۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

تأملات بِهِنگام؛ زنده‌ترین مومیایی جهان

- تاریخ نشان داده با وجود برخی نقاط ضعف شخصی‌ که رضاشاه همچون همه‌ی آدمیان داشت، در میان رقیبانش هیچ یک از او تواناتر، سختکوش‌تر و ایران‌خواه‌تر نبودند. به همین سبب بود که بیشترِ رجال و خردمندان آن عصر از سیدحسن تقی‌زاده تا ذکاءالملک فروغی، علی‌اکبر داور، علی‌اصغر حکمت و محمد مصدق نه تنها به کارآمدی او باور داشتند بلکه در حکومتِ نوینی که رضاشاه بنا نهاد، هر یک بنا به شرایط و اندیشه‌هایی که داشتند، برای مدتی خدمت کردند.
کیهان لندن، یوسف مصدقی – در تاریخِ هر ملتی، هر چند دهه یا قرنی یک بار، یک چهره یا شمایل ظهور کرده و دورانی از تاریخ آن ملت را نمایندگی می‌کند. اینکه آن دوران حاوی خاطرات خوب یا بدی برای حافظه‌ی جمعی مردم باشد، وابسته به قضاوت تاریخ است که از گذر زمان و داوریِ نسل‌های متمادیِ مردمان آن کشور حاصل می‌شود.
پس از قتل نادرشاه افشار در فتح‌آباد قوچان در خرداد ۱۱۲۶ خورشیدی، سرزمین ایران دچار هرج و مرج و پریشانی شد و برای بیش از صد و هفتاد سال اداره‌ی امور مملکت به دست خوانین و سلاطین بی‌لیاقت و سست‌‌عنصر افتاد. در این دوران، بجز دورانِ وکالتِ کریم‌خان زند و کوتاه زمانِ حکومتِ آقا(آغا) محمدخان قاجار، هیچ پادشاهِ توانایی رشته‌ی اداره‌ی امور ایرانشهر را به دست نگرفت. طی این ایام، سرزمین‌های بزرگ و زرخیزی از ایران‌زمین جدا شدند و ایران تبدیل شد به کشوری فقیر و شکست‌خورده که پیش از اکتشاف نفت، حتی استعمارگران هم آن را لایق مستعمره شدن نمی‌دانستند.
صد و هفتاد و سه سال پس از قتل نادرشاه، رضاخان سوادکوهی میرپنجِ بریگادِ قزاق، همچون نادرشاه هوشمندانه خود را به عرصه‌ی سیاستِ ایرانِ پریشانِ پس از مشروطه تحمیل کرد و اندک زمانی پس از ظهورش، رقیبان را یک به یک مطیع یا منکوب ساخت. او همچون نادرشاه، سردارسِپَهی، صدارتِ عظما و سپس پادشاهی را قدم به قدم و با کسب رضایت اکثریت نفوسِ هشیارِ ایران‌زمین کسب کرد و در کوتاه مدتی، کشوری پریشان و عقب‌مانده را سامان بخشید و به مسیر توسعه رهنمون شد.
بیشینه‌ی مردمِ ایرانِ از هم پاشیده‌ی زمانِ او، نه تنها مطلقا بی‌سواد و «رعیت» بودند بلکه حتی درکِ حداقلی از مفاهیمی همچون وطن، هویت ملی، آزادی و کرامت انسانی هم نداشتند. مملکتی که او کمر به وزارت جنگ و سپس نخست‌وزیری‌اش بست، از یک طرف در خوزستان گرفتار فتنه‌ی شیخ‌ خزعلِ نوکرِ بریتانیا بود و از سوی دیگرش در گیلان مشغولِ فتنه‌ی کوچک‌خانِ جنگلی بود که با پشتگرمیِ بلشویک‌ها، عَلَم استقلال برافراشته بود. اوضاع باقی بخش‌های کشور هم دست کمی از جنوب و شمال نداشت و خوانینِ طوایف هر جا، داعیه‌ی حکومت مستقل داشتند. رضاشاه با پشتکار و سخت‌کوشیِ وطن‌دوستانه‌اش، یک به یکِ این جماعت را از صحنه‌ی سیاستِ ایران پاک کرد و یکپارچگی و هویت ملی را به اذهانِ ایرانیان بازگرداند. نامِ کهنِ «ایران» در دورانِ او و به اصرارِ دولتِ او در جهان رسمیت یافت و هویت ملی در زمانِ او موضوعی بنیادین در کتاب‌های درسی مدارس ایران شد.
انضباط و نظم که در دروان قاجار از همه‌ی عرصه‌های زیستی ایرانیان رخت بر بسته بود، با کفایتِ رضاشاه به زندگی ایرانیان بازگشت. مسائلی چون برنامه‌ریزی برای طرح‌های ملی و زیرساخت‌های کشور، وقت‌شناسی و نظم در دیوانسالاری مملکت و حسابرسی از مقامات مسئول در امور مالیه‌ی عمومی و مهمتر از همه دستگاه قضایی نوین و مستقل، محصولِ نگاهی بود که حکومت‌ورزیِ رضاشاهی به عرصه‌ی عمومی سیاستِ ایران وارد کرد. این چنین بود که رضاشاه مملکتی فقیر را که حتی استعمارگران قابل استعمارش نمی‌دانستند، یکپارچه نگه داشت و اعتماد به نفس را به رُعایای توسری خورده‌ی آن بازگرداند.
تاریخ نشان داده با وجود برخی نقاط ضعف شخصی‌ که رضاشاه همچون همه‌ی آدمیان داشت، در میان رقیبانش هیچ یک از او تواناتر، سختکوش‌تر و ایران‌خواه‌تر نبودند. به همین سبب بود که بیشترِ رجال و خردمندان آن عصر از سیدحسن تقی‌زاده تا ذکاءالملک فروغی، علی‌اکبر داور، علی‌اصغر حکمت و محمد مصدق نه تنها به کارآمدی او باور داشتند بلکه در حکومتِ نوینی که رضاشاه بنا نهاد، هر یک بنا به شرایط و اندیشه‌هایی که داشتند، برای مدتی خدمت کردند.
در همین دوران بود که برخی شاهزادگانِ فاسد قاجار که آباء و اجدادشان مملکت ایران را برای حدود صد و چهل سال میان خود تقسیم کرده و هر کدام بخشی را تیول خود کرده بودند، به مددِ قدرتی که بخشِ هشیارِ مردمِ ایران به رضاشاه تفویض کرده بودند، از عرصه‌ی زندگی ایرانیان پاک شدند. این اولین قدمِ واقعی برای گذارِ توده‌ی مردمِ ایران‌زمین از مرتبه‌ی «رعیت» به مقامِ «شهروندی» بود.
رضاشاه، مردی بود خردمند که درک می‌کرد که نانِ مردمِ قحطی‌زده را تأمین کردن و بهداشت و سواد را به مردمان رساندن، در کوتاه‌زمان محتاج قدرت و قاطعیت است. او درک درستی از مردمِ زمانه‌ی خود داشت و «شهریارِ» ماکیاولی نخوانده، به گونه‌ای کشور را اداره کرد که بی‌نیاز از تکیه بر آرای مردمِ ناپخته و آموزش‌ندیده‌ی زمانه‌اش، مملکت را از فقر مطلق و فلاکتِ عمومی برهاند. اگر دخالت بیگانه به بهانه‌ی جنگ جهانی حادث نمی‌شد، رضاشاه تا سالیان سال بر اریکه‌ی قدرت باقی می‌ماند و سرنوشت ما ایرانیان به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد.
همانطور که ماکیاولیِ بزرگ بارها در آثارش (شهریار و گفتارها) اشاره کرده است، بدشانسی هم بخشی از زندگی سیاستمداران و پادشاهان است که از آن گزیری نیست. بختِ بد، گاه آنچنان به شهریاران آسیب می‌زند که برای گریز از آثار آن هیچ چاره‌ای باقی نمی‌ماند. در زمان جنگ بین‌الملل دوم،  اینکه ایران در چهارراه حوادث جهان قرار داشت و به واسطه‌ی وضعیت ژئوپولیتیک خود امکان نداشت بی‌طرف بماند، بخشی از بدشانسی رضاشاه بود.
رضاشاه در میان حاکمان کشور ما، با همه‌ی مختصات و توانایی‌ها و نقاطِ ضعفش، ایرانی‌ترین پادشاه قرون اخیر است. او ایران نوین را با همکاری بهترین رجال زمانش ساخت و البته در این مسیر، اشتباهاتی هم مرتکب شد. حکومتِ فردی بدون نظارت و تجددِ آمرانه، با خود در زمینه‌ی آزادی‌های سیاسی، خفقان و سرکوب می‌آوَرَد. در سال‌های پایانی پادشاهی‌ رضاشاه، بزرگترین دشمنِ هر فردِ مستبد یعنی سوءظن، موجب شد که وی در آن دوره، هیچ دولتمرد استخواندار و رقیب بالقوه‌ای را برنتابد. نتیجه‌ی چنین مدیریتی، عدم توازن قوا در اداره‌ی کشور بود.
خانه‌نشین کردنِ فروغی، فشار به علی‌اکبر داور تا ارتکاب به انتحار، حرص شگفت‌آور برای مالکیت بهترین املاک کشور، میدان دادن به برخی نظامیان سفاک و سفله همچون آیرم، امیراحمدی و مختاری، قتل برخی مخالفان در زندان و تبعید، همگی یادآور اشتباهاتی است که تاریخِ ما نظیرش را از نادرشاه افشار هم به خاطر سپرده است. به یاد داشته باشیم که اشتباهات انسان‌های بزرگ، می‌تواند به اندازه‌ی بزرگی‌شان باشد.
تأثیرِ برخوردِ سکولار و خرافه‌ستیزِ رضاشاه با شیعه‌گریِ منحطِ جاری در جامعه‌ی ایران، چنان در روانِ تیره‌ی آخوندهای شیعه شدید بود که در عین نفرتی که از این پادشاه لایق ایران‌زمین داشتند، نمی‌توانستند بدون احترام از او یاد کنند. صلابت رضاشاه به گونه‌ای بود که حتی بزرگترین دشمن‌اش یعنی خمینی- که بنا به طبیعت پَستِ آخوندی‌اش از باقی افراد با تحقیر و توهین نام می‌بُرد- نامِ رضاشاه را بدون لقبِ «خان» ذکر نمی‌کرد. در همین ایامِ کنونی هم در میان بسیاری از دولتمردان جمهوری اسلامی، رضاشاه الگوست. هواداران توسعه‌ی آمرانه یا سردارانی که دوست دارند رضاشاهِ حزب‌اللهی باشند، در نهاد خود چنان مجذوب این شخصیت باصلابت و ایران‌ساز هستند که برخلاف تظاهراتِ ضد پهلوی آنها، آرزوی بیشترِ آنها رسیدن به مقامِ نیابتِ معنوی رضاشاه است.
این پندارِ جاهلانه که از یک حاکم، توقعِ انسانِ کامل‌بودن داریم، ناشی از نَشتِ  بعضی مفاهیم دینی باستانی از قبیل مفهومِ «خُوَرنه» (فره ایزدی) در ناخودآگاهِ جمعی ایرانیان است بخصوص که پس از اسلام مدلِ جهش‌یافته‌ی این پندار در مفهومِ «عصمت» در فقه امامیه و شیعه‌گری، تجلی یافته است. عظمتِ کارِ رضاشاه، به خاطر انسان‌بودنِ اوست نه فره‌ی ایزدی نازل شده از آسمان بر او؛ پادشاهی بود که در نهایتِ توانِ یک انسان با همه‌ی انسان بودنش خدماتِ کم‌نظیری به میهن‌اش کرد.
رضاشاه هنوز هم با فاصله‌ای بسیار، مهم‌ترین شمایلِ تاریخ معاصر ایران است. میراث و دغدغه‌های او، همچنان تازه است و نیازِ زمانه‌ی ما ایرانیان. به همین سبب است که روز به روز یاد و نام او به هر بهانه‌ای، از تظاهرات اعتراضی تا جشن قهرمانی تیم فوتبال پرسپولیس، بر زبان مردم جاری می‌شود. حتی اگر پیکرش را باز نیابیم، او زنده‌ترین مومیایی دنیاست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر