۹ اسفند ۱۳۹۶

مخملباف و مبارزه با آواز!

- از آقای مخملباف می‌پرسم که آيا شما اصطلاح «آواز خوان، نه آواز» يادتان هست؟ و می‌توانيد بگویيد که در داستان کنونی کشور ما به راستی  آوازخوان کيست و آواز چيست؟ نه! به اينکه «آوازخوان» آدم است و «آواز» آدم نيست توجه نکنيد. در اينجا اتفاقاً «آواز» معادل آدمی ‌است که «ديکتاتور» می‌شود و «آوازخوان» آن «مکانيسم» سهمگينی است که زير تخت قدرت می‌لولد و هر که را که بر آن بنشيند تبديل به ديکتاتور می‌کند؛ و من فکر می‌کنم شما درست ملتفت همين نکته نشده‌ايد. پس، لطفاً بيایيد در ساخت و ساز کشورهایی که به دموکراسی رسيده اند خيره شويم: ببينيم که در بين‌شان هم رژيم پادشاهی فراوان است و هم نظام‌های جمهوری.
کیهان لندن، اسماعیل نوری‌علا – من هم نامه سرگشادهء آقای محسن مخملباف به شاهزاده رضا پهلوی را، در «وبسایت رسمی‌خانه فیلم مخملباف»، با دقت تمام خواندم. ایشان را در این حد می‌شناسم که هم فیلمساز مبتکر و استحاله یافته‌ی ایرانند، هم نماینده آقای میرحسین موسوی در جریان جنبش سبز، هم صاحب مقام نصیحت گویی به محبوب شان، آقای محمد خاتمی، رئیس جمهور اسبق ایران؛ و زندگی سیاسی‌شان را با لقب «محسن چریک» آغاز کرده و بابت فعالیت‌های خود در رژیم گذشته زندانی و شکنجه شده‌اند. و در خوانش نامه سرگشاده ایشان، وصفی را که ایشان در مورد ماهیت استبدادی سلطنت کرده‌اند با عقاید خود موافق یافتم. اما، وقتی خواندن این نامه «سرگشاده» (که چون «سر گشاده» است به دیگران هم رخصت دخالت در مکالمه بین دو نفر را اعطا می‌کند) تمام شد دیدم که چند فکر موازی ذهنم را به خود مشغول کرده اند؛ و گزارش برخی‌شان را خالی از فایده نیافتم:
دکتر اسماعیل نوری‌علا
۱-از خود پرسیدم که حمله ایشان به «سلطنت» (یا رژیم سلطنتی) به جای خود درست، اما باید دید که خود آقای مخملباف به راستی دنبال چه نوع حکومتی بوده‌اند، و یا اکنون هستند؟ و نیز، به استناد گفته ایشان در برنامه تلویزیون کشور «سلطنتی» بریتانیا، آنجا که فریاد زد: «اگر بچه‌ی شاه به ایران برگردد، من هم دوباره محسن چریک می‌شوم»، می‌توان پرسید که دوران چریکی ایشان چه ربطی به دموکراسی‌خواهی فعلی‌شان دارد؟
در واقع، از آنجا که «جانفشانی»‌های ایشان در دوران قبل از پیروزی آنچه «انقلاب اسلامی» خوانده می‌شود، و تلاش‌های هنری‌شان در سرآغاز حکومت اسلامی‌ برای ایجاد «سینمای اسلامی» هیچ کدام نشانی از دموکراسی‌خواهی نداشته است، می‌توان حکم کرد که بازگشت ایشان به «دوران چریکی» (نام دیگر «جنگ مسلحانه») قطعاً برای جامعه ای، که چهل سال است درد حکومت اسلامی‌ آفریده‌ی همان چریک‌های اسلامی ‌را چشیده، بسیار خطرناک‌تر از بازگشت سلطنت به ایران است. و تفاوت این دو «شکل» (جنگ مسلخانه در برابر حکومت سلطنتی) چندان بارز است که با آمد و شد سه نسل پس از نسل آقای مخملباف، اکنون اغلب مردم ایران حسرت بازگشت به همان حکومتی را دارند که محسن چریک‌ها را می‌گرفت و شکنجه می‌کرد، همان حکومتی که، به قول نامستند آقای مخملباف، «هزاران اعدامى و شهید و ده‌ها هزار زندانى سیاسى شکنجه شده» را در کارنامه خود داشت. و اگر در آمار ایشان شک نکنیم تازه معلوم می‌شود که در مقایسه سلطنت با حکومت اسلامی ‌ایشان (که ایشان تازه فهمیده‌اند که قابل اصلاح نیست) ما با حکایت پناه بردن از ترس مار به عقرب مواجه هستیم. در نتیجه، و با توجه به این واقعیت‌ها، به ناچار فکر می‌کنم که، قبل از هر اقدامی، باید تمهیدی به کار برد تا آقای مخملباف به آن دوران چریکی برنگشته و فیلمساز هنرمندمان را تبدیل به «محسن چریک» نکند.
۲-واقعیت دیگر اینکه من، در اوایل خواندن نامه سرگشاده ایشان، انتظار داشتم که همین آقای مخملبافی که صبح تا شب به همه سفارش می‌کند تا با حکومت اسلامی ‌«مبارزه بدون خشونت» پیشه کنند، در برابر امکان بازگشت سلطنت به ایران هم همین سفارش را می‌کرد و از مردم می‌خواست تا با حکومت احتمالی «رضاشاه دوم» هم (جدا از اینکه چگونه ممکن شده) به مبارزه‌ی بدون خشونت بپردازند. وگرنه چگونه است که مبارزه با سلطنت باید با خشونت چریکی (یعنی جنگ مسلحانه) همراه باشد اما مبارزه با حکومت اسلامی‌ باید از هرگونه خشونتی عاری شود؟ چرا در مبارزه با سلطنت باید مبارزات مدنی را کنار گذاشت و دست به اسلحه برد و مثل محسن چریک سابق پاسبان‌ها را خلع سلاح کرد اما در برابر حکومت اسلامی‌ باید ماندلا و گاندی و حتی عیسی مسیح شد؛ آن هم در جلد و عبای اشخاصی همچون محمد خاتمی ‌که مسئول تشویق بچه‌ها به رفتن به جبهه‌ها بوده و منصب ریاست جمهوری را هم تا «تدارکاتچی» خندان مقام رهبری پایین کشیده است؟! این یک بام و دو هوا از کجا ناشی می‌شود؟
۳-ضمناً چرا آقای مخملباف فقط از بازگشت رضا پهلوی و دیکتاتور شدن محتوم او هراس دارد؟ یعنی اگر کس دیگری رهبری «انقلاب جدید» را به دست بگیرد و به قدرت برسد، ما با مشکلی روبرو نخواهیم بود؟ چرا در بین این همه آدم صف بسته در برابر وزارت خارجه‌ها و کنگره‌ها برای «چلبی شدن»، فقط باید نگران شاهزاده رضا بود؟
به خود می‌گویم شاید دلیل آن باشد که، از یک‌سو، دیکتاتوری در ذات سلطنت نهادینه است و، از سوی دیگر، تنها شاهزاده رضا است که می‌تواند سلطنت را به ایران برگرداند و، لذا، اگر ایشان به آقای مخملباف اطلاع دهد که از پادشاهی منصرف شده خیال همه راحت می‌شود!
اما اگر فرض کنیم که شاهزاده خیال برگشتن به زادگاهش را به طاق نسیان بسپرد و، در نتیجه، اعاده‌ی سلطنت در ایران نیز منتفی شود، آیا همچنان نمی‌توان پرسید که بدیل آقای مخملباف چیست؟ آیا این بدیل همانا برقراری جمهوری است؟ و آقای مخملباف قرار است چه کسی را به جای شاهزاده به ایران بفرستد یا در ایران به جای آقای خامنه‌ای بنشاند؟
مثلاً، بگیریم که آقای سازگارا که چند سال است روزانه، و از طریق انتشار ویدئوهای رهنمودی، مشغول آموزش مبارزات مدنی به جوانان ایران است، و به اشتراک آقای مخملباف بیانیه‌ی مربوط به رفراندوم را هم امضا کرده، و با مقامات امریکایی هم حشر و نشر دارد، با «پرواز آزادی بعدی» به تهران برود و رئیس جمهور شود؛ آیا در آن صورت مسئله حل شده و ایران دیگر زندان سیاسی نخواهد داشت و کسی «محسن چریک» را شکنجه نخواهد کرد و از «هزاران اعدامى و شهید و ده‌ها هزار زندانى سیاسى شکنجه شده» هم خبری نخواهد بود؟ و دیگر برای «حفظ دست‌آوردهای انقلاب غیراسلامی» شما سپاه پاسدارانی به راه نخواهد افتاد؟
یا به راستی آیا هیچ یک از این پانزده امضاکننده‌ی بیانیه رفراندوم استعداد دیکتاتور شدن و خون ریختن ندارد؟ آیا استقرار یک جمهوری بدون صفت «اسلامی» در ایران تمام بدکاری‌های مخصوص رژیم سلطنتی مورد نفرت آقای مخملباف را در حکومت جدید می‌شوید و پاک می‌کند؟
وا حیرتا! مگر به دور و بر خودمان نگاه نمی‌کنیم؟ مگر مصر و عراق و سوریه و نیز افغانستان محبوب آقای مخملباف را نمی‌بینیم که همگی از مخاطرات رژیم‌های «سلطنتی» رها شده و تن به «جمهوری» مطلوب شما داده اند؟ کدام شان از ایجاد «هزاران اعدامى و شهید و ده‌ها هزار زندانى سیاسى شکنجه شده» باز مانده‌اند؟ صدام؟ اسد؟ ناصر؟ قزافی؟ تَرَکی؟
۴-به نظر من یکی از مشکلاتی که گریبانگیر اغلب سیاست‌ورزان بی خبر از علم اجتماعی سیاست ما می‌شود آن است که به جای اندیشیدن به «دیکتاتوری» همواره به «دیکتاتور» می‌اندیشیم و لذا دائماً دنبال آدم‌هایی هستیم که در گوهر خود دیکتاتور نباشند تا مملکت به دموکراسی برسد.
محسن مخملباف
مثلاً، یقیناً آقای مخملباف چنین مزاج خطرناکی را در شخصیت‌های محبوب خود، آقایان محمد خاتمی ‌و میرحسین موسوی، نمی‌بیند. یا حتی در وجود خودش، که از همه با او آشناتر است. آقای مخملباف حتماً وقتی خود را در آینه نگاه می‌کند باور نمی‌کند که این «محسن چریک سابق» که حالا فیلم‌های لطیف و انسانی می‌سازد، بتواند زمانی دیکتاتور شود و «هزاران اعدامى و شهید و ده‌ها هزار زندانى سیاسى شکنجه شده»ی دیگر را تقدیم ملت ایران کند؟ او به کنار، بگیریم خانم شیرین عبادی را که تنها ایرانی برنده‌ جایزه نوبل «صلح» است؛ او چی؟ (باور کنید اشاره‌ام به خانم آنگ سان سوچی نیست!) آیا او نمی‌تواند جام جایزه‌اش را با خون پر کند؟ خانم نسرین ستوده چطور؟ اصلاً چگونه و چراست که، در مملکت ما، از محمدعلی شاه و رضاشاه و محمدرضا شاه (در نظام مشروطه) و خمینی و خامنه‌ای (در نظام موسوم به «جمهوری اسلامی») همگی، تا بر تخت قدرت نشسته‌اند دیکتاتور شده‌اند؟ یا چگونه است که وقتی یک آخوند دوزاری را «ولی فقیه» می‌کنند او چنین اشتهایی برای استبداد و سرکوب و خونریزی پیدا می‌کند؟ و این دوستان امضاکننده‌ی «بیانیه رفراندوم» چگونه می‌خواهند با برگزاری یک رفراندوم قال قضیه را کنده و جلوی تکرار بازتولید «هزاران اعدامى و شهید و ده‌ها هزار زندانى سیاسى شکنجه شده» را بگیرند؟
۵-راستی چرا حافظ شیراز دست به التماس بر می‌دارد که «یارب! مباد آنکه گدا معتبر شود/ چون معتبر شود ز خدا بی‌خبر شود»؟ چرا او به «گدا» بند کرده است در حالی که در مرگ شیخ ابو اسحاق اینجو اشک می‌ریزد و به قدرت رسیدن شاه شجاع را جشن می‌گیرد؟ یعنی باید بپذیریم که حافظ هم سلطنت‌طلب بوده است؟ و چرا فراموش می‌کنیم که «رانت» ویژه‌ای به نام «ژن»، اتفاقاً، می‌تواند به ساخته شدن آدم‌هایی بااطلاع‌تر و دنیادیده‌تر از «محسن چریک» چهل سال پیش بیانجامد؟ طرف پول و امکان و رفاه دارد، برای «بچه»اش هم بهترین امکانات را فراهم می‌کند، او را به دنیا و دنیاییان می‌شناساند، چند زبان یادش می‌دهد، لباس پوشیدن و مثل آدم غذا خوردن را به او می‌آموزد و در نتیجه این «بچه» خیلی شایسته‌تر از «محسن چریک» چهل سال پیش از آب در می‌آید.
یعنی «شایستگی» اگرچه لزوماً «ژنتیک» نیست اما می‌تواند ناشی از وجود امکانات باشد. مورد فرزندان فیلمسازشده‌ی خود آقای مخملباف گواه گویای دیگری در مورد کارایی ارتباط‌های «رانتی- ژنتیک» است. آیا اگر همین انقلاب خونریز اسلامی‌ نبود «محسن چریک» می‌توانست با استفاده از «رانت» انقلابی بودن سرنوشت سینمای ایران را به دست بگیرد، همه‌ی میزهای مونتاژ و دوربین‌های کشور را در اختیار داشته باشد و همه‌ی فیلم‌های مهم سینمای دنیا را با سرعت (چون وقت‌اش تنگ بوده!) ببیند و رفته رفته از قالب محسن چریک به‌درآید و، به‌ جای «توبه نصوح»، «عروسی خوبان» و «ناصرالدین شاه، آکتور سینما» را بیافریند و دریابد که «سینما آدم می‌سازد» و می‌تواند محسن چریک و اعضای خانواده‌اش را (که از ژن خوب خود او بهره برده‌اند!) به ستاره‌ی فستیوال‌های سینمایی مبدل کند؟
پس ارتباط ژنتیک شاهزاده رضا پهلوی با دو شاه دیکتاتور اما مدرن کننده‌ی ایران هم می‌تواند به‌خودی خود امر بدی نباشد و حتی، به قول خود من در نوشته‌ای در ده سال پیش، می‌تواند او را به یک «سرمایه ملی» تبدیل کند که اگر درست از آن استفاده شود ممکن است سیر تحولات سیاسی کشورمان با کم‌هزینه ترین صورتی متحقق شود. مگر خود آقای مخملباف، در همین نامه سرگشاده، نقش ظاهرشاه افغانی در تاریخ معاصر آن کشور را به یادمان نمی‌آورد؟ (هرچند که در بازگویی آن داستان نیز، در عین اشاره به نقش مهمی ‌که آن پادشاه بازی کرده، از جانب ملت افغان و «لوی جرگه» مشتی هم بر دهان‌اش می‌کوبد تا خواننده کینه‌ی او نسبت به سلطنت و شاه و پادشاه را فراموش نکند).
۶-نه! اشتباه نکنید، سخن من به معنی سلطنت‌طلبی و پادشاهی‌خواهی من نیست. من همواره خود را یک «جمهوریت‌خواه» دانسته‌ام و هم اکنون هم مسئولیت یک حزب جمهوریخواه سکولاردموکرات با من است. اما من فکر می‌کنم مسئله‌ی کشورهایی مثل وطن ما با شعارهایی که آقای مخملباف می‌دهد و می‌خواهد شاهزاده رضا را از خیال شاه شدن منصرف کند تا مملکت به گلستان تبدیل شود حل نمی‌شود. چرا؟ زیرا در هوا و فضای سیاسی کشورهایی همچون کشور ما مکانیسمی ‌وجود دارد و در کار است که می‌تواند در چشم به‌هم زدنی یک آخوند دوزاری را تبدیل به «مقام معظم رهبری» کند، و تا این مکانیسم وجود دارد و در کار است چه «رفراندوم» آقای مخملباف و چه «انتخابات آزاد» خود آقای رضا پهلوی، هیچ یک، نمی‌تواند ما را به دموکراسی برساند؛ و این گونه سخنان را به زودی به شوخی وقت تلف‌کنی تبدیل می‌کند که تنها عمر دیکتاتوری‌های سلطنتی و ولایتی و جمهوریتی را طولانی‌تر و حتی دائمی‌ می‌کند.
۷-از آقای مخملباف می‌پرسم که آیا شما اصطلاح «آوازخوان، نه آواز» یادتان هست؟ و می‌توانید بگویید که در داستان کنونی کشور ما به راستی آوازخوان کیست و آواز چیست؟ نه! به اینکه «آوازخوان» آدم است و «آواز» آدم نیست توجه نکنید. در اینجا اتفاقاً «آواز» معادل آدمی ‌است که «دیکتاتور» می‌شود و «آوازخوان» آن «مکانیسم» سهمگینی است که زیر تخت قدرت می‌لولد و هر که را که بر آن بنشیند تبدیل به دیکتاتور می‌کند؛ و من فکر می‌کنم شما درست ملتفت همین نکته نشده‌اید.
پس، لطفاً بیایید در ساخت و ساز کشورهایی که به دموکراسی رسیده‌اند خیره شویم: ببینیم که در بین‌شان هم رژیم پادشاهی فراوان است و هم نظام‌های جمهوری. و در هر دوی این صورت‌ها، این کشورها به دموکراسی رسیده اند! چرا؟ برای اینکه ملتفت شده‌اند که باید دعوای شاه و رییس جمهور را رها کرده و مکانیسم بازتولید استبداد را از کار انداخت. فهمیده‌اند که اگر این مکانیسم مشغول کار باشد باید یقین داشت که هم شاهزاده رضا و هم خانم شیرین عبادی و هم نازنینی همچون خانم نسرین ستوده، در روندی نه چندان طولانی، دیکتاتور می‌شوند.

۸-در اینجا جالب است به این نکته نیز توجه کنیم که اغلب مبارزانِ علیه دیکتاتوری منکر «نقش شخصیت در تاریخ» هم هستند اما در عمل به مبارزه با همان شخصیتی می‌پردازند که قرار نیست نقش تعیین کننده‌ای در تاریخ داشته باشد؛ و فراموش می‌کنند که اگر شخصیت‌ها نقشی در تاریخ ندارند لابد پدیده دیگری وجود دارد که این «شخصیت»‌ها را به استالین و هیتلر و خمینی تبدیل می‌کند. هیتلر هم زمانی مثل آقای مخملباف هنرمند بود و هنوز تابلوهای نقاشی‌اش در حراج‌ها خریدار دارد؛ اطرافیان‌اش هم به موتزارت و بتهُوون گوش می‌کردند و از این راه گاه شاد و گاه اندوه‌زده می‌شدند اما همه‌شان پیچ و مهره‌ی همان ماشینی بودند که نه «هزاران» که «میلیون‌ها» نفر را در کوره‌های آدمسوزی خود جزغاله کرد. در واقع، تا این پدیده در کار است از این «سر-نوشت» هم گریزی نیست. و شعار مرگ بر این و آن هم دردی را از ابتلای به بازتولید استبداد دوا نمی‌کند.
۹-باری، ای کاش آقای مخملباف و آن ۱۴ شخصیت محترم دیگر، که برای اکثرشان نهایت احترام را قائلم، انرژی خود را صرف کارهای بیهوده و اسقاط تکلیفی- مثل ارائه رفراندوم به عنوان راه حل- نمی‌کردند و برای از کار انداختن ماشین بازتولید استبداد، که در کشورمان نه تنها فرسوده نشده بلکه هر روز روان‌تر و قبراق‌تر به دیکتاتورسازی مشغول است، فکری می‌کردند؛ که اگر این ماشین متوقف و پیاده می‌شد و امکان بازتولید استبداد از میان می‌رفت آنگاه دلیلی برای هراسیدن آقای مخملباف از آقای رضا پهلوی از یک‌سو، و من از رهبران مبارزات بدون خشونت، از سوی دیگر، وجود نداشت*.
*در اینجا است که من از همه‌ی این خانم‌ها و آقایان عزیز، و نیز همه‌ی خوانندگان این مقاله، دعوت می‌کنم که سری هم به مباحث مندرج در سایت «مهستانِ» ما سکولاردموکرات‌های انحلال‌طلب بزنند؛ چرا که در آنجا به جای پرداختن به دیکتاتورهای بالقوه (از همه‌ی شاهزاده‌ها تا علی گداها)، به واقعیت‌های مربوط به روند بازتولید استبداد پرداخته می‌شود و «سکولاردموکرات‌ها» برای درهم شکستن این ماشین جهنمی، که اول شرط عملی وصول به دموکراسیِ نشسته بر شانه‌های مفاد اعلامیه حقوق بشر است، «توطئه» می‌کنند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر