دربارهِء مواجههء روشنفکری ایرانی با منافع ملّی
سرچشمه شاید گرفتن به بیل
چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل
چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل
سعدی تجربهی فروپاشی در یورش مغولان را داشت، اما اگرچه تجربهی او میتواند ما را اشاراتی باشد، ولی امروز یکسره به کار نمیآید.
در زمانهی آن شیخ اجلّ، در ادامهی یورشهای بسیار، دشمن از بیرون میآمد، و اگر عِدّت و عُدّتی میداشت هزیمت در لشکر ایرانیان میافکند، اما هرگز در جنگ نهایی پیروز نمیشد، ولی با وزیدن بادهای سموم، ایران، با شیرهی جان خویش، دشمنی در درون پروردهاست که بیگانهای در درون و آشنایی بیگانه است.
یعنی دزدی با چراغ آمده!
سعدی زمانی از ایران رفت که ایران به «کنام پلنگان و شیران» تتار تبدیل شده بود، اما دیری نگذشت که همان پلنگان، بر اثر همنشینی با ایرانیان، خوی پلنگی را رها کردند و شیخ “چو برگشت کشور آسوده دید”.
سعدی زمانی از ایران رفت که ایران به «کنام پلنگان و شیران» تتار تبدیل شده بود، اما دیری نگذشت که همان پلنگان، بر اثر همنشینی با ایرانیان، خوی پلنگی را رها کردند و شیخ “چو برگشت کشور آسوده دید”.
امروز انقلابی در وضع زمانه صورت گرفته، جرثومههای تباهی از ژرفای خاک ایران روییده و در آن ریشه دوانیدهاند، و اگر دشمنانِ بیرون در سایهی فرهیختگی ایران پناه گرفتند، این دشمنانِ درون از ادب و آداب ایرانی میگریزند.
ایران، پیوسته، همچون جزیرهای در میان دریای دشمنانی بود که به هر مناسبتی خیزآبهای بلند آن قُلزمها بر ساحلهای امن او فرود میآمد و هر بار ویرانیهای بسیاری نیز به بار میآورد، یعنی ایران نگین، و بلاهای بسیار چونان انگشتری بود، اما با این همه، جبههی درون چنان استوار و نیرومند بود که حتی اگر در پیکار نظامی شکست میخورد، در جنگ فرهنگی هزیمت بر سپاه بیفرهنگی دشمن میافکند.
دشمنان درونی، به فرض اینکه وجود میداشتند، جز توان ایذایی نمیتوانستند داشته باشند.
با تباه شدن مزاج زمانه، (این تعبیر را در ابهام ازین حیث میآورم که وارد بحث دگرگونیها در مناسبات منطقه و رابطهی نیروها در درون مرزها نشدهباشم…) در شرایطی که بر پایهی برخی توهمها تصوری از منطق مرزها ایجاد شدهبود، دشمنان در بیرون مرزهای کشور، از طریق عاملان داخلی خود، میدان پیکار را به درون مرزهای ایران انتقال دادند.
این اتفاق در سه دههی گذشته، در بیخبری نسبت به دگرگونی ژرف اعمال جامعهی ایران و منطقه افتاده و چنان که این بیخبری از منطق این دگرگونیها و در بیاعتنایی به آن منطق، همچون گذشته ادامه پیدا کند، بیم آن میرود که رخنهای در ارکان کشور افتد و جبران آن به آسانی ممکن نباشد.
منظورم از این دشمنان، تنها و بهطور عمده دشمنان نظام سیاسی نیستند؛ این دشمن در صورت دشمن نیز نیستند و احتمال دارد که خود سادهلوحانه گمان کنند دوستان اند، اما با ظاهری که اخلاق، حکمت، معنویت و بهویژه عقلانیت از آن میبارد، چنان ضربههایی بر ریشههای این کشور میزنند، که عرب و ترک و مغول نزده بود.
همچنانکه گروههای بزرگی از روشنفکران وطنی، در گذشتههای نه چندان دور، در دور نخست حیات روشنفکری، سرسپردگان انواع نظریهها خودکامگی، دیکتاتوری پرولتاریای چپ و نظریهی بدیع «بیاعتنایی به آراء» شریعتیها بودند، در سالهای اخیر، در یکی از دورههای پرشمار جدید عقلانیت، چنان هبوطی در روشنگری «لیبرال» کردهاند که حتی جان لاک هم به گرد پای آنان نمیرسد و یکی نیست که بپرسد:
به کجا چنین شتابان؟
به کجا چنین شتابان؟
یکی میگوید ایران کجاست؟ فرهنگ ایرانی چیست؟ فلان اثر تاریخ باستانی را رُمیان ساختهاند و بهمان اثر دورهی اسلامی را عربها و «تورکان»!
و آنکه دیروز زیر عَلَم بستنِ دانشگاه سینه میزد، در یکی از خلسههای جلوی دوربین ناگهان شعار میدهد که: اگر مردمان برخی از ناحیههای کشور در همهپرسی بخواهند از ایران جدا شوند، میتوانند و اجباری به ماندن آنان نیست!
آن یکی در شوریدگی عرفانی-اخلاقی چیزی از تاریخ نمیداند، و البته عذرش نیز خواسته است -چون که مستم کردهای حَدَّم مزن!- اما این یک به عنوان استاد علم سیاست نمیتواند نداند که هیچ کشوری دربارهی تمامیت ارضی سرزمین خود همهپرسی نمیکند و آن را به حراج نمیگذارد.
نمیگویم اگر درسی خوانده بود، میگویم حتّی اگر چیزی از وقایع اتفاقیهی کشور محل تحصیل خود در حد روزنامههای تهران میدانست، میتوانست بداند که پنجمین قدرت و اقتصاد دنیا چون مردم آن شبههای داشتند که از نهادهای اروپای واحد خدشهای بر اعتبار، قدرت و حاکمیت کشورشان وارد میشود، عطای اروپا را به لقایش بخشیدند…
تارنمای دکتر علي ميرفطروس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر