم با ارزش باشد به مطبوعات (چه دیروز و چه امروز) بفرستید آنگاه متوجه خواهید شد محتوای آن را کسی نمی‌خواند. بلکه اگر خودی باشید چاپ می‌کنند و اگرخودی نباشید آن را چاپ نمی‌کنند. بعلاوه شما اگر به نوشته ای و یا بحثی در رسانه‌ها ایراد بگیرید مهم نیست که چقدر صادقانه و یا مستند و مستدل باشد، بلافاصله شما را درپوشه غیرخودی‌ها قرار می‌دهند و خودبه‌خود مشمول سانسور می‌شوید. توجه بفرمایید دیروز شاه را مقصر سانسور می‌دانستیم و امروز که در دنیای آزاد زندگی می‌کنیم خودمان سانسور را برقرار ساخته ایم. این تفاوت مکتب غرب و مکتب ایران است.
همینطور دانشمندان و نخبگان ایران هیچ گاه در دوران زنده بودنشان مورد محبت قرار نگرفته اند. اما پس از مردن غالبأ آنها را تبدیل به امامزاده کرده اند. بسیاری از این امامزاده‌های ایران که لوحی به زبان عربی برایشان نوشته اند و شما به هنگام زیارت آنها را می‌خوانید از ادبا، دانشمندان و فیلسوفان ایران بوده اند.
اگر یادمان نرفته باشد هنگامی که رضاشاه و محمدرضاشاه ایران را اجبارأ ترک کردند مردم و از همه بیشتر گروه‌های چپ و راست رقص و پایکوبی در شهرها به راه انداختند. امروز ما در ایران شاهد این وضع هستیم که جوانان در خیابان‌ها فریاد بر می‌آورند که « من شاه می‌خواهم». این هم نمونه‌ی دیگری از فرهنگی است که داریم.
یکی از روش‌هایی که در ایران سنت داشته است سنت شاگردی است. همیشه خانواده‌ها جوان‌های خود را نزد استادی به شاگردی می‌فرستاده اند (فرقی نمی‌کند چه درسطح پایین و چه درسطح بالا). استاد محترم بود و چوبش به ز مهر پدر. این روش نتیجه سال‌ها تجربه بوده است. در این مدرسه رفتن مدام شاگرد با «اقدام و اصلاح » آنقدر یاد می‌گرفت تا مهارت لازم را به دست می‌آورد. روشی که هم در دکان مسگری در بازار به کار می‌رفت و هم مثلأ در اصفهان در سر کلاس میرداماد. اما این فرهنگ نیز آهسته آهسته از بین رفت. زیرا استاد مورد بی مهری قرار گرفت و از استادی دست کشید. امروز این رابطه استاد و شاگردی در غرب از اهمیت فوق العاده برخوردار است. یعنی نه تنها فیلسوفانی چون کارل پوپر آن را اساس پیشرفت دانسته‌اند بلکه مدارس حرفه ای آلمان نیز همه بر این مبنا کار می‌کنند.
به عبارت دیگراز این فرهنگ تنها بیت «چوب استاد به زمهر پدر» باقی مانده که آن  هم با رفتار بدی که دانشجویان در اواخردوران سلطنت محمدرضا شاه با استادان خود داشتند (با اعتصاب و توهین نمره گرفتند) به فراموشی سپرده شد.
دانشجویان معترض در دانشگاه تهران

از فرهنگ پرقدرت ایران تنها یک سری اعیاد باقی مانده که مهم ترین آنها عید نوروز است. نوروز در اصل به این معنی بوده که می‌گفتند پدران ما بر این باورهستند که فرآیند دائمی جهان مدام نو شدن است از این رو بایستی کهنه‌ها را به دور ریخت تا جایی برای نوآوری‌ها باز شود. بنابراین ایرانیان اساسأ سنتی نبوده اند (غیرارتجاعی). آنها نوآوری را پایه زندگی اجتماعی می‌دانسته اند. امروز از این فرهنگ جز یک عید سالانه چیزی نمانده است که بتوان آن را ساختارفرهنگی دانست؛ یک سمبل، یک نماد خشک و خالی که بخندیم  و به دیدن یکدیگر برویم.
جشن نوروز دید و بازدید را (کمونیکاسیون) برای جامعه لازم می‌شمرده است و بسیاری از دشواری-های خود را با این دید و بازدید حلّ می‌کرده است. این فرهنگ را امروز ما در غرب ملاحظه می‌کنیم. یعنی می‌گویند : هیچ توسعه ای بدون نوآوری ممکن نیست. یورگن‌هابرماس هنگامی که از «تعامل» بر اساس گفت و شنود سخن می‌گوید و شما آن  را در سیاست پارلمانی و احزاب کشور آلمان ملاحظه می-کنید با تجلّی فرهنگ باستانی ایران مواجه می‌شوید.
ملاحظه می‌فرمایید هنگامی که ما به تقلید از اروپایی‌ها می‌نشینیم به واقع: «آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد‌» را متظاهر می‌سازیم.
جناب آقای دکتر فاضل غیبی، شما می‌گویید: «آیا چهل سال مبارزه‌ی روشنگرانه، افشاگرانه و «تمرین دمکراسی» بدین ختم خواهد شد که… رضا پهلوی تا به حال بدترین نوع پادشاهی، یعنی پادشاهی موروثی را نمایندگی می‌کند و با عقب رفتن از قانون اساسی مشروطه، ظاهراً می‌خواهد، (البته اگر در رفراندوم برنده شود!) به همان شیوه‌ای حکومت کند که پدرش درنیمه‌ی دوم زمامداری خود کرد!»
تظاهرات دی‌ماه ۹۶

معلوم نیست که این تمرین ۴۰ ساله دمکراسی را جنابعالی از کجا آورده اید؟ اما جملات بعدی شما درباره شاهزاده رضا پهلوی نشانه‌ی نه تنها یک پیشداوری نابخردانه است و بیشتر سو به کینه‌توزی آخوندی و حزب توده دارد بلکه حکایت از این دارد که شما آگاهانه گفته‌های وی را تحریف و به ناحق نظر میلیون‌ها جوانانی را که فریاد می‌زنند «من شاه می‌خواهم» مردود می‌دانید. این سخن اما با همان نظر کهنه روسو و شما که خواهان «اراده جمعی» هستید متضاد است. من همیشه گفته ام توده‌ای‌ها و چپ‌های ما ارتجاعی هستند. درحالی که کسانی که به همین نیمه‌فرهنگی که ایرانیان به ارث برده اند و جشن نوروز را سمبل آن می‌دانند، همه مترِقی هستند و برخلاف سرکار که از بنیادهای دمکراسی سخن می‌گویید و توجه ندارید که غیرمستقیم از عالم وجود پشتیبانی می‌کنید. آنها به ضرورت‌های دموکراسی پایبندند و حقایق دنیا را درروابط می‌جویند.
امروز ما از انسان برداشت و تصویر دیگری داریم، متفاوت با عهد قرن بیستم. همچنین امروز از عقل و فهم و احساسات برداشت دیگری داریم. بخصوص احساسات را درکار زندگی مؤثرتر می‌شماریم و می‌دانیم هر تصمیم و رفتار و خاطره ای عاری از احساسات نیست. مردود شمردن احساسات، ناآگاهی انسان از دنیاست.
امروز ما از دمکراسی و خیر عمومی برداشت دیگری داریم تا عهد قرن بیستم.
به این دلایل نیز امروز ما از پادشاهی و از گذار به دمکراسی تصوّری دیگر و با آن کانسپت (طرح) نوینی نسبت به آنهایی داریم که هنوز در قرن بیستم پرسه می‌زنند.

مونیخ


*Politische Theorien in der Ära der Transformation 1995 Opladen
**Theorien der Transformation : Wolfgang Merkel, 1996, Amazon
**Theorien und Methoden politikwissenschaftlicher: von Matthias Freise im Sommersemester Bielefeld 2005

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر