آرش کمانگیر نماد جشن تیرگان روزگاری بود؛ روزگار تلخ و تاری بود. از روزهای پردرد تاریخ ایران مینویسم. روزهایی كه ایران در پی نبرد با تورانیان، هر روز كوچك و كوچكتر میشد. روزگاری كه دشمنان بر ایران چیره شدند و ایرانیان در برابر آنها تا پای جان ایستادگی كردند. ایستادگی تا به آنجا كه پس از كشتارهای بسیار، پیمان بسته شد پرواز تیری از سوی ایران، مرز ایران و توران را سامان دهد. از این روزگارهای بد، بسیار از سر ایران گذشت اما ایرانی هیچگاه سر خم نكرد. زیرا همواره آرشهایی بودند كه با جانفشانیهایشان، ایران را از چنگال دشمنان برهانند.
روزی «آرش شیواتیر»، روزی دیگر «بابك خرمدین» و روزگاری «ابومسلم خراسانی» و.... آری داستان ما ز آرش بود، او به جان خدمتگزار باغ آتش بود. نمیشود ایرانی باشی و داستان آرش را ندانی. میگویند استوره است. هر چه میخواهد باشد، آن اندازه میدانم كه این استوره بارها و بارها در تاریخ ایران رخ داده است و همواره آرشهایی بودهاند كه خواستارمندانه(:داوطلبانه) در راه آزادی سرزمینشان جان دادند. چندهزار سال به گذشته برگردیم. آن روزها «منوچهر»؛ شاه ایران بود و «افراسیاب» تورانی، بدخواه ایران. میان این دو خاك روزها و روزها جنگ بود. دشمن از واپسین دژهای مرز میگذشت و وجب به وجب، خاك ایران را میگرفت. مردم روزهای بسیار بدی را زیر باران تیر دشمن سپری میكردند. دیگر توان پایداری نبود. مادران گرسنگی كودكان را دیگر تاب نمیآوردند. جوانان و دلاوران ایرانی در برابر دیدگان اشكبار مادران و همسران برای پاسداشت خاك ایران رهسپار نبردی بیبازگشت میشدند. همه جا را شیون و اندوه فراگرفته بود. گویی خورشید ایران در خاموشی فرورفته بود. نبردهای پیدرپی ایران و توران روز به روز سرزمین ایران را كوچك و كوچكتر میكرد و بر مرزهای توران میافزود. دیگر زمینی برای كاشتن، برای زندگی و گندمی برای خوردن در انبارها نبود.
فصلها، فصل زمستان شد
صحنهی گلگشتها
شد نشستن در شبستانهای خاموشی
هر كس چشم به دهان دیگری داشت تا شاید او سخن گوید، راهی پیش كشد یا كاری كند، كارستان. «همیشه یك نفر باید به پا خیزد.» این پرسش اندیشهی هر ایرانی را میآزرد كه مرزهای سرزمین من كجاست؟ دیگر تاب و توانی برای نبرد برجا نمانده بود. هر دو سرزمین ایران و توران از كشتن و كشته شدن به ستوه آمدند. پس بزرگان دو خاك، به رایزنی نشستند تا چارهای بیندیشند... و این بازگشت تاریخ است.
آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری میدهد سامان؛
گر به نزدیكی فروافتد، خانههامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور؛ تا كجا؟ تا چند؟
كسی چه میدانست یك تیر تا كجا تاب پرواز دارد و چه كسی یارای پرتاب آن. هیاهویی میان مردم برپا شد. با این فرمان دیگر امیدی در دلها نماند. مگر توان انسان چه اندازه است كه تیرش مرز را سامان دهد. نگاهها بر چهرهها میدوید تا بیابد دلاوری را كه توان پرتاب این تیر را داشته باشد. اما هر چه بیشتر میگشتند كمتر مییافتند. دست به آسمان برده و از اهورامزدا خواستند تا خود، ایران؛ این سرزمین اهورایی را پاس بدارد. در هنگامهای كه دشمن با گمانی آسوده میانگاشت كه بر ایران و ایرانی چیره شده، ناگهان خروشی از میان سپاه ایران برخاست به جوش آمد، ندا سرداد، چنانكه لرزه براندام دشمن افكند.
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر تركِش آزمون تلختان را، اینك آماده...
او فرزند ایرانزمین بود و از میان مردمی برخاست كه مگر مهر ایران و میهن؛ در دلشان چیزی نبود.
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح، آماده دیدار
دلش از كینهی دشمن پر بود. آرش به كینخواهی فرزندان ایران، به كینخواهی مادران گریان از اندوه فرزند از دست داده، به كینخواهی سرزمینش كه تكهتكه شده بود، بهپا خاست.
دلم را در میان دست میگیرم
و میافشارمش در چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بیتابِ خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم
«تیر» روزی، از تیر ماه بود. آرش شیواتیر یكبار برای همیشه سرزمینش را نگریست و با پشتوانهی نیایش نیكخواهانهی ایرانیان در برابر چشمان اشكآلود زنان و دخترانی كه با هزاران امید چشم به تواناییاش دوخته بودند تا خانه و كاشانهشان را بازگرداند، راهی دماوند شد. آرش این را خوب میدانست كه با ایران و خاكش این واپسین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاكبین سوگند
كه آرش، جان خود در تیر خواهد كرد
در گاهشمار باستانی ایران، تیرماه و تیر روز بود كه آرش تیر در چلهی كمان نهاد و چله را كشید. او به نام ایران و به نام میهن؛ به یاريِ باد جانآفرین، چله را رها كرد. ایزدِ باد(وایو) با آرش و مردانگیاش همراه شد. ایزد باد با ایران همراه شد تا تیر پس از 10 روز در كنار رود جیحون بر تنهی درخت گردویی آرام گیرد و آنجا مرز ایران و توران شد.
آرش كمانگیر با جانفشانیاش نشان داد كه هر آرزویی كه باور داشته باشی، شدنی است. آرش آرامش و آشتی برای سرزمینش، شادی و شادمانی برای مردمانش، آرزو كرد تا در مرزهای فراخ ایران، نیك ببالند. آرش بیگمان باور داشت كه این آرزو دست یافتنی است.
اما این روز كه هزاران سال است كه «تیر» نامیده شده است، سوا از دلاور آرش كمانگیر، برابریاش با تیرماه جشنی را پدید آورد كه جشن تیرگان نامیده شد. ایران سرزمینی خشك است سرزمینی كه از سالهای دور مردمانش كشاورز بودهاند. بر این پایه نگاهها همواره به آسمان بوده و زبانها به نیایش در پی درخواست آب. به پاسداشت این آخشیج(:عنصر) كه در سالهای دور در این روز، روز تیر از ماه تیر، پس از چند سال خشكسالی، باران از آسمان باریدن گرفت و ایرانزمین را سیراب كرد، مردم به جشن نشستند و تیرگان را گرامی داشتند. این روزها با آمدن تیرایزد و تیرماه(١٠ تیر) با آمدن جشن تیرگان، هنوز هم از پر و خالی شدن كاسهی آب، از خیس شدن و خیس كردن دوستان شاد میشویم. هنوز هم دستبند «تیروباد» را به نشانهی رها شدن تیر از كمان آرش بر دست میبندیم و پس از 10 روز در روز بادایزد (١٩ تیرماه) آن را به همراه آرزوهای نیك به باد میسپاریم. خشنودیم كه تاریخمان پر از داستانهایی پندآموز است كه میتوانیم آنها را برای فرزندانمان بازگو كنیم. تیرگان را جشن میگیریم تا در دلمان تازه شود آن جوش و خروش ملی، كه در درازای تاریخ شوند(:دلیل) آن شد تا ایرانی بمانیم و از یاد نبریم ما فرزندان آرش هستیم. آرشی كه جان خود در تیر كرد تا ایران؛ ایران بماند.
*در چلهی كمان غرورآفرین خویش
تیر از پی رهایی میهن نهاده بود
با یاد و نام نامی دادار مهربان
سربَرفَراشت زمزمهخوان سوی آسمان
با نیروی خدایی و افزونترین توان
تیر از كمان كشید
آن را نه از كمان، كه ز ژرفای جان كشید
هان ای جوان برومند هموطن
اینك تو آرشی و چراغ ره وطن
با دانش و خرد و عشق خویشتن
مرز نوین بگستر و كن تازهتر سخن
تا نو شود حماسه شورآور كهن
*بخشی چکامهی آرش و تیرگان سرودهی توران شهریاری
تارنمای امرداد - فیروزه فرودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر